eitaa logo
آینده سازان ایران
400 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_یازدهم ☆اعجاز خاک☆ هفته به آخر رسید اما خبری از منصوره نشد. نه اون به من زنگ زد که
☆اعجاز خاک☆ من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: ازدواج کرده؟! _آده، متاسفانه من نمی دونستم با پسر عموش ازدواج کرده، می خواستم بگم یه وقت زنگ نزنی بهش. _خوب شد گفتی. _مجتبی واقعا معذرت میخوام، نمی خواستم این طوری بشه. بعد به شوخی گفت: ان شاءالله جبران میکنم، ناراحت نباش. _نه دکتر، من خیلی هم از تو ممنونم. _کاری نداری. _نه، خیلی ممنون. _خدا حافظ. _التماس دعا. حرفم که با دکتر احمدی تموم شد سریع به خونه منصوره زنگ زدم. گفتم شاید هنوز به مریم رضایی زنگ نزده باشه. خداروشکر که همین طور بود. وقتی جریان رو برای منصوره تعریف کردم گفت: خوب شد مادر علی آقا زنگ زد و سرم رو گرم کرد وگرنه اگه زنگ میزدم و یه حرف نامربوطی از مریم خانم شما یا خانواده اش می شنیدم اون وقت من می دونستم با اون دکتر احمدی. _ خب حالا که بخیر گذشت. با کمی عصبانیت گفت: حالا باز هم حرف خواهرت رو گوش نکن. همه که مثل من نیستن دلشون برای تو سوخته باشه. دکتر دختر شوهر کرده به تو معرفی می کنن. داداش من، بیا یه روز بریم خونه همسایه ما، ضرر که نداره. من که از ازدواج با مریم رضایی ناامید شده بودم از روی ناچاری گفتم: حرفی ندارم، ولی باز یکی دو روزی صبر کن. _ باشه، دو سه روز دیگه زنگ میزنم. چند روزی گذشت. تو این مدت به غیر از سلام و علیک حرفی با دکتر احمدی نمیزدم، یعنی دیگه بهانه ای برای حرف زدن نداشتیم، فقط یبار به من گفت:«پسر چرا ناراحتی» و من با خنده ای مصنوعی گفتم:«نه ناراحت نیستم» ولی راستش یکم ناراحت بودم. ته دلم خیلی امید داشتم با مریم رضایی ازدواج کنم، گرچه زیاد ابراز نمیکردم. بی نتیجه موندن اولین تلاش برای ازدواج، بدجوری روحیم رو خراب کرده بود. وقتی از سر کار برمیگشتم تا آخر شب خودم رو توی اتاقم سرگرم میکردم و صبح دوباره میرفتم سرکار، نه دوست داشتم کسی با من حرف بزنه نه خودم حوصله داشتم با کسی صحبت کنم. چشمم از موردی هم که منصوره معرفی کرده بود آب نمیخورد، ولی باید شانس خودم رو امتحان میکردم. نمی‌تونستم به بهانه اینکه دلم خیلی راضی نیست از رفتن به خواستگاری شونه خالی کنم، شاید اینها اوهامی بود که اگه میرفتم خواستگاری برطرف می شد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
محمدرحمه للعالمین.mp3
18.25M
[🎶🌙] امیر وحی رب العالمین است امیر و سرور روح الامین است یتیم مکه آقای جهان شد محمد سیدِ پیغمبران شد 🎤 l🎊 l🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_دوازدهم ☆اعجاز خاک☆ من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: ازدواج کرده؟! _آده، متاسفانه
