eitaa logo
آینده سازان ایران
422 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ از همسر 💞 زمان انتقاد: زمانی انتقاد کنید که همسر، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد. 💞 مکان انتقاد: هیچ‌گاه در جمع، انتقاد نکنید. 💞 زبان انتقاد: با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه، انتقاد کنید. 💞 انتقاد غیرمستقیم: تا حد ممکن انتقادها را به‌صورت غیرمستقیم بگویید. 💞 میزان انتقاد: انتقادهای پشت سرهم موجب می‌شود که همسرمان احساس کند ما فردی عیب‌جو هستیم و فقط به دنبال نقص‌های او می‌گردیم. 💞 گفتن خوبی‌ها در کنار عیب‌ها: باید، پیش و پس هر عیبی، خوبی‌های همسرمان را هم بهش یادآوری کنیم. 💞 قالب انتقاد: گاهی می‌توان در قالب یک نامه یا پیامک، انتقاد کنید. 💞 نیت انتقاد: انتقاد، تنها و تنها باید برای اصلاح عیب همسر، بیان شود. 💞 حفظ حریم خصوصی: نباید انتقاد از یک فرد را به کسی دیگر به جز خود او گفت. 💞 عیب‌جویی، ممنوع: انتقاد به معنای ذرّه بین به دست گرفتن و به دنبال عیب‌های همسر گشتن، نیست. 💞 زمینه‌سازی برای شنیدن و پذیرش انتقاد: الف: یکی از موضوعات جلسات گفتگویتان را، "انتقاد" قرار دهید. ب: پیش از انتقاد از همسر، از خودتان انتقاد کنید. ج: سعی کنید خود به آنچه که از همسرتان می‌خواهید، عمل کنید. د: سخنان مقدماتی برای ورود به انتقاد، خیلی مهم است. @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_دوم دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.» باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. ادامه دارد...✒️ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
‌ ‌ ‌ ‌ا﷽ا ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا #حدیثآنه🌼 چه فرزند خوبی است دختر! پر محبت، کمک کار
‌‌‌‌‌ ا﷽ا ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا 🌼 از نشانه های سعادت و خوش قدمی زن آن است که نخستین فرزندش دختر باشد. ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا 📚 مستدرک‌الوسائل، ج۱۴، ص۳۰۴؛ بحارالانوار، ج۱۰۱، ص۹۸. به نقل از رسول‌خدا(ص)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤣 پیس پیس، شماره بدم؟ وزیر فرهنگ نمیخوای؟ @Ayande_Sazane_Iran
ارسالی از کاربر عزیزمون 𝑯.𝑯❤️ تو دلم غم مونده یه ماتم مونده یه چند شب دیگه تا به مونده 🏴 (ع) @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهل_سوم اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیما
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. ادامه دارد...✒️ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
‌‌‌‌‌ ا﷽ا ا┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ا #حدیثآنه 🌼 از نشانه های سعادت و خوش قدمی
‌ ‌ ‌‌ا﷽ا ا•••✾•🌿🌺🌿•✾•••ا 🌼 نوشته بود : هسرم باردار است، دعا کنید خداوند پسری روزی ام گرداند! امام‌هادی(؏) در پاسخ او نوشت: 《چہ بسا دخٺࢪے ڪہ از پسر بہٺࢪ》 ا•••✾•🌿🌺🌿•✾•••ا بحارالانوار، ج۵۰، ص۱۷۷؛الخرائج‌والجراێح،ج۱ ،ص۳۹۹