☘متولد میشوند، پر نور چون ستاره
هر چه بیشتر میگذرد، شعاعِ نورشان وسیع تر میشود
و با آنهاست که میتوان راه را پیدا کرد
.
☘روز به روز قامتِ منیَّت در آنها خمیده تر میشود و #اخلاص است که در لحظه هایشان ریشه میدواند
هر چه میکنند تنها برای #خداست.
میشوند چشم و چراغ #کشور.دلسوز ملت و تمام فکر و ذکرشان معطوف به قدرتمندیِ #وطن است.
میشوند #مصطفی مخلص و کارآمد.😌
.
☘برای کشور میجنگند، تلاش میکنند، آنچه در دانشگاه آموخته اند را برای پیشرفت خرج میکنند و #جان را با دل تقدیم میکنند.💞
.
☘مصطفی ها، خارِ چشم میشوند
برای آنهایی که تابِ دیدن سربلندی و توانایی #ایران را ندارند.و قدرتمند ایستادند.تا ثابت کنند هیچ دستِ #بیگانه ای اجازه نفوذ به قلمرو این #خاک را ندارد.😎
.
☘مصطفی، پروازش هم تولد دیگری بود.
#تولد_آسمانی اش، مصطفی های دیگری را متولد کرد😇
.
☘#قلب_آسمان، طاقت دوری نداشت
در واپسین دقایقِ #صبحگاه، بالهایش را به سوی آسمان گشود🕊
.
☘چشم کورِ عدو طاقت یک مصطفی را نداشت اما نمیدانست از خونِ یک مصطفی، مصطفی های دیگری بال میگشایند❣
.
☘#احمدی_روشن متولد شد تا چراغ #هدایت باشد
مردِ قدرتمندِ #هسته_ای باشد
امید دل #رهبر و ملت باشد
انگیزه #جوانان باشد.
.
☘میلادت مبارک، ستاره آسمانِ هسته ای.
#امام_خامنهای: "با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد"❤
.
✍نویسنده : #زهرا_قائمی
.
به مناسبت سالروز تولد #شهید_مصطفی_احمدی_روشن❤
.
📅تاریخ تولد : ۱۷ شهریور ۱۳۵۸
.
📅تاریخ شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۰
.
📅تاریخ انتشار : ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : امامزاده علی اکبر چیذر
.
#گرافیست_شهدا #استوری_شهدایی #اسطوره #سرباز_رهبری #دلتنگی #دانشمند_هسته_ای #وطنم_ایران
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع ❌