eitaa logo
【 آیـٰات 】
284 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
335 ویدیو
13 فایل
•••﷽••• -حاء ،سـیـن ،یـٰا ،نــون تلـڪَ آیٰات‌ الجـٖنـوݧ♥️- برا‌حرفاتون https://harfeto.timefriend.net/16249018938206 تبادلات⇩ @Meshkatt136 ڪاناݪ‌دوممونہ⇩ @alhandel
مشاهده در ایتا
دانلود
. نشسته بودم قبرها را تا آنجا که در محدوده دید بود، برانداز میکردم به پرچم های که بر بالای سرشان نصب بود ! به عکس هایشان ! به اسم ها ، به ها ، به پیشوندی که به اسمشان الصاق بود که معرف آنهاس یعنی ، نگاه می کردم و آه می کشیدم! با خود می گویم : صد سال دگر ؟! و مطمئن هستم که در این دنیا نخواهم بود! فکر می کنم ... از روحی که یک روز از بدن خارج خواهد شد! به جسمی که سرازیر قبر می شود! به ترسی که نکیر و منکر می آیند... به ، که قرار است به جای این مناظر به کجاها خیره شوند؟! جهنم و تاریکی هایش؟! آتش و عذاب هایش!؟ پاهایم چه؟! می خواهند در کدام راه قدم بگذارند؟ چند هزار سال باید بِدَوند تا برسند؟! دست هایم چه می شود؟! در آتش کدام گناه می سوزند!؟ زبان چه؟! چقدر باید و حسرت بکشند از نامه ی خالی اعمال! و گوش ها ... چقدر سوز صدای گرفته می شنوند که فریاد پشیمانی سر می دهند . آن روز دیر نیست ، شاید همین حالا، شاید فردا ، شاید. .... . غرق در افکارم ... زمزمه میکنم که باید شهید شد ... آری ، باید شهید شد... تنها راه میانبر به خدا ... . . برای شهادت باید چکار کرد؟! - نفس خود را سر بِبُر... . دنیا را برای دنیا جدی نگیریم دنیا را برای آخرت جدی بگیریم . ..
☘متولد می‌شوند، پر نور چون ستاره هر چه بیشتر می‌گذرد، شعاعِ نورشان وسیع تر می‌شود و با آنهاست که میتوان راه را پیدا کرد . ☘روز به روز قامتِ منیَّت در آنها خمیده تر می‌شود و است که در لحظه هایشان ریشه می‌دواند هر چه می‌کنند تنها برای . می‌شوند چشم و چراغ .دلسوز ملت و تمام فکر و ذکرشان معطوف به قدرتمندیِ است. می‌شوند مخلص و کارآمد.😌 . ☘برای کشور می‌جنگند، تلاش می‌کنند، آنچه در دانشگاه آموخته اند را برای پیشرفت خرج می‌کنند و را با دل تقدیم می‌کنند.💞 . ☘مصطفی ها، خارِ چشم می‌شوند برای آنهایی که تابِ دیدن سربلندی و توانایی را ندارند.و قدرتمند ایستادند.تا ثابت کنند هیچ دستِ ای اجازه نفوذ به قلمرو این را ندارد.😎 . ☘مصطفی، پروازش هم تولد دیگری بود. اش، مصطفی های دیگری را متولد کرد😇 . ☘، طاقت دوری نداشت در واپسین دقایقِ ، بالهایش را به سوی آسمان گشود🕊 . ☘چشم کورِ عدو طاقت یک مصطفی را نداشت اما نمیدانست از خونِ یک مصطفی، مصطفی های دیگری بال می‌گشایند❣ . ☘ متولد شد تا چراغ باشد مردِ قدرتمندِ باشد امید دل و ملت باشد انگیزه باشد. . ☘میلادت مبارک، ستاره آسمانِ هسته ای. : "با این ستاره ها می‌توان راه را پیدا کرد"❤ . ✍نویسنده : . به مناسبت سالروز تولد ❤ . 📅تاریخ تولد : ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ . 📅تاریخ شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۰ . 📅تاریخ انتشار : ۱۶ شهریور ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : امامزاده علی اکبر چیذر .
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ❌ ✍️نویسنده: