eitaa logo
آینده سازان ایران
429 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من به دنیا آمدم، حال
من گریه نمیکردم؛ اما برای پدر هم نمیخندیدم از اینکه مجموع او را دو سه روز نبینم ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد دوست داشتم پدرم روز و شب پیش من باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سر به سرم میگذاشتند و می گفتند:《قدم! تو با کی شوهر می کنی؟!》 می گفتم:《با حاج آقایم.》 می گفتند:《حاج آقا که پدرت است!》می گفتم:《نه، حاج آقا شوهرم است. هرچه بخواهم برایم می خرد.》 بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و در گوشی چیزهایی بهم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم:《به‌ من کار بده، خسته شدم.》 مادرم همان طور که به کار هایش می رسید می گفت:《تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.》 دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر هایم به صدا در آمده بودند. می گفتند:《 مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ایی. چقدر پی دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم با ما این طور رفتار نمی کردید؟!》 با تمام توجه ای که پدر و مادر به من داشتند نتوانستم آن هارا راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت:《مدرسه به درد دخترها نمیخورد.》 معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم میگفت:《همین مانده که بروی کنار پسر ها بشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.》 اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه من را ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می‌کردند و به التماس می گفتم:《 حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.》 پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت،‌ میگفت:《 باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.》 من همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و به هزار دوز و کلک سرم را شیر می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرشم آرزو به دلم ماندم و به مدرسه نرفتم. ۹ ساله شده بودم‌. مادرم نماز خواندن را یادم داد‌. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برای من خیلی سخت بود اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوق سحر را بیدار میشدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان پدرم دستم را گرفت و مرا برد مغازه پسرعمو شکیب بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:《 آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال ۹ ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.》 پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داش از لابه‌لای واژه‌های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود انگار آن را برای من دوخته بودند از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم گفت:《قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنیم باشه بابا جان》 آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم همین که کسی به خانه ما می آمد می دویدم از مادرم می پرسیدم:《این آقا محرم است یا نامحرم؟!》 بعضی وقتا مادرم از دستم کلافی می شد به همین خاطر، هر مردی به خانه مان می آمد می دویدم و چادرم را سرم می کردم. دیگر محرم و نامحرم برام معنی نداشته حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردند.‌‌‌ ادامه دارد... ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ @Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_یکم ☆اعجاز خاک☆ دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خوا
☆اعجاز خاک☆ یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزه‌هایی پیدا می‌کردم. یک بار که برای شانه کردن موهایم جلو آینه رفته بودم، دیدم چند تا از موهای سر و صورتم سفید شده اند و از بین موهای سیاه خودی نشان می دهند. در همان حال به خودم گفتم: تو هم پیر شدی، انگار بابا و مامان خیلی هم بی ربط نمی‌گویند. واقعاً دارد دیر میشود. چندین بار دیگر با خودم خلوت کردم، دیدم واقعاً حالا وقتش شده که ازدواج کنم. منتظر فرصت میگشتم تا اگر باز هم با من در این باره حرف زدند من هم دنبالش را بگیرم، ولی قانعشان کنم که از تحمیل ازدواج با سپیده و شهلا دست بردارند. هر شب مثل همیشه شامم را می خوردم و می رفتم اتاقم و مشغول مطالعه و استراحت میشدم. اصلا با من حرف نمی زدند که من بخواهم تصمیم جدیدم را به آنها بگویم. جمعه شبی تصمیم گرفتم بعد از شام در کنارشان به تماشای تلویزیون بنشینم، شاید چیزی بگویند و من، هم با اظهار محبت دلشان را به دست بیاورم و از ناراحتی شان کم کنم و هم به آنها بگویم که می خواهم ازدواج کنم. شام را که خوردیم روی یکی از مبل ها نشستم و دستم را زدم زیر چانه ام و مشغول تماشای یک فیلم ایرانی شدم. پدرم دو سه مبل آن طرف تر نشست. مادرم هم سفره را جمع کرد و سه تا چایی آورد، یکی را گذاشت جلو من و دوتای دیگر را برد برای خودش و بابا و کنار او نشست. آن شب، تلویزیون ماجرای پسری را نشان می داد که به خواستگاری دختر همسایه شان رفته بود، همان چیزی که در خیلی از فیلم های ایرانی اتفاق می افتد. پدرم خیلی معنا دار به تلویزیون نگاه می کرد. همه سکوت کرده بودیم. برای هر سه ما دیدن این فیلم، ماجراهایی را که قبلاً در خانه مان گذشته بود تداعی میکرد، حرف هایی را که زده بودیم، دعواهایی را که کرده بودیم. پدرم آخرین جرعه چایش را سر کشید با همان استکانی که دستش بود به تلویزیون اشاره کرد و با ناراحتی به مادرم گفت: خانم میبینی، اصلاً کار دنیا بر عکس است. نگاه کن، می بینی، تلویزیون فیلم می سازد که بگوید والدین محترم، به درخواست بچه هایتان احترام برای ازدواج توجه کنید، اما آقا پسر ما حال زن گرفتن ندارد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#رمان #پارت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی ب
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته. صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: _عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه. پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: _مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی! ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: _ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: _زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: _من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: _آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی. صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: _من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: _الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: _داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: _غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود. مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: _من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: _اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: ‌_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran