آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هشتاد_و_هشتم یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم شکایت میکرد
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_هشتاد_و_نهم
با دلواپسی به پای بیقراریهایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونوادهات جدا کنم! من انقدر صبر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم.» و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد.» ولی من میدانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریهای که ریختن خون شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند. پس آهی کشیدم و جواب خوشبینیهای بیریایش را با ناامیدی دادم: «مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونوادهام پشت کنم و با تو بیام!» که خون غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد: «الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟» از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنیام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگیام سکوت میکنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانهام قاطعانه اعتراض کند: «ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمیتونم ساکت باشم!» از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چارهای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: «خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...» و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: «الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که میدونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!» از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: «الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سختتر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!» و در برابر سکوت مظلومانهام، با حالتی منطقی ادامه داد: «فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!» از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به بهانه مخمصهای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: «الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!» و چه عاشقانه...
به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 💠برای اینکه همسرتان با شما روراست باشد سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احس
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
🔴اصلِ پذیرش همسر
💠 یاد بگیریم همسر خود را با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدمهای کامل را همه دوست دارند!
💠 این اصل را بدانیم که ما و همسرمان همیشه، نواقصی داریم. مهم این است که با پذیرشِ همسرمان از نقاط مثبت و زیبای او لذّت ببریم. و با همکاری دو طرفه، نقص یکدیگر را جبران کرده و پوشش دهیم.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات ...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
4_5900268089462755026.mp3
11.14M
امشب ، شب دریاست
تو قلبِ من غوغاست
حالِ دلم امشب ، از چشم من پیداست
حالِ منو میدونه
هرکی که مجنونه
بیخیال دنیا باش
از ما جز ، خوب و بد نمی مونه
دنیا به من رو میزنه تا وقتی ، دلبرم تویی
آسمون پیش پاهام زانو میزنه تا وقتی ، شهپرم تویی
گردنم پیش کسی دیگه خم نمیشه تا وقتی ، مادرم تویی
تاج سرمی
اعتقاد من باورمی
اگه یه چیز باشه بخوام بهش فخر کنم اینه
تو مادرمی
مادرمی دوست دارم
الحمدالله که نوکرتم
الحمدالله که مادرمی
الحمدالله از بچگیام
مادر سایۀ روی سرمی
حیدر حیدر علی
{👤🎙 حاجمهدی رسولی }
ویژه #میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر #مادر
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] اول ایمنی بعد کار😂😐👆🏼... ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
[#خنده🤣]
خداروشکر برف اومد این جوان هم سروسامون گرفت😂😐👆🏼...
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
شهرهایی که مدارسشان مجازی و ادارهها تعطیل شد
🔹استانداری قم: باتوجه به برودت هوا و بهمنظور کاهش مصرف انرژی، تمام مراکز آموزشی و مقاطع مختلف تحصیلی در استان قم شنبه و یکشنبه ۲۴ و ۲۵ دی بهصورت غیرحضوری است.
🔹استانداری خراسانجنوبی هم گفته: تعطیلی ادارها، سازمانها، نهادها، مدارس و مراکز آموزشی خراسانجنوبی تا روز یکشنبه ۲۵ دی تمدید شد.
🔹استانداری آذربایجان شرقی: ادارهها و دستگاههای اجرایی استان فردا تعطیل و فعالیت مدارس و مراکز آموزش عالی مجازی خواهد بود.
🔹قرارگاه مدیریت جهادی گاز گیلان: مدارس و دانشگاهها و مراکز آموزش عالی استان شنبه و یکشنبه غیرحضوری برگزار میشود و ساعات کاری ادارها از ۸:۳۰ تا ۱۲:۳۰ است.
🔹مدیریت بحران سمنان: ادارهها، دانشگاهها و بانکهای استان فردا تعطیل است. مدارس شنبه و یکشنبه مجازی و امتحانات نهایی پایه دوازدهم برگزار خواهد شد.
کارکنان ادارههای البرز و اصفهان فردا دورکار شدند
🔹استاندار البرز: کارکنان ادارهها شنبه دورکار هستند. بانکها، واحدهای درمانی و خدماترسان تعطیل نیستند. مدارس و دانشگاهها نیز مجازی شد.
🔹مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان: کلیه ادارهها و دستگاههای اجرایی و بانکها شنبه بهصورت دورکار و مراکز آموزشی نیز مجازی هستند.
🔹استانداری سیستان و بلوچستان: تداوم سرمای هوا سبب تعطیلی مدارس زاهدان، خاش، تفتان، میرجاوه، مهرستان، سیب و سوران و سراوان در روز شنبه شد.
🔹استان تهران: کلیه ادارهها، مدارس و دانشگاههای آن فردا تعطیل است.
آینده سازان ایران
[🔆#پندانه 🔆] ✍️ فرزندت را همچون فرزند همسایه بزرگ کن ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ فرزند ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﻓ
[🔆#پندانه 🔆]
✍️ الماسهای زندگی
بعضی وقتها آدمها الماسی در دست دارند. وقتی چشمشان به یک گردو میافتد، خم میشوند تا گردو را بردارند، اما الماس روی زمین میافتد. الماس قِل میخورد و به عمق چاهی فرومیرود.
میدانید چه میماند؟
یک آدم...، یک دهن باز...، یک گردوی پوک... و یک دنیا حسرت...
مواظب الماسهای زندگیمان باشیم. شاید بهدلیل اینکه صاحبشان هستیم و بودنشان برایمان عادی شده، ارزششان را از یاد بردهایم.
الماسهای زندگی؛ پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و... هستند.
تعجیلدرفرجآقا #امام_زمان صلوات
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شغل: براندازی!
سیاوش اردلان، مجری بیبیسی فارسی که مدت زیادی نیز با رادیو فردا ارگان سازمان سیا همکاری داشت گفته که هدف برخی براندازان از ایجاد آشوب در ایران کاسبی و درآمدزایی برای خودشان است.
فرداد فرحزاد، مجری شبکه سعودیِ اینترنشنال هم در برنامهای گفت هرکجا بیشتر پول بدهد آنجا کار میکنم. منافع هیچ کشوری حتی ایران برای من مهم نیست.
اعتراف براندازان به کاسبی از ایجاد آشوبها در ایران در گذشته نیز سابقه داشته است. مثلا سالومه سیدنیا، مجری شبکه منوتو، گفته: «مصی علینژاد برای یک مستند تصاویری از مادر پویا بختیاری به ما داد. ما تصاویر را پخش نکردیم، مصی علینژاد برای مدیر شبکه، ۱۰ هزار پوند فاکتور فرستاد و پول خواست. مصی فقط دنبال این چیزهاست. بعد از آن مدیر شبکه فهمید این آدم چه کثافتی است.»
#لبیک_یا_خامنه_ای✊🏼
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#آرامش🍃🚶🏽♀️] «خودم برات میخرم» یکی از قشنگترین حرفاییه که آدم میتونه از کسی بشنوه.😍😂
[#آرامش🍃🚶🏽♀️]
رفقا...
کاری که برای خدا شروع بشه
راهش نشون داده میشه👌
و اهلش جمع میشن...🤝
و کارهایی که میخواد خدایی شروع بشه
از وسط سختیها شروع میشه
اما تهش به نیکی ختم میشه😍
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هشتاد_و_نهم با دلواپسی به پای بیقراریهایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_نودم
و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتیاش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!» با صدای بلند خندید و هر چند خندهاش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: «الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت میرسونم.» و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟» نمیخواستم از راه دور جام نگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو شکر، حالم خوبه!» در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد: «میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!» از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...» و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونهاس؟» با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!» ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر...» که دستپاچه به میان حرفم داد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!» از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: «خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!» قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد: «آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام!»همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!» دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!» که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت، پاسخ داد: «نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!» سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمیاومدم...
به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_نودم و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم
﷽
#رمان
#پارت_صد_و_نود_و_یکم
اگه نمیاومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!» و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: «الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟» نمیدانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: «من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس.» جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم: «مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!» و بهانهای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمیآمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگیام را داد: «باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!» و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: «برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!» و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: «تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!» گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیهام را به دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق دادهام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصهای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهیهایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفادهای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی...
به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] 😂شب #امتحان با رسم شکل: ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
[#خنده🤣]
هدیه یه اقایی برا همسرش😂:
اینا تماما برای تو همسرم
هرچقدر دوست داری گم کن...
(خدایی یه کیلو هم داشته باشن خانوما از اینا کمه😂🤦🏽♀️)
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
#روز_مادر
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴اصلِ پذیرش همسر 💠 یاد بگیریم همسر خود را با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدم
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
🔴شفّاف و متواضعانه
💠 دوستی میگفت صبح زود بخاطر کار اداری وارد ادارهی مربوطه شدم سالن اداره شلوغ بود و کار ارباب رجوع کُند پیش میرفت دو سه ساعتی داخل صف بودم صدای زمزمهی اعتراض از داخل صف کم و بیش به گوشم میخورد با خود گفتم خدا به خیر کند اگر همین جور پیش برود صدای اعتراض مردم بلند خواهد شد در همین لحظه درب اتاق مدیر باز شد آقای مدیر آمد و رفت بالای یک صندلی ایستاد و بدون مقدّمه و با لحنی متواضعانه گفت: "من خاک کف پای همهی شما هستم، من شرمندهی شما شدم، سیستم کامپیوتر اداره امروز مشکل پیدا کرده و از صبح زود، سخت پیگیرم تا شرمندهی شما مردم عزیز نشوم از همهی شما عذرخواهی میکنم و از همهی شما میخواهم بخاطر کوتاهی امروز حلالم کنید! ..." به طرز عجیبی جوّ سالن تغییر کرد و کم و بیش، آرامش را در چهرهی مردم میدیدم دیگر کسی اعتراض جدّی نمیکرد ...
💠 چه خوب است در زندگی مشترک نیز سیستم شفّاف سازی و همسرداری متواضعانه رعایت شود و در مواقعی که حس میکنید همسرتان از فضای زندگی کلافه و یا دلخور است متواضعانه و بدون قیافهی حق به جانب بگویید: "اگر کم و کاستی در زندگی وجود دارد مرا حلال کن اگر در انجام وظایفم کوتاهی میبینی شرمندهات هستم."
💠 ذکر متواضعانهی کمکاری خود نسبت به انجام وظایف همسرداری و بیان شفّافانهی تلاشهای پنهان شما که از چشم همسرتان پوشیده مانده است فرمول خوبی برای آرام کردن، امیدبخشی و تعدیل توقّعات و گلایههای همسر است.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات ...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🛑مصاحبه #سیدنا با مردم
😎😂
🔻اسم مامانتو چی سیو کردی؟
⁉️ و چندتا سوال چالشی خفن!
📌جواب جالب مردم رو ببینین!
🔻 https://eitaa.com/joinchat/2595225693Cb759e2481e
[#خنده🤣]
مغز شما هم تو موقعیتای حساس اینجوری حساب کتاب میکنه؟😂
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نمونه عملی اززن،زندگی وآزادیشون🤦♀
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran