آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دهم آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چن
﷽
#رمان
#پارت_یازدهم
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
ادامه دارد...✒️
👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
✨بسم رب الشهدا والصدیقین
موضوع ؛ اخلاص عمل 🍃
🌸یک شماره بین 1تا18 انتخاب کنید و روی لینکش بزنید و پیام رو دریافت کنید؟ 😉
1-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cofa3zi
2-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cmdgvds
3-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cu961hs
4-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cabb62c
5-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/c87kide
6-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/ceiv42d
7-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/csenas8
8-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cezkkiq
9-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/c0enl2t
10-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/ck0hv4j
11-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cfir815
12-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cjt5fhz
13-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cwbze98
14-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cwpcc6j
15-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cjarjqv
16-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cpexi3q
17-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/cufmm0j
18-👇🏻👇🏻🌹🌹
https://digipostal.ir/c3fxydo
🍃اگر دوست داشتید برای دیگران هم بفرستید.
التماس دعا
👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
﷽
#حدیثآنه🌱
#امام_صادق(ع)میفرماید:
🔸خودرأى، بر لغزشگاه هاى خطا ايستاده است
🔹المُستَبِدُّ بِرَأيِهِ مَوقوفٌ عَلى مَداحِضِ الزَّلَلِ
أعلام الدين، ص ۳۰۴
@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صرفا_جهت_خنده 🤣
مرغ دریایی ندیده بودیم بخنده، که الان دیدیم😐😂
#استوری
#ایران_قوی
👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
#خنده🤣
سوالاتی که حرص آدمو درمیاره😤👇🏼
از حموم اومدی حوله دورته
- حموم بودی ؟
+ نه حوله پیچیدم دورم برم مکه لبیک بگم😂😐
آینده سازان ایران
#صرفا_جهت_خنده 🤣 #پرویی_نجومی هنوز گیره ایشون هستیم😭😂 خدایا مارا از دسته ایشان رهایی ده🤲🏼 👉🏼@Aya
🙄خدا بگم چیکارت کنه...😒😤
یخچاله همسایمون سوخت از بس برق رو ۵دقیقه به ۵دقیقه قط کردین😑😐
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_یازدهم می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود ن
﷽
#رمان
#پارت_دوازدهم
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
ادامه دارد...✒️
👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
#صبحآیه🌱
🌸🌸🌸
لَا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ ۖ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً ۗ وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ ۗ وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ
مسلمانان نباید بهجای دوستی با مسلمانان، با بیدینها طرح دوستی بریزند. هرکه چنین ارتباطی با آنها برقرار کند، دیگر هیچ رابطهای با خدا نخواهد داشت؛ مگر آنکه بخواهید از شرّشان در امان بمانید. خدا شما را از عذابش میترسانَد و به او ختم میشود آخرعاقبتِ همه.
🌸🌸🌸
حواسمون باید بیشتر به دوستی هامون باشه ها☝️
ایه ۲۸ سوره ال عمران🌺
@Ayande_Sazane_Iran