☆اعجاز خاک☆ یک روز که از سرکار به خانه اومدم دیدم مادرم مشغول صحبت کردن با تلفن هست. وقتی منو دید پشت گوشی گفت:« خوب شد خودش اومد. با خودش حرف بزن.» بعد رو کرد به من و گفت: بیا پسرم. خواهرت منصوره هست با تو کار داره. گوشی تلفن را از مادرم گرفتم و خیلی سرد گفتم: الو _الو، سلام داداش _علیک سلام، چطوری منصوره؟ _خیلی ممنون، خوبم. ببین داداش من با همسایمون صحبت کردم. قرار شد من و تو فردا بریم خونشون. مامانم حرفی نداره، راضیه _همین فردا!؟ _آره فردا. تو بعد از کار بیا خونه ما با هم بریم. _به امید خدا. _ببین مجتبی، من به مامانم گفتم حتماً یک کت و شلوار درست حسابی تنت کن، یادت نره _چشم قربان چشم. صبح قبل از رفتن به محل کار، به توصیه ی مادرم کفشم رو خوب واکس زدم و کت و شلوار سرمه ایم رو که در مهمونی ها می‌پوشیدم تنم کردم. تمام روز رو در درمانگاه خواستگاری بعد از ظهر فکر می‌کردم و حسابی غرق خیالات شده بودم و حرف‌هایی را که باید در خواستگاری مطرح می‌کردم از ذهنم می گذروندم. تا پایان ساعت کاری در همین فکرها بودم. ساعت چهار از درمانگاه بیرون اومدم و به طرف خونه منصوره راه افتادم. وقتی زنگ خونه منصوره رو زدم خودش خیلی زود در رو باز کرد. معلوم بود خیلی انتظارم رو کشیده. خیلی خوشحال بود. چهره شاد اونو که دیدم دلم پر از غصه شد، چون ممکن بود مهر دختر همسایشون به دلم نشینه. برای من ناراحت کردن خواهر مهربانی که برای سروسامان گرفتنم اینقدر خوشحالی می‌کرد واقعا سخت بود. نمی‌تونستم با لبخند های شیرین اون همراهی کنم.سعی میکردم خیلی محتاطانه تبسم کنم و زیادی خوشبین نباشم. برای همین وقتی منصوره با هیجان گفت:«داداش ما هم میخواد داماد بشه.» من گفتم: حالا ببینم خدا چی میخواد. کمی که گذشت تازه فهمیدم بچه‌هاش خونه نیستن گفتم: منصوره راستی حمید و نرگس کجان؟ _ فرستادمشون خونه یکی از همسایه‌ها اینجا که نمیشه تنهاشون بزارم خونه آقای علوی هم که نمیشه ببریمشون خوبیت نداره. _آقای علوی؟ _آره دیگه، همین که میخوایم بریم خواستگاری دخترش. اون وقت خیلی دست پاچه گوشی تلفن رو برداشت و رو به من کرد و گفت: تو آماده ای؟ _بله ارباب _پس زنگ بزنم بگم ما داریم میایم. _بفرمایید. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سیزدهم ☆اعجاز خاک☆ یک روز که از سرکار به خانه اومدم دیدم مادرم مشغول صحبت کردن با
☆اعجاز خاک☆ شماره آقای علوی رو گرفت و در حالی که تبسم میکرد گفت:«حاج خانم سلام حال شما چطوره....» و قول و قرار هاش رو گذاشت. بعد از تلفن رفت تا چادرش رو سر کنه و بریم. موقع بیرون اومدن از خونه حسابی منو برانداز کرد تا مبادا چیزی کم و کسر داشته باشم. دو سه تا خونه اون طرف تر خونه ی آقای علوی بود. منصوره زنگ زد و لحظه ای بعد خانمی که به نظر مادر دختر بود در رو باز کرد و گفت: بفرمایید. وارد خونه شدیم. پله ها و راهرو و هال رو پشت سر گذاشتیم و به یک اتاق بزرگ رسیدیم. همون جلو در، روی یکی از مبل ها نشستم و سرم رو از خجالت به زیر انداختم. خانم آقای علوی از اتاق بیرون رفت و بعد از دقایقی با حاج آقای علوی که مرد مسن و جا افتاده ای بود وارد اتاق شد. به احترام حاج آقا از جامون بلند شدیم. با من دست داد و خیلی مردونه و جدی گفت: خوش آمدید. هر چی من ریز و کوچیک و مضطرب بودم آقای علوی درشت و بزرگ و آروم بود. خودش صر صحبت رو باز کرد: خب، جناب شریفی خوش اومدید. آهسته گفتن: خیلی ممنون. کی تسبیحش رو توی دستش چرخوند و بعد از دقایقی سکوت گفت: بفرمایید که بحمدالله کجا مشغول هستید؟ منصوره انگار خیلی عجله داشت، چون منتظر جواب من نشد و گفت: در یک مرکز دندان پزشکی کار میکنه. آقای علوی دستی به محاسنش کشید و دعایی کرد: ان شاءالله موفق باشند. بعد ادامه داد: وضع کارو بار که حتما خوبه یا مثل کار ما کساده. اینبار دیگه اجازه ندادم منصوره به جای من حرف بزنه و گفتم: بد نیست، خداروشکر آقای علوی در گوش خانومش گفت: خانم پس این لیلا کو، بگو چایی رو بیاره. خانم آقای علوی رفت و با دخترش لیلا که سینی چایی دستش بود برگشت. آقای علوی اشاره کرد که اول چایی رو به من تعارف کنه. من که چییم رو برداشتم به بقیه هم تعارف کرد و رفت روی یکی از مبل ها کنار مادرش نشست. آقای علوی باز رو به من کرد و پرسید: منزل از خودتون دارید؟ _نه، فعلاً پدرم طبقه بالای خونه رو در اختیار من گذاشته. خیلی آهسته، طوری که من خیلی جدی نگیرم با خودش گفت: البته خونه ای که مال خود آدم باشه یه چیز دیگست. منصوره که ترسید مبادا مساله خونه مانع ازدواج منو لیلا بشه گفت: البته داداشم میخواد، ان شاءالله، تا چندسال دیگه خودش خونه بخره. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_چهاردهم ☆اعجاز خاک☆ شماره آقای علوی رو گرفت و در حالی که تبسم میکرد گفت:«حاج خانم
☆اعجاز خاک☆ آقای علوی گفت: وسیله‌ای، ماشینی، چیزی دارید؟ _نه، فعلا لازم هم ندارم. _چطور لازم ندارید؟ توی این تهران که بدون وسیله نمیشه زندگی کرد. بعد جرعه ای از چاییش رو خورد و گفت: راستش لیلا تنها دختر منه. من نمی تونم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم. اون دوتا پسرم الحمدلله سر و سامان گرفتن و رفتن. من لیلا رو خیلی دوست دارم، لذا باید از هر جهت خیالم راحت باشه که آینده‌اش تامینه. خانم آقای علوی در تایید حرف های شوهرش گفت: خب، حاج آقا احساس مسئولیت می کنن.این لیلای ما تو خونه کمتر از گل نشنیده،این روز ها که میدونید مادر شوهر و عروس با هم نمیسازن اگه خونشون از هم جدا باشه بهتره.بقیه ی چیزا هم یه طوری باشه که ما پیش دوست و آشنا سرافکنده نشیم. من از همین حرف ها قضیه رو تا آخر خوندم. چندتا سوال و جواب مشابه دیگه هم بین ما رد و بدل شد و من خوب فهمیدم که ماجرا از چه قراره. برای اینکه حمل بر بداخلاقی و ناراحتی نشه چاییم رو تا آخر خوردم و آهسته به منصوره گفتم:«خب، اگه می خوای زحمت رو کم کنیم» و همان موقع بلند شدم. منصوره هم بلند شد و بعد از خداحافظی از خونه ی آقای علوی بیرون اومدیم. وقتی پام رو از خونه بیرون گذاشتم مثل گنجشکی که از قفس آزاد میشه خوشحال بودم. کمی که دور شدیم منصوره رو به من کرد و لبخندی زد و گفت: خب چطور بود، پسندیدی؟ _حالا برم خونه، بعدا زنگ میزنم مفصل صحبت می کنیم. خیلی سریع به خونه خودمون برگشتم. وقتی وارد خونه شدم مادرم به استقبالم اومد و گفت: خسته نباشی. _سلامت باشی. معلوم بود تا اومدن من به خونه، منصوره ماجرا رو از اول تا آخر براش تعریف کرده. وقتی دید من خیلی سرحال نیستم دیگه حرفی نزد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran