عزیزِ من ؛ ما زادهیِ فراقیم دلخوشیِ فراقمان این است ؛ که زیرِ آسمانِ شب ، ماهی را که میبینیم . . .
رخسار یار رامیبیند :)
در صفحهی اول دفترش نوشت:
بعدترها یاد گرفتم که اگر دلتنگش شدم هم،
دیگر سراغی از او نگیرم.
نجف رفتم دلم را زیر ایوان دست او دادم ؛ دل ِسالم به او دادم ، دلِ دیوانه آوردم ..
خب راسیتش من عمیقا دلم برا بابا بزرگم تنگ شده..
برای صداش ، حرف زدناش ، نماز خوندناش، برای همه چیش:)