بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_نهم🎬: آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار
#روایت_انسان
#قسمت_دهم🎬:
آدم و حوا آرام و قرار نداشتند، مدام گریه می کردند و ضجه می زدند آنچنان گریه کردند که اشک چشمانشان بر زمین جاری شد.
در این هنگام فرشته خداوند بر آدم نازل شد، او می خواست چیزی را به آدم یاد آوری کند و اسرار توبه و بازگشت به خداوند را به او بیاموزد. پس به آدم فرمود تا کلمات و انوار مقدسی را که در عالم غیب آسمان ها مشاهده کرده بود بر زبان جاری کند، گویا می بایست مشاهدات عالم غیب به ملاقات و فهمیدن منجر شود تا توبه حضرت آدم مقبول درگاه ربوبی قرار گیرد.
حال آدم پشیمان از عمل خود بود که جبرئیل به او فرمود: ای آدم! هر چه می گویم تکرار کن
جبرئیل واژه هایی را می گفت و آدم با گفتن هر واژه به ملاقات با آن کلمه نائل میشد و حسی عجیب و ناگفتنی به او دست می داد.
جبرئیل فرمود، تکرار کن: الهی یا حمید بحق محمد، یاعالی بحق علی، یا فاطرالاسماوات والارض بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق حسین...
آدم تکرار کرد و با هر کلمه ملاقات نمود تا اینکه به پنجمین واژه رسید«یا قدیم الاحسان بحق حسین» در این زمان بغضی عجیب بر گلوی حضرت آدم نشست و وقتی کلمه پنجم را ملاقات کرد اندوهی جانکاه و گریه ای شدید به او دست داد.
آدم همانطور که باران چشمانش بی امان می بارید رو به جبرئیل فرمود: چرا من را چنین می شود؟!
در این هنگام جبرئیل با لباس عزا نازل شد و فرمود: این فرزندت مصیبتی به او وارد می شود که تمام مصیبت های عالم در مقابلش هیچ است.
آدم با همان حزن کلامش سوال نمود: آن مصیبت چیست؟
جبرئیل فرمود: فرزند تو در حالیکه تشنه لب است و در کنار آب حضور دارد، کشته می شود، او از وطن خویش دور است و یاران و فرزندانش را به شهادت می رسانند و غریبانه سر از تنش جدا می کنند، خیمه هایش را آتش می زنند و اهل حرمش را اسیر می کنند، سر از تن خود و یارانش جدا می کنند و سرهای مقدسشان را در شهرها می گردانند...
گویا جبرئیل شده بود روضه خوان و در زمین مجلس عزای حسین به پا کرده بود، هر روایت جبرئیل خنجری بر قلب آدم فرود می آورد، گریهٔ آدم شدت گرفته بود و به جایی رسید که بر سر زنان حسین حسین می گفت در این هنگام...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_نهم🎬: رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکین
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_دهم🎬:
امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمودند: هم اینک به دارالحکومه مدینه به نزد ولید بن عتبه میرویم، ایشان مرا احضار کردند، دلیل احضار را نگفتند اما می توانم بدانم چه شده، زیرا دیروز به خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و از خانه اش آتش زبانه می کشد و این بدان معناست که مرگ در خانهٔ معاویه را زده است و دلیل احضار من هم حتما همین است و احتمال میدهم نقشهٔ شومی در سر داشته باشند ، پس زمانی که پشت درخانهٔ ولید رفتیم ، من به تنهایی وارد خانه می شوم و شما جلوی در منتظر ندای من بمانید، چنانچه شنیدید صدایم بلند شد و سخنم را شنیدید که شما را صدا زدم:«ای خاندان پیامبر» بدون اجازه درون خانه بریزید، آنگاه شمشیرها را بکشید ولی شتاب نورزید، اگر چیز ناخوشایندی دیدید، شمشیر بکشید و هر کس را که آهنگ کشتن مرا داشت، بکشید.
آنگاه حسین پیشاپیش جمع حرکت کرد در حالیکه عصای پیامبر صل الله علیه واله را به دست داشت و سی تن از خاندان، موالی و شیعیان، او را مانند نگینی در بر گرفته بودند.
رباب این صحنه را می دید ، دل درون سینه اش چونان گنجشکی بی تاب، خود را به قفس تن می کوبید و اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری بود و می دانست که خبری و تهدیدی در راه است که اگر تهدیدی در کار نبود ، مولایش حسین چنین عمل نمی کرد.
پس دستانش را بالا برد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: ای خدای حسین، حسینم را به تو سپردم که بی شک بهترین نگاهبانی...
جمعیت به در خانهٔ ولید یا همان دارالحکومه مدینه رسیدند، امام قبل از داخل شدن اندکی توقف نمود و فرمود: ببینید چه سفارشی به شما کردم، از آن تجاور نکنید، من امیدوارم که سالم نزد شما بازگردم.
عباس بن علی چون شیری شرزه، دست روی چشم گذاشت و در مقابل مولایش سر فرود آورد و دیگران هم به تأسی از ایشان، چنین کردند.
پس حسین بر ولیدبن عتبه وارد شد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹«روز کوروش» #قسمت_هفتم🎬: کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در
🌹:«روز کوروش»
#قسمت_نهم 🎬:
کوروش کبیر جلو رفت و پیش چشمش، مردی به سجده رفته بود و اینچنین میگفت: بار پروردگارا، سپاس و ستایش مخصوص توست که آفریدگار زمین و آسمانی، آفریدگار بندگانی، هموکه مهربان است بر بندگان ،مهربان تر از مادر و حاضر و ناظر در همهٔ مکان هاست، خوب است و عاشق خوبی هاست و میبیند آنچه را که نادیدنیست و می شنود آنچه که ناگفتنی ست..
کوروش غرق حرفهای مرد شده بود، با تعجب به سمت کاهن اعظم برگشت و گفت: این مرد کیست و این سخنان زیبا را نثار چه کسی می کند؟!
کاهن اعظم از پادشاه اجازه گرفت و داخل اتاق شد، با پنجه پا به پهلوی مرد زد و گفت: بلند شو دانیال، بر خیز خودت به پادشاه بگو چرا از فرمان شاه شاهان سر بر تافتی و بر خدای نادیده سجده می کنی؟
دانیال سر از سجده برداشت، به پشت سر نگاه کرد و با دیدن شخصی که به نظر می رسید پادشاه باشد از جا برخواست.
کوروش کبیر نگاهش با نگاه دانیال گره خورد، انگار مهربانی تمام دنیا در این نگاه ریخته شده بود، قلب کوروش به تپیدن افتاد و دوست داشت دانیال را سخت در آغوش بگیرد و راز این نگاه مهربان را جویا شود که سکوت اتاق با صدای زمخت کاهن اعظم شکست: آهای دانیال! مگر به تو نیستم؟!
دانیال چیزی نگفت و کاهن رو به کوروش کبیر گفت: پادشاها! با چشم خویش دیدید که این پیرمرد چگونه از فرمان حکومتی سرباز زده؟!
کوروش نگاهی به کاهن و نگاهی به دانیال نمود و با لحنی ملایم رو به دانیال گفت: تو که هستی و با چه کسی اینگونه راز و نیاز می کردی؟!
دانیال لبخند کمرنگی زد و گفت: به سرای حقیرانهٔ من خوش آمدید، نامم دانیال است و پیامبر خدایم و آنچه که دیدی و شنیدی، عبادتی ست بر درگاه پروردگارم، خداوندی که کل هستی از وجود او نشأت می گیرد،خدایی که دیده نمی شود اما بر همه چیز اشراف دارد..
کوروش سری تکان داد و گفت: چه سخنان زیبا و حکیمانه ای، خدای تو به اهورا مزدای ما شباهت دارد..
کاهن که میدید هم اینک تمام نقشه هایشان نقش بر آب می شود، صدایش را بالا آورد و گفت: جناب پادشاه، توجه فرمایید که دانیال اینک مجرم است، مراقب باشید که کلامش انسان را افسون می کند، تا جادوی کلامش بر شما اثر نگذاشته او را بکشید تا درس عبرتی شود برای دیگران و کسی جرأت نکند خلاف فرمان شاه عمل کند.
کوروش نفسش را آرام بیرون داد و گفت: به قصر میرویم، کاهنان و دانیال پیامبر هم به آنجا بیایند
آنجا برایش حکمی در خور، صادر می کنیم.
کوروش ذهنش درگیر بود و قلبش درگیرتر، قلبش درگیر مهر و عطوفتی شده بود که در یک نگاه نسبت به دانیال پیدا کرده بود و ذهنش درگیر بود که چه مجازاتی برای دانیال وضع کند که نه کاهنان اعتراض کنند و نه آسیبی به دانیال برسد.
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_دهم 🎬:
همه در تالار بزرگ سلطنتی جمع بودند، کوروش کبیر بر تخت مجلل سلطنتی اش تکیه داده بود و در مقابلش یک طرف دانیال نبی و طرف دیگر کاهن اعظم به نمایندگی از تمام کاهنان معبد مردوک، ایستاده بودند.
کوروش نگاهی به هر دو نمود و گفت: دانیال، ما به تو اجازه می دهیم در مقابل کاهنان و جرمی که انجام دادید از خود دفاع کنید، شاید سخنانتان انچنان بود که از جرمتان صرف نظر کردیم.
کاهن اعظم که وضع را اینچنین دید و متوجه شد پادشاه هم، انگار میخواهد به دانیال تخفیف جرم دهد، نگذاشت دانیال لب به سخن بگشاید و با حالتی عصبی رو به پادشاه گفت: پادشاها! به دانیال فرصت سخن گفتن ندهید! که او سخنرانی ست قهار و در میدان سخن، حریف تمام دنیا می شود، او جادویی در سخنانش نهفته دارد که هر کس را در هر مرتبه و موقعیتی که باشد سحر می کند، شما نمی دانید که دانیال چگونه با سخنانش بر بخت النصر، پادشاه ستمگر بابل اثر گذاشت، رنج اسیران یهودی را کمتر کرد و حتی کار به جایی کشید که بخت النصر، حکومت را به پسرش وانهاد و خود سر به بیابان گذاشت، پس اجازه سخن به او ندهید، او جرمی مرتکب شده که باید مجازات شود، اما من می خواهم با اعتقادات خودش مجازات شود تا در بین تمام مردم رسوا شود و جانش را بر سر اعتقادات پوچش بدهد.
کوروش که از جسارت کاهن عصبانی شده بود اما با حرف آخر کاهن متعجب شده بود رو به کاهن گفت:با اعتقادات خودش مجازات شود؟! منظورت را واضح تر بگو..
کاهن اعظم گلویی صاف کرد و گفت: دانیال ادعا دارد که پیامبر خدای نادیده است و به مردم میگوید گوشت پیامبر خدا بر درندگان و حیوانات حرام است، حال ما پیشنهاد می دهیم چاله ای عریض حفر کنند و از هر نوع حیوان درنده، یکی در آن چاله بیندازند، حیوانات درنده و گرسنه ..
یک شب دانیال را داخل ان چاله بیندازید، اگر حیوانات او را دریدند و خوردند پس مشخص می شود درغگوست و به سزای اعمالش رسیده و اگر جان سالم به در برد و حیوانات با او کاری نداشتند، ما به برحق بودن او و خدایش ایمان می آوریم..
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_هفتم🎬: دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه ل
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_نهم🎬:
زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندان بهم می سایید؛ رو به شوهرش انس گفت: از صبح رفته ای تا هیمه و هیزم و خار بیابان جمع کنی؛ قرار بود هیزم عروسی پسر ابو مروان را فراهم کنی تا علاوه بر پول هیزم، هدیه ای ویژه دریافت کنی؛ از صبح رفته ای و الان پیدایت شده و به جای هیزم، کودکی را بار الاغت کرده ای و آورده ای!! آخر این کودک نه نان برای ما می شود و نه درهم و دینار که صرف امور خانه کنی ،آخر تو تو...
انس بی حوصله به میان حرف زنش پرید وگفت: هیزم های داخل خانه را به جای هیمه ی صبح، به درب خانه ابومروان بردم و الان باز به بیابان میروم تا تو بی نان نمانی؛ کمی زبان به دهان بگیر زن و با اشاره به عمران که بیهوش و با بدنی تبدار بر حصیر خرمای وسط اتاق افتاده بود؛ ادامه داد: مگر این طفل معصوم چه کرده که اینچنین با او دشمنی می کنی؟ مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر نمی دانی مسلمانی به نام نیست که به عمل است؛ خودم بارها و بارها از زبان مسافران و آنان که پیامبر اسلام را از نزدیک دیده اند؛ شنیده ام که کمک به خلق خدا یکی از دستورات دین اسلام است؛ حال من این کودک را بی هوش در بیابان یافتم؛ می بایست او را به امان چه کسی رها کنم؟ آخر تو ایمان هیچ، وجدان داری؟!
زبیده نگاهی خریدارانه به قد و قامت و لباس های فاخر عمران کرد و بی توجه به حرف شوهرش، خنده ای مرموزانه نمود و گفت : حالا که فکرش را می کنم؛ کار درستی کردی؛ از سر و لباس این پسر بر می آید که از اعیان و اشراف است و من هم که از پدر طبیبم، چیزهایی برای تیمار بیماران یاد گرفته ام، بی شک وقتی به هوش بیاید و خودش را معرفی کند و ما او را به کسانش برسانیم؛ حتما مشتلق خوبی نصیبمان می شود و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا را چه دیدی! شاید این پسر منبع سکه های زر برای ما شد.
انس که هر حرف زبیده او را آتشی تر می کرد؛ سری تکان داد و همانطور که از جا بر می خواست و به طرف ریسمان میرفت تا بردارد و به سمت صحرا برود ؛ نفسش را محکم بیرون داد وگفت: پدرت که طبیب نبود؛ درست است بر اثر تجربه از درمان با گیاهان سر رشته ای داشت اما طبیب طبیب نبود و سپس آهی کشید و ادامه داد : واقعا نمی دانم خدا در جوهرهٔ وجود شما زنان چه گذاشته که اینقدر به سکه و زیورالات علاقه دارید و هر چیزی را با معیار خودتان که همان پول و طلاست میسنجید
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_دهم🎬:
@
هر چه نگاه می کرد، صحرای داغ بود و بیابان سوزان، گاهی به راست می دوید و گاهی به چپ، گاهی سرابی در جلو می دید و گاهی در پشت سر...
عمران کاملا احساس می کرد که نیرو و توانی ندارد، نمی دانست چه کند؟
ناگهان نام خدا بر زبانش جاری شد؛ نه آن خدایی که پدرش سلیمان از او داد می زد؛ بلکه آن خدایی که گاهی همراه پدر به بازارچه های مدینه می آمد؛ از دهان کودکان آنجا، نامش را می شنید؛ خدایی که انگار دینی تازه را رو کرده بود؛ دینی که پیامبرش کسی به نام محمد بن عبدالله بود.
عمران آرام زیر لب گفت :خدا.....و دوباره گفت...و دوباره و بلندتر ادامه داد: خداااا
ناگهان پیش رویش زنی ظاهر شد؛ عمران باور نمی کرد در این بیابان برهوت آدمیزادی وجود داشته باشد؛ خوشحال به طرف آن زن حرکت کرد؛ هرچه که جلوتر می رفت؛ بیشتر مطمئن میشد که آن زن، کسی جز مادرش دینا نمی تواند باشد.
عمران بر سرعت قدم هایش افزود و همزمان که به جلو میرفت صدا زد: مادر!
صدایش در هوهوی بیابان گم شد؛ مادرش به عقب برگشت و همانطور که لبخندی زیبا بر لب داشت؛ هالهٔ نور پیش رویش را نشان داد و گفت: آن پهلوان!
عمران نگاهی به مادر و نگاهی به هالهٔ نور که بی شک قد و قامت مردی را به نمایش می گذاشت؛ کرد و کاملاً متوجه بود که مادرش هم می خواهد از آن شخصی که «پهلوان» خطابش کرد؛ کمک گیرد.
پس با شتابی بیشتر به سمت آنان گام بر می داشت؛ اما هر چه که میرفت به آنان نمیرسید.
عمران که دهانش خشک شده بود؛ دستانش را به سمت هالهٔ نور دراز کرد و فریاد زد : آهاااای پهلوان!
طنین صدای خودش را در گوش شنید و احساس کرد گلویش به خنکای آبی ، تازه شده؛ آرام چشمهایش را گشود.
ابتدا سقفی از شاخ و برگ درخت خرما در نظرش آمد؛ سرش را که به طرف راستش گردانید؛ زنی جوان را دید که سعی داشت قطره آبی به او بخوراند.
زن که متوجه باز شدن پلک های عمران شد، لبخند گل گشادی زد و گفت: به به! بالاخره زحمت های من اثر داد و به هوش آمدی؛ ای گنجینهٔ زبیده! خدا را شکر که انس، دختر طبیب را گلچین کرده که در چنین مواقعی به فریادش برسد و من هم زیر دست پدرم چیزهایی یاد گرفته ام.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط ، حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
#داستان_واقعی
#اوج_دلدادگی
#قسمت_دهم🎬:
قنبر آه کوتاهی کشید و گفت: آیا این کار را کردند؟! یعنی علی با آنها بیعت نمود؟! نه...نه....علی که نباید با آنها بیعت کند...آخر او خود امیرمومنان بود...چه کردند سلمان؟!
سلمان سری تکان داد و گفت: علی جانشین بلافصل پیامبر بود، حق او را غصب کرده بودند و یارانی هم برای احقاق حق خود نیافته بود، پس خانه نشینی را برگزید و در این زمان همین خلیفه ی خود خوانده دوم، اینقدر در گوش خلیفه ی اول خواند و خواند تا او را راضی کرد عده ای را به درب خانه ی علی بفرستند و علی را به مسجد بیاورند.
عده ای مأمور شدند تا علی را به مسجد بیاورند، اما علی راضی نشد، چرا که همه میدانستند این جایگاه حق اوست و از طرف خدا به او داده شده است نه شورای مشتی انسان دنیا پرست و ظاهر بین او را منصوب کرده باشند
پس بار دیگر گروهی به درب خانه ی امیر مومنان رفتند و اینبار به سرکردگی غلام خلیفه ی دوم، قنفذ نامی که اینک در حکومت این خلیفه داری مقام و منصبی شده است،گویا قنفذ مزد خوش خدمتی اش را از عمر بن خطاب گرفت، آنها به همراه این مرد سنگدل به در خانه ی مولایمان رفتند، قنفذ که اخلاقش رنگ و بویی از اخلاق صاحبش را داشت و به شدت تندخو بود، مامور شده بود که به هر طریق شده علی را به مسجد بیاورد.
قنفذ درب خانه را زد و همسر امیرمومنان، تنها فرزند رسول الله، همان که سرور زنان اهل بهشت است، همانکه نوری از پنج نور مقدس است و مردم بعد از پیامبر، عطر تن نبی خدا را از فاطمه طلب می کردند، پشت درب آمد، فاطمه به دفاع از علی برخواسته بود گویا می خواست بفهماند که این خانه تازه عزیز از دست داده و اگر حرمت مرد خانه را ندارند، حرمت دختر نبی را به جا آورند، حرمت آن رسولی را که تازه به ملکوت عروج کرده بود را نگه دارند...اما این جماعت دنیا پرست نمی دانند حرمت چیست، هنوز چند صباحی از عروج نبی نگذشته بود که حق ذوی القربی را خوب به جا آوردند، قنفذ با باری هیزم و شعله های آتش که بر در خانه انداخت برای عرض تسلیت آمده بود و به همین قناعت نکرد و وقتی شعله های آتش بر جان درب خانه افتاد با لگدی محکم درب را شکست و بانوی خانه که پشت درب بود، بین دیوار و در.....
سلمان به اینجای حرفش که رسید، بغض فرو خورده اش شکست و مانند کودکی مادر مرده شروع به گریستن کرد.
قنبر که حالش دست کمی از سلمان نداشت، خود را نزدیک او کشید و شانه های سلمان را که از گریه می لرزید در آغوش گرفت و گفت: خدای من! اینان با یادگار پیامبرشان چه کردند؟! آیا...آیا آسیبی به بانوی خانه رسید؟! بگو چه شد که دلم از درد در حال ترکیدن است....کاش بودم...کاش آنزمان اینجا بودم و من هم لگدی حواله ی قنفذ می کردم تا بفهمد با یک زن باردار داغدیده که تازه پدر از دست داده نباید چنین برخورد کرد.
سلمان گریه اش شدیدتر شده بود، انگار توان سخن گفتن از او گرفته شده بود، خود را از آغوش قنبر بیرون کشید، دست به دیوار گرفت و با قدم های لرزان پیش رفت و زیر لب زمزمه می کرد: خودم دیدم که زهرا با قدی کمان دست به دیوار، این راه را میپیمود...خودم دیدم که چادرش خاکی بود....خودم دیدم که کودکانش چون جوجه هایی بی پناه به دنبال مادر روان بودند و از گریه ی او می گرییدند.
قنبر که با نگاهش سلمان را تعقیب می کرد، در یک حرکت خود را به او رساند و گفت: کجا میروی؟! برایم بگو چه شد و چه بر سر آن بانو آمد...
سلمان همانطور که بر سر میزد جلو می رفت و قنبر هم به دنبالش تا اینکه...
ادامه دارد...
🖊 : طاهره_سادات_حسینی
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#بچه_حزب_اللهی_درخط_اتش
@DAR_KHATE_ATASH
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi