eitaa logo
آینده سازان ایران
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_دوم من گریه نمیکردم؛ اما برای پدر هم نمیخندیدم از اینکه مجموع او را دو سه روز نبینم ن
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود هر روز چند ساعتی به خانه آنها می رفتم گاهی وقتها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه آنها رفته بودم، سر ظهر بود داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد. جا خوردم زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون میزد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم خدیجه، داش از چاه آب میکشید من را دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت:《 قدم! چی شده؟ چرا رنگت پریده؟!》 کمی ایستادم تا نفسم آرام شد با او خیلی راحت و خودمانی بودم او از همه زن برادر هایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:《 فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!》 پسر دیده بودم. مگر می‌شود توی روستا زندگی کنی با پسرها هم‌بازی شوی آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد ما در مراسم ختم شرکت می‌کردیم، همین که به ذهنم می‌رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه آنقدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده آنها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه ۱۴ سالم بود گاهی مرا بغل می‌کرد و موهایم را میبوسید. آن شب از لابه لای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح بعد از این که کارهایش را انجام داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت:《 قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.》 خواهر هایم غر می‌زدند و می‌گفتند:《 ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم چرا او را شوهر نمی دهید?!》 پدرم بهانه می آورد:《دور زمانه عوض شده》 از اینکه می دیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقه‌ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه می آمدند. پیغام می‌فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می‌کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگه مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ عموی پدرم هم با آنها بود کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد عموی پدرم کاغذی را از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم:《قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.》 ادامه دارد... ⠀ 👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_دوم ☆اعجاز خاک☆ یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزه‌هایی
☆اعجاز خاک☆ مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت: خب حاج آقا همه جوان ها که مثل هم نیستند، برای مجتبی هم دیر نمی شود. انشاالله، پسر ما هم موقع خودش زن میگیرد. ترسیدم نکند حالا که خودشان سر صحبت را باز کردند فرصت از دست برود. به دنبال حرف مادرم گفتم: ازدواج برای هر جوانی لازم است، اما نه ازدواج تحمیلی. من با کسی که اخلاقم با او سازگار نیست نمی توانم ازدواج کنم. پدرم از حرف من عصبانی تر شد و گفت: کدام تحمیل، ما صلاح تو را میخواهیم. بعد کمی سکوت کرد و آرام‌تر به حرفش ادامه داد: اگر تو سپیده عمو رضایت را نمی خواهی ما که به زور نمی توانیم مجبورت کنیم. مادرم از فرصت به دست آمده حسن استفاده را کرد و گفت: پدرت راست می‌گوید. تو اگر دختر عمویت را نمی‌خواهی اجباری نیست، همین شهلای خاله نرگس را برایت می گیریم. با خودم گفتم انگار باز هم قصه های قدیمی تکرار می شود. ناراحتی ام را به احترام مادرم کنترل کردم و با تبسمی تلخ گفتم: مادرجان، نه سپیده نه شهلا هیچکدامشان همسر مورد نظر من نیستند. مگر توی این دنیا با غیر دختر خاله و دختر عمو می شود عروسی کرد. مادرم گفت: چرا پسرم ولی.... نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: خوب مادر دیگر ولی ندارد، شما یک کمی هم سلیقه مرا در نظر بگیرید، من خودم می توانم همسر دلخواهم را پیدا کنم. پدرم در حالی که اخم هایش تو هم بود به مادرم گفت: خانوم چرا اصرار می کنی، ما که هرچی بلد بودیم بهش گفتیم. بگذار ببینیم خودش چطوری همسر دلخواهش را پیدا می‌کند. مادرگ گفت: چه می دانم، ما که والله زبانمان مو درآورد بس که با این آقای دکتر جر و بحث کردیم، حالا که خودش ای طوری دوست دارد از ما دیگر کاری بر نمی آید. دیدم انگار کار به جای خوبی رسیده. در حالی که نگاهم به تلویزیون بود گفتم: حالا شما یک مدتی اجازه بدهید، من که نمی خواهم شما را اذیت کنم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#رمان #پارت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسی
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد. احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود. می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌ها مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: _الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند. کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran