eitaa logo
آینده سازان ایران
425 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده کل سپاه: به همه فناوری‌های نظامی روز دنیا دست‌یافتیم 🔹تقریبا می‌توانیم بگوییم که به همه فناوری‌های نظامی روز دنیا بر پایه دانش و بینش فرزندان این سرزمین بزرگ دست یافته‌ایم و این فناوری در همه یگان‌ها توسعه یافته و برای شکست دادن دشمن قدرت انباشت کرده‌ایم. تاپای جان یک‌صدا 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
شکست نقشه ترور آیت‌الله علم‌الهدی در مشهد 🔹روابط‌عمومی سپاه امام رضا خراسان‌رضوی: یک تیم تروریستی از گروه جیش‌الظلم که قصد انجام اقدامات ضد امنیتی و عملیات تروریستی در مشهد از جمله حمله به استانداری و ترور امام جمعه مشهد را داشت شناسایی و اعضای آن دستگیر شدند. 🔹از مخفیگاه این افراد سلاح، مهمات و مواد منفجره کشف شده و مرتبطین و عوامل پشتیبانی آنها در سایر استان‌ها نیز شناسایی و تحت رصد اطلاعاتی قرار دارند. تاپای جان یک‌صدا 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
l[پارت20]l 🎙 #ارتباط_موفق با همسرتان💞 ـ خودبزرگ‌پنداری ـ خودشیفتگی ـ غرور و تکبر 🧨 صفاتی هستند که
ارتباط موفق_21.mp3
11.3M
l[پارت21]l 🎙 با همسرتان💞 💠 آنان که اهل تحمیلِ میل خود، به دیگرانند اگر میل‌شان برآورده نشود با پرخاش، یا زورنجی، یا قهرکردن، روحِ دیگران را می‌آزارند؛ بشدت دافعه در دیگران ایجاد می‌کنند! ⭕️ انقباض درون این دسته از افراد، حتی اگر نمودِ خارجی نداشته باشد، ارتباطات‌شان را به فاصله و جدایی، محکوم می‌کند. 🔸 🎤 تعجیل‌درفرج‌آقا صلوات 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
دیکتاتوره دیگه...!!! بادلبریاش،آدموبیشتروادارمیکنه عاشقش باشی😍 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] " تعريف از همسر " 💠 يكى از عواملى كه نشان دهنده توجه به همسر است تعريف كردن از ك
I💞💍💞I [ ] {خانوم ها بدانند} به جای قهر کردن و واکنش های هیجانی، بهتر است احساسات خود را به صورت شفاف و به دور از طعنه و‌کنایه و یا شکایت، در قالب چند جمله کوتاه بیان کنید. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• تعجیل در فرج آقا صلوات ... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت نحوه شهادت شهید «حمید پورنوروز» حین دفاع از پیرزن بی‌دفاع لاهیجانی تاپای جان یک‌صدا 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
«شادمان احمدی» شاکی خصوصی داشته و بازداشتش ربطی به اغتشاشات نداشته است 🔺رسانه‌های معاند در راستای خبرسازی‌های دروغ و کشته‌سازی، این‌بار اقدام به انتشار خبر کشته‌شدن فردی به نام شادمان احمدی ۲۳ساله در شهرستان دهگلان کردستان کرده‌اند. 🔹این رسانه‌ها مدعی شده‌اند شادمان احمدی پس از بازداشت و در بازداشتگاه دهگلان در اثر شکنجه فوت کرده. 🔹پیگیری‌ها نشان می‌دهد شادمان احمدی دارای سوابق متعدد کیفری از جمله شرکت در نزاع دسته‌جمعی، ضرب‌وجرح، سرقت، توهین و تمرد بوده و شاکی خصوصی داشته است. 🔹علت دستگیری اخیر شادمان احمدی شکایت شاکی خصوصی از او بوده است. 🔹طبق گزارش‌ها او در روز دستگیری که با شکایت شاکی خصوصی انجام شده بوده، چندین بار اقدام به خودزنی خطرناک مانند کوبیدن سر به دیوار و بریدن گلو با شیشه کرده بود. 🔹همچنین پس از انتقال جسدش به پزشکی قانونی و در معاینات صورت‌گرفته در بدن متوفی آثار کبودی‌های موازی مشاهده شده. 🔹طبق گزارش اولیه پزشکی قانونی، آثار ضربه‌ای که باعث فوت این فرد شده باشد و بتوان فوت را به آن نسبت داد در سر و بدن متوفی مشاهده نشده. 🔹بنابر این گزارش، علت تامه فوت فرد مورد اشاره، بعد از اعلام نتایج آزمایش‌های سم‌شناسی و بررسی‌های قضایی مشخص خواهد شد. 🔹طبق بررسی‌ها شادمان احمدی پس از بازداشت و قبل از انتقال به زندان فوت کرده و هنوز به زندان نیز معرفی نشده بود. 🔹بررسی‌ها برای یافتن علت فوت و تحقیقات پیرامون اتفاقات رخ داده، پیش از تحویل او به زندان آغاز شده است. یک‌صدا 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
🍂↝ مسئولیت شادےخود رابرعهده‌بگیرید،🍁 هرگز آنرا بہ دستِ‌دیگران‌نسپارید‌••• #دلیلِ‌حالـہ‌خوبِ‌خودت‌‌ب
✨↝ "رفاقت تاشهادت" یعنی همیشه تاآخرین لحظه پاکارهم بمونیم حتی لحظه شهادت🖤🌿 (این جمله شمارو یاد کدوم دو شهید میندازه؟💔🙂) . • l🗣زهراسادات ـ----------------------------«‌🥀» 🖇⃟♥️¦⇜ 🖇⃟🖤¦⇜ 📓|↬@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاندارد دوگانه غرب در تعریف تروریسم خوب و بد | آیا جنایات و تجاوز افسران آمریکایی به جوانان عراقی تروریسم نیست؟! 👤 «ثریا الفرا» تحلیلگر سیاست خارجی روسیه در گفت‌وگو با شبکه الجزیره: 🔺اروپا در آستانه فروپاشی اقتصادی قرار دارد، مردم اروپا اعتراضات خیابانی راه انداخته‌اند. معترضان معتقدند که این دولت‌ها علیه ملت‌های اروپایی توطئه‌چینی می‌کنند. تاپای جان یک‌صدا ما صلاح‌ما 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_بیست_و_نهم فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی‌های مجید می‌گذشت. از چشمانش خوب
پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس...» سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!» و این آخرین جمله‌ای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدم‌هایی که انگار می‌خواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهایی‌اش، رها کردم. آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشه‌ای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار می‌کرد که خودش کارهای خانه را می‌کند، باز هم طاقت نمی‌آوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم می‌کردم. هر چند امروز همه بهانه‌ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر می‌خواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه‌ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته‌ام کرده و نفس‌هایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم.» و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز می‌گذاشت، خبر داد: «بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره.» و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد: «گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم.» با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم: «نمی‌دونی چه خبره؟» لبی پیچ داد و با گفتن «نمی‌دونم!» به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأکید کرد: «راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «مجید امروز خونه‌اس؟» و من جواب دادم: «آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.» و سر گیجه‌ام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدم‌هایی کُند بالا می‌رفتم. سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم می‌داد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفس‌هایم آنچنان بریده بالا می‌آمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشوره‌ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: «الهه جان! حالت خوب نیس؟» همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی‌ام را فشار می‌دادم، زیر لب گفتم: «سرم... هم خیلی درد می‌کنه، هم گیج میره!» از شدت سرگیجه، پلک‌هایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت: «الان آماده میشم، بریم دکتر.» به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: «نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین.» چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید: «خبری شده؟» باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم: «نمی دونم... فقط گفته بریم...» و از تپش نفس‌هایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: «خُب الان میریم دکتر، زود بر می‌گردیم.» از این همه پریشان خاطری‌اش که اوج محبتش را نشانم می‌داد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمی‌خواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانی‌اش را به چند کلمه دادم: «حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت.» ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: «پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر.» در برابر سخن مردانه‌اش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه‌ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_سیم پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس...» سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا
«بهتری؟» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیه‌السلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی‌اش چیزی نمی‌گفت و خوب می‌دانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده‌ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیه‌السلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر می‌پاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش می‌کرد. عقربه‌های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک می‌شد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم می‌کرد تا بلند شوم، گفت: «الهه جان! رنگت خیلی پریده، می‌خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟» لب‌های خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: «نه، چیزی نمی‌خوام.» و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: «فکر کنم دیگه بابا اومده.» از چشمانش می‌خواندم که بعد از اوقات تلخی‌های این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی‌آورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی‌های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمی‌توانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: «خوبی الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی‌اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی‌مقدمه شروع کرد: «خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!» نمی‌دانستم با این مقدمه‌چینی چه می‌خواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: «ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...» نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره‌های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد: «منم تصمیمم رو گرفتم و الان می‌خوام برم نوریه رو عقد کنم.» درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش‌هایم هیچ صدایی نمی‌شنود که هنوز باورم نمی‌شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود. در برابر چشمان بُهت‌زده ما، توضیح داد: «خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می‌کنن...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: «لااقل می‌ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...» و پدر با صدایی بلند جواب داد: «سه ماه نشده که نشده باشه! می‌خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!» چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان می‌خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می‌دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می‌کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می‌کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می‌توانستم آرام باشم که چه زود می‌خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «ابی» که ناراحت و عزاداره همچنان کنسرت برگزار میکنه و پول پارو میکنه، ولی مردم ایران از نظر اینا باید همچنان اعتصاب کنند یک‌صدا 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran