شهرهایی که مدارسشان مجازی و ادارهها تعطیل شد
🔹استانداری قم: باتوجه به برودت هوا و بهمنظور کاهش مصرف انرژی، تمام مراکز آموزشی و مقاطع مختلف تحصیلی در استان قم شنبه و یکشنبه ۲۴ و ۲۵ دی بهصورت غیرحضوری است.
🔹استانداری خراسانجنوبی هم گفته: تعطیلی ادارها، سازمانها، نهادها، مدارس و مراکز آموزشی خراسانجنوبی تا روز یکشنبه ۲۵ دی تمدید شد.
🔹استانداری آذربایجان شرقی: ادارهها و دستگاههای اجرایی استان فردا تعطیل و فعالیت مدارس و مراکز آموزش عالی مجازی خواهد بود.
🔹قرارگاه مدیریت جهادی گاز گیلان: مدارس و دانشگاهها و مراکز آموزش عالی استان شنبه و یکشنبه غیرحضوری برگزار میشود و ساعات کاری ادارها از ۸:۳۰ تا ۱۲:۳۰ است.
🔹مدیریت بحران سمنان: ادارهها، دانشگاهها و بانکهای استان فردا تعطیل است. مدارس شنبه و یکشنبه مجازی و امتحانات نهایی پایه دوازدهم برگزار خواهد شد.
کارکنان ادارههای البرز و اصفهان فردا دورکار شدند
🔹استاندار البرز: کارکنان ادارهها شنبه دورکار هستند. بانکها، واحدهای درمانی و خدماترسان تعطیل نیستند. مدارس و دانشگاهها نیز مجازی شد.
🔹مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان: کلیه ادارهها و دستگاههای اجرایی و بانکها شنبه بهصورت دورکار و مراکز آموزشی نیز مجازی هستند.
🔹استانداری سیستان و بلوچستان: تداوم سرمای هوا سبب تعطیلی مدارس زاهدان، خاش، تفتان، میرجاوه، مهرستان، سیب و سوران و سراوان در روز شنبه شد.
🔹استان تهران: کلیه ادارهها، مدارس و دانشگاههای آن فردا تعطیل است.
آینده سازان ایران
[🔆#پندانه 🔆] ✍️ فرزندت را همچون فرزند همسایه بزرگ کن ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ فرزند ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﻓ
[🔆#پندانه 🔆]
✍️ الماسهای زندگی
بعضی وقتها آدمها الماسی در دست دارند. وقتی چشمشان به یک گردو میافتد، خم میشوند تا گردو را بردارند، اما الماس روی زمین میافتد. الماس قِل میخورد و به عمق چاهی فرومیرود.
میدانید چه میماند؟
یک آدم...، یک دهن باز...، یک گردوی پوک... و یک دنیا حسرت...
مواظب الماسهای زندگیمان باشیم. شاید بهدلیل اینکه صاحبشان هستیم و بودنشان برایمان عادی شده، ارزششان را از یاد بردهایم.
الماسهای زندگی؛ پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و... هستند.
تعجیلدرفرجآقا #امام_زمان صلوات
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شغل: براندازی!
سیاوش اردلان، مجری بیبیسی فارسی که مدت زیادی نیز با رادیو فردا ارگان سازمان سیا همکاری داشت گفته که هدف برخی براندازان از ایجاد آشوب در ایران کاسبی و درآمدزایی برای خودشان است.
فرداد فرحزاد، مجری شبکه سعودیِ اینترنشنال هم در برنامهای گفت هرکجا بیشتر پول بدهد آنجا کار میکنم. منافع هیچ کشوری حتی ایران برای من مهم نیست.
اعتراف براندازان به کاسبی از ایجاد آشوبها در ایران در گذشته نیز سابقه داشته است. مثلا سالومه سیدنیا، مجری شبکه منوتو، گفته: «مصی علینژاد برای یک مستند تصاویری از مادر پویا بختیاری به ما داد. ما تصاویر را پخش نکردیم، مصی علینژاد برای مدیر شبکه، ۱۰ هزار پوند فاکتور فرستاد و پول خواست. مصی فقط دنبال این چیزهاست. بعد از آن مدیر شبکه فهمید این آدم چه کثافتی است.»
#لبیک_یا_خامنه_ای✊🏼
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#آرامش🍃🚶🏽♀️] «خودم برات میخرم» یکی از قشنگترین حرفاییه که آدم میتونه از کسی بشنوه.😍😂
[#آرامش🍃🚶🏽♀️]
رفقا...
کاری که برای خدا شروع بشه
راهش نشون داده میشه👌
و اهلش جمع میشن...🤝
و کارهایی که میخواد خدایی شروع بشه
از وسط سختیها شروع میشه
اما تهش به نیکی ختم میشه😍
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هشتاد_و_نهم با دلواپسی به پای بیقراریهایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_نودم
و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتیاش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!» با صدای بلند خندید و هر چند خندهاش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: «الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت میرسونم.» و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟» نمیخواستم از راه دور جام نگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو شکر، حالم خوبه!» در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد: «میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!» از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...» و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونهاس؟» با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!» ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر...» که دستپاچه به میان حرفم داد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!» از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: «خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!» قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد: «آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام!»همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!» دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!» که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت، پاسخ داد: «نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!» سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمیاومدم...
به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran