آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_هشتم «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. ب
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_نهم
گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیهالسلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریههای خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان (علیهالسلام) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دلها همه مست شده و جانها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بیدریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه میکردم نمیشد! میترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلختر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از درِ بزرگ حیاط بیرون رفتم. میدانستم در چنین شبهایی خیابانها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد میرفتم. دلم نمیخواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشینهای پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که میخواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (علیهالسلام) سخن میگفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازیهای آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (علیهالسلام) فقط پدر یتیمهای کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شهادت داده که علی (علیهالسلام) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن: "من و علی (علیهالسلام) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی (صلیاللهعلیهماوآلهما) پدر من و تو هم هستن!» لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!» و چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمیکرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!» همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال میکردم تا ببینم به کجا میرسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: «اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی (علیهالسلام) از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند میکنن، اینجوری دعا میکنن: "خدایا!..
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هفتاد_و_نهم گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سج
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هشتم
اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیهالسلام) در پیشگاه تو دارد، علی (علیهالسلام) رو ببخش!" حضرت علی (علیهالسلام) میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جواب میدن: "مگه گرامیتر از علی (علیهالسلام) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خدا رو به حق علی (علیهالسلام) قسم داد تا علی (علیهالسلام) رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (علیهالسلام) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (علیهالسلام) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد. مانده بودم که من سال گذشته اینهمه خدا را به حق امام علی (علیهالسلام) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانهگیریها نبود دلم شکسته و چشمانم بیدریغ میبارید و به عقلم فرصت نمیداد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (علیهالسلام) قسم میدادم و با صدای بلند گریه میکردم و این طوفان اشک و ناله با من چه میکرد که انگار نقش همه آلودگیها را از صفحه جانم میشست و میبُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآنها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود: «حالا این قرآنها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (علیهالسلام) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اومدی در خونه خدا! پس بسم الله... بِکَ یا اَلله...» و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم میکوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم میدادم: «بِمُحَمَّدٍ... بِعَلیٍ... بِفاطِمَهَ... بِالحَسَنِ... بِالحُسَینِ...» همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت میبردم که چه فلسفهاش را میفهمیدم چه نمیفهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور میکردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (علیهالسلام) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه میکردم. هر چند هنوز نمیتوانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمیکردم بیواسطه با او سخن بگویم. ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمیخواستم کسی مرا ببیند که بیسر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و میدانستم اگر بفهمد من به مسجد آمدهام، چه حالی میشود که دلم نیامد بروم. میخواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نردههای حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نردهها نشده بود و برای بازگشت به خانه بیقراری میکرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمیرسی باباجون!» و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم میخوریم!» چشمان پیر آسید احمد به خندهای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن هر چی ایمان آدم کاملتر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!» و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
l[پارت39]l 🎙 #ارتباط_موفق با همسرتان💞 🦠 #بدبینی و #سوءظن، بیماری وحشتناکی است که بدونِ علائم ظاهری،
ارتباط موفق_40.mp3
11.67M
l[پارت40]l
🎙 #ارتباط_موفق با همسرتان💞
💠 رکن اصلی ارتباط؛ نه موقعیت اجتماعی است نه توان مالی، نه سطح دانایی و نه تحصیل و ....
☜ رکن اصلی ارتباط؛ خلق مداراست!
✘ دایرهی جذب افراد سختگیر، خردهگیر، نقنقو، غرغرو و... که روح مدارا ندارند؛ صفر مطلق است. هرگز کسی آنان را عاشقانه دوست نخواهد داشت.
🔸#استاد_شجاعی 🎤
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هشتم اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیهالسلام) در پیشگ
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_یکم
و من همچنان پشت نردهها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!» شاید باورش نمیشد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم: «هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!» از لحن معصومانهام، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!» چشم از چشمم برنمیداشت و شاید گرهِ گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی (علیهالسلام) ببخشه! فقط گریه میکردم چون از این گریه کردن لذت میبردم...» بقیه عزادار امام علی (علیهالسلام) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظهای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینبسادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هواییاش شده بودم که از صبح کتاب نهجالبلاغهای را که از زینبسادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (علیهالسلام) خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (صلیاللهعلیهوآله) بودم، اما گریههای این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونهای که از امروز برای مراسم فردا شب بیقراری میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده و من از جام مناجاتهایی جانانه سیراب شوم! ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بیمِهریهای پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه! بابا که کلاً گوشیاش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.» ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمیدانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانوادهام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «لعیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بیکسی لعیا و ساجده میسوخت که آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بیمعرفت یه زنگ نمیزنه یه خبری به زن و بچهاش بده!» دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئیاش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته ان شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.» که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: «حالا تو چی کار میکنی تو این خونه؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعهها کار میکنه!»...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
✨روشنی دل ها با یاد خدا و تلاوت قرآن است...
#ماه_رمضان #ماه_خدا #ماه_میهمانی_خدا
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
منتظرتون هستیم☺️❤️
فردا همگی افطاری مهمونِ مایین☺️
آدرس تو عکس هس؛ ناراحت میشم اگه نیاین❤️🩹🥲
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه + آقایونبدانند ] 🔴 آقایون به خانمهاشون برسند! •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🆔|➣ @Ayande_S
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
🔴 برکات عذرخواهی
💠 قبول کردن #اشتباه یکی از روشهای پایداری بنیان خانواده است.
با گوش دادن به صحبتهای همسرتان، میتوانید او را آرام کنید و با #قبول_کردن اشتباهتان و گفتنِ
کلمهی "ببخشید"، یک بار دیگر #عشق را به زندگی خود هدیه کنید.
💠 کلمهی "ببخشید" را با لحن نرم و مهربانانه و بدون گارد بگویید تا اثرگذاری عالی داشته باشد.
💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما میخواهید #رابطه_گرم خانوادهتان ادامه داشته باشد. معنایش این است که در برابر مشکلات، فرد #منطقی و بدون تعصّب هستید.
💠 علاوه بر اینکه کوتاه آمدن و پا گذاشتن روی هوای نفس، #سکوی پرشی به سمت #محبوبیت و عزّت است.
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
وقتی نیمه گمشده ات رو یه هویی پیدا میکنی‼️😂😐... ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
#خنده
وقتی میخوای هم خدارو داشته باشی هم خرما😐😂
═══ೋ❀😆❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴 برکات عذرخواهی 💠 قبول کردن #اشتباه یکی از روشهای پایداری بنیان خانواده است. ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
🔴 بداخلاقی شوهر و تاثیر آن بر روی فرزندان
l🎤#استاد_پناهیان
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیههای #رهبر_انقلاب برای استفاده هر چه بهتر از ماه مبارک #رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
💠 اعمال روز چهارم ماه مبارک رمضان
🟣 1⃣ دعا بعد از هر نماز واجب
«اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ، اَللّهُمَّ اَغْنِ کلَّ فَقیرٍ، اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کلَّ جایعٍ، اَللّهُمَّ اکسُ کلَّ عُرْیانٍ، اَللّهُمَّ اقْضِ دَینَ کلِّ مَدینٍ، اَللّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کلِّ مَکرُوبٍ، اَللّهُمَّ رُدَّ کلَّ غَریبٍ اَللّهُمَّ فُک کلَّ اَسیرٍ، اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِالْمُسْلِمینَ، اَللّهُمَّ اشْفِ کلَّ مَریضٍ، اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناک، اَللّهُمَّ غَیرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِک، اَللّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّینَ وَاَغْنِنا مِنَ الْفَقْرِ، اِنَّک عَلی کلِّشَیءٍ قَدیرٌ»
🟡 2⃣ نماز شب چهارم ماه مبارک رمضان
هشت رکعت و در هر رکعت بعد از حمد بیست مرتبه سوره قدر خوانده میشود.
🔵 3⃣ خواندن دعا قبل از نمازهای فریضه در ماه رمضان
«یا عَلِیُّ یا عَظیمُ، یا غَفُورُ یا رَحیمُ اَنْتَ الرَّبُّ الْعَظیمُ، الَّذی لَیسَ کمِثْلِهِ شَیءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ، وَ هذا شَهْرٌ عَظَّمْتَهُ وَ کرَّمْتَهُ، وَ شَرَّفْتَهُ وَ فَضَّلْتَهُ عَلَی الشُّهُورِ وَ هُوَ الشَّهْرُ الَّذی فَرَضْتَ صِیامَهُ عَلَیَّ، وَ هُوَ شَهْرُ رَمَضانَ الَّذی اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ، هُدیً لِلنّاسِ وَ بَیناتٍ مِنَ الْهُدی وَالْفُرْقانِ وَ جَعَلْتَ فیهِ لَیلَةَ الْقَدْرِ، وَ جَعَلْتَها خَیراً مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ، فَیاذَالْمَنِّ وَ لا یمَنُّ عَلَیک، مُنَّ عَلَیَّ بِفَکاک رَقَبَتی مِنَ النّارِ، فیمَنْ تَمُنُّ عَلَیهِ، وَ اَدْخِلْنِی الْجَنَّةَ، بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمین».
🟠 4⃣ از امام جعفر صادق (ع) و امام موسی کاظم (ع) روایت شده که در ماه رمضان بعد از هر فریضه خوانده شود؛
«اَللّهُمَّ ارْزُقْنی حَجَّ بَیتِک الْحَرامِ فی عامی هذا وَ فی کلِّ عامٍ، ما اَبْقَیتَنی فی یسْرٍ مِنْک وَ عافِیةٍ وَ سَعَةِ رِزْقٍ، وَ لا تُخْلِنی مِنْ تِلْک الْمواقِفِ الْکریمَةِ، وَالْمَشاهِدِ الشَّریفَةِ، وَ زِیارَةِ قَبْرِ نَبِیک صَلَواتُک عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ فی جَمیعِ حَوائِجِ الدُّنْیاوَالا خِرَةِ فَکنْ لی، اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُک فیما تَقْضی وَ تُقَدِّرُ مِنَ الاَمْرِ الْمَحْتُومِ فی لَیلَةِ الْقَدْر، مِنَ الْقَضاَّءِ الَّذی لا یرَدُّ وَ لا یبَدَّلُ، اَنْ تَکتُبَنی مِنْ حُجّاجِ بَیتِک الْحَرامِ، الْمَبْرُورِ حَجُّهُمُ الْمَشْکورِ سَعْیهُمُ، الْمَغْفُورِ ذُنُوبُهُمُ، الْمُکفَّرِ عَنْهُمْ سَیئاتُهُمْ، وَاجْعَلْ فیما تَقْضی، وَ تُقَدِّرُ اَنْ تُطیلَ عُمْری، وَ تُوَسِّعَ عَلَیَّ رِزْقی، وَ تُؤدِّی عَنّی اَمانَتی وَ دَینی، آمینَ رَبَّ الْعالَمینَ».
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
🟢 5⃣ دعای " یا کهفی حین تعیینی المذاهب "
یَا کَهْفِی حِینَ تُعْیِینِی الْمَذَاهِبُ وَ مَلْجَئِی حِینَ تَقِلُّ بِیَ الْحِیَلُ وَ یَا بَارِئَ خَلْقِی رَحْمَهً بِی وَ کُنْتَ عَنْ خَلْقِی غَنِیّاً
یَا مُؤَیِّدِی بِالنَّصْرِ عَلَی أَعْدَائِی وَ لَوْ لَا نَصْرُکَ إِیَّایَ لَکُنْتُ مِنَ الْمَغْلُوبِینَ وَ یَا مُقِیلَ عَثْرَتِی وَ لَوْ لَا سَتْرُکَ عَوْرَتِی
لَکُنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحِینَ وَ یَا مُرْسِلَ الرِّیَاحِ مِنْ مَعَادِنِهَا وَ یَا نَاشِرَ الْبَرَکَاتِ مِنْ مَوَاضِعِهَا وَ یَا مَنْ خَصَّ نَفْسَهُ بِشُمُوخِ الرِّفْعَهِ
فَأَوْلِیَاؤُهُ بِعِزَّتِهِ یَتَعَزَّزُونَ وَ یَا مَنْ وَضَعَ نِیرَ [قهر] الْمَذَلَّهِ عَلَی أَعْنَاقِ الْمُلُوکِ فَهُمْ مِنْ سَطَوَاتِهِ خَائِفُونَ
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی هُوَ مِنْ نُورِکَ وَ أَسْأَلُکَ بِنُورِکَ الَّذِی هُوَ مِنْ کَیْنُونَتِکَ [کَیْنُونِیَّتِکَ]
وَ أَسْأَلُکَ بِکَیْنُونَتِکَ [کَیْنُونِیَّتَکَ] الَّتِی هِیَ مِنْ کِبْرِیَائِکَ وَ أَسْأَلُکَ بِکِبْرِیَائِکَ الَّتِی هِیَ مِنْ عَظَمَتِکَ
وَ أَسْأَلُکَ بِعَظَمَتِکَ الَّتِی هِیَ مِنْ عِزَّتِکَ وَ أَسْأَلُکَ بِعِزَّتِکَ الَّتِی لَا تُرَامُ وَ بِقُدْرَتِکَ الَّتِی خَلَقْتَ بِهَا خَلْقَکَ فَهُمْ لَکَ مُذْعِنُونِ
وَ بِاسْمِکَ الْأَجَلِّ الْأَعْظَمِ الْمُبِینُ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ أَنْ تَقْضِیَ عَنِّی دَیْنِی وَ تُغْنِینِی مِنَ الْفَقْرِ وَ تُمَتِّعَنِی بِسَمْعِی وَ بَصَرِی وَ تَجْعَلَهُمَا الْوَارِثَیْنِ مِنِّی
وَ أَنْ تَرْزُقَنِی مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ مِنْ حَیْثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیْثُ لَا أَحْتَسِبُ فَإِنَّهُ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِکَ
یَا اللَّهُ یَا رَبِّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لِی وَ لِکُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
🔴 6⃣ دعای سید بن باقی در روز چهارم ماه رمضان
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ یَا مَنْ هُوَ أَکْبَرُ وَ أَبْصَرُ وَ أَخْیَرُ وَ أَقْدَرُ وَ أَطْهَرُ وَ أَنْوَرُ وَ أَشْکَرُ وَ أَسْتَرُ
وَ أَفْخَرُ وَ أَنْصَرُ وَ أَعَزُّ وَ أَکْبَرُ وَ أَسْمَعُ وَ أَقْنَعُ وَ أَعْلَی وَ أَرْفَعُ وَ أَخْلَفُ وَ أَعْطَفُ
وَ أَرْأَفُ وَ أَمْجَدُ وَ أَحْمَدُ وَ أَکْمَلُ وَ أَفْضَلُ وَ أَشْفَقُ وَ أَرْفَقُ وَ أَصْدَقُ وَ أَرْحَمُ وَ أَجَلُّ
وَ أَعْظَمُ وَ أَحْکَمُ وَ أَقُومُ وَ أَقْدَمُ وَ أَمْلَکُ وَ أَرْزَقُ وَ أَقْبَضُ وَ أَبْسَطُ وَ أَسْبَغُ وَ أَحْفَظُ
وَ أَغْنَی وَ أَقْنَی وَ أَعْلَی وَ أَوْفَی وَ أَمْلَی [أَبْلَی] وَ أَعْطَی وَ أَنْمَی وَ أَکْلَا وَ أَسْخَی وَ أَهْدَی
وَ أَعَزُّ وَ أَجَلُّ وَ أَقْرَبُ وَ أَغْلَبُ وَ أَهْیَبُ وَ بِحَقِّکَ الْوَاجِبِ عَلَی مَنْ صَامَ لِوَجْهِکَ الْکَرِیمِ
فِی هَذَا الْیَوْمِ وَ فِی هَذَا الشَّهْرِ مُنْذُ فَرَضْتَهُ عَلَی مُحَمَّدٍ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
وَ عَلَی أُمَّتِهِ أَنْ لَا تَدَعَ لِی ذَنْباً إِلَّا غَفَرْتَهُ وَ لَا هَمّاً إِلَّا فَرَّجْتَهُ وَ لَا غَمّاً إِلَّا نَفَّسْتَهُ
وَ لَا عُسْراً إِلَّا یَسَّرْتَهُ وَ لَا فَسَاداً إِلَّا أَصْلَحْتَهُ وَ لَا دَیْناً إِلَّا قَضَیْتَهُ وَ لَا مَرَضاً إِلَّا شَفَیْتَهُ
وَ لَا عَیْباً إِلَّا سَتَرْتَهُ اللَّهُمَّ اصْرِفْ عَنِّی فِیهِ الْآفَاتِ وَ الْعَاهَاتِ وَ الْبَلْوَی وَ الْبَلِیَّاتِ
وَ اغْفِرْ لِیَ الْمُوبِقَاتِ وَ أَنْجِحْ لِیَ الطَّلِبَاتِ وَ ارْفَعْ لِیَ الدَّرَجَاتِ وَ وَفِّقْنِی لِلصَّالِحَاتِ
وَ أَدْخِلْنِی الْجَنَّاتِ مَعَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ الْقَائِلِینَ عَدْلًا مُخْلِصاً لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ یَا مَنْ أَیَادِیهِ لَا تُحْصَی وَ یَا مَنْ ذِکْرُهُ لَا یُنْسَی وَ یَا مَنْ نِعَمُهُ لَا تَفْنَی
یَا مَنْ عَلَا فَاسْتَعْلَی یَا مَنْ عَلَا فَتَعَالَی یَا أَهْلَ الْفَضْلِ وَ الْآلَاءِ یَا مَنِ الْعَرْشُ مِنْ نُورِهِ یَتَلَأْلَأُ
أَسْأَلُکَ بِمَا مَدَحْتُکَ بِهِ مِنْ أَسْمَائِکَ فِی یَوْمِی هَذَا وَ نَاجَیْتُکَ بِهِ فِی هَذَا الشَّهْرِ الْمَیْمُونِ الْمَفْرُوضِ الْمُبَارَکِ
وَ بِمَا مَنَنْتَ بِهِ عَلَی أَوْلِیَائِکَ وَ أَنْبِیَائِکَ وَ أَهْلِ طَاعَتِکَ أَنْ تُعْتِقَ رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ وَ تُصْلِحَ لِیَ الشَّأْنَ
وَ تَهَبَ لِی حَوَائِجَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ وَ الْأَمْنَ وَ الْعَافِیَهَ وَ الْغِنَی وَ الْمَغْفِرَهَ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
کسایی که میگن #رمضان مال عرباست و من تبریک نمیگم!
(ضایع روغن مایع😂)
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
🚨 کشف ۴۵ قبضه سلاح غیرمجاز توسط محیط بانان در نوروز
🔹فرمانده یگان حفاظت محیط زیست پلیس پیشگیری فراجا با بیان اینکه خدمات صادقانه محیطبانان در حفاظت از زیست بوم کشور ستودنی است از کشف ۴۵ قبضه سلاح غیرمجاز توسط محیط بانان در تعطیلات نوروزی خبر داد.
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هشتاد_و_یکم و من همچنان پشت نردهها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
و کتاب نهجالبلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم که دیگه نهجالبلاغه میخونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانهاش یک دستی زد: «حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!» و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله!» لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!» و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانیاش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانهای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهمالسلام) به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درندهای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگیام را از چنگ فتنهانگیزیهای نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: «عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «ان شاء الله!» و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] 🔴 بداخلاقی شوهر و تاثیر آن بر روی فرزندان l🎤#استاد_پناهیان •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
I💞💍💞I
[ #همسرانه ]
🔴 به مردان اندرز ندهید
💠مردان دوست دارند که #مشکلات را به تنهایی حل کنند.
💠 اگر مشکلی را #مخفی میکنند یعنی #مایل هستند به تنهایی موضوع را حل کنند و خود را برای حل آن #قادر میدانند.
💠 پس کتمان برخی مشکلات یا مسائل توسط آنها نشانه #بیاعتمادی به شما نیست.
💠 آنها در صورت لزوم با شما در میان میگذارند. وظیفه شما خانمها این است که بعد از مطلع شدن، مرد را #نصیحت نکنید و حتی احساس درونی او را #تایید نمایید. مثلا بگویید: من مطمئنم که قادر هستی این مشکل را حل کنی!
💠 با #روانشناسی یکدیگر و آگاهی از تفاوتهای روحی و شخصیتی یکدیگر، مانع ایجاد بگو مگو و #مشاجرات لفظی شویم!
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم و کتاب نهجالبلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم
﷽
#رمان
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_سوم
گاهی به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسههایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزهداری این روزهای طولانی هم به ناخوشیام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکردهام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به دستم بود، آب بینیام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی!» و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد: «چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! لااقل روزهات رو میخوردی!» و نمیتوانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.» مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بیآنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا از پلههای کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزهام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماریام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد.» مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا انشاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.» که مجید با قاطعیت تأکید کرد:...
✍️به قلــــم فاطمه ولی نژاد
تعجیلدرفرجآقا#امام_زمان صلوات
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran