🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨313🌺صـــــلـوات _ 🤲زیارت عاشورا💫و حدیث کسا، به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام بختیار احمدی✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۴۹ و ۵۰
🔥_خانمتون چه جوری بهتون بله گفت ؟
حاجی با خنده و شوق و ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کرد و گفت:
_روحش شاد باشه این سوال منم بود ازش . وقتی بهش گفتم چرا میخوایی به من جواب مثبت بدی گفت:«من جنگ نرفتم؛ نمیتونم برم ولی حالا که توفیق خدمت شده اونم به شما ؛ چجور نادیده بگیرم ؟ مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟ مهم قلبتونه که #یاد_خدا رو داره منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شما هستم.»
خلاصه که از این کمال آقای با معرفت
با اون خواهر همه چی تمامش چیزی جز این انتظاری نمیرفت. سالها زحمت من رو کشید خدا اجرش رو با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بهش عطا کنه روحش شاد باشه .
آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد .
نمیدونم چیه این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند. مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟
تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود
من حق سوال کردن نداشتم
فقط باید اجرا میکردم
به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس...
🍃سوجان
بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت :
_حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن یهویی وسط این مسافرت؟ اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟ چطور بهشون #اعتماد کردی؟
پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:
_چرا سخت میگیری برادر من! من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!
_نمیشه خوش خیال بود حاجی ؛ الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود... حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن ! همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.
_چشم من تسلیمم ! خوبه؟
+بیشتر هم مراقب باش ! چشمت روشن به جمال آقا . فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.
پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت
پاشدیم و راهی اتاق...
در راه از دایی پرسیدم
_دایی جان!
+جان دایی
_الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟
دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:
_یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا ! ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.
دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:
_همین الان گفتی چشم... !!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۵۱ و ۵۲
🍃محمد
گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه میذاشت
این چند روز یه خواب درست و حسابی نداشتم کلافه نشستم و دنبال گوشیم بودم به محض پیدا کردنش بدون چک کردن مخاطب تماس رو وصل کردم
_بله؟
🔥_هنوز که خواابی؟
صدای پراز جیغ و داد نازنین بود که خواب رو کلا پروند
_چیه!؟؟ چی کارم داری؟؟
🔥_پاشو بابا فکر کردی اومدی خوش گذرونی که تا این موقع هنوز خوابی؟ پاشو برو دنبال بلیط
_بلیط برا چی؛کجا؟
🔥_بلیط دربست به جهنم! پاشو برو بلیط برگشت رو بگیر . فقط مراقب باش بلیط حاجی رو هم تو باید بگیری که کنار هم باشیم .
کامل نشستم دیگه خواب شیرین به کل از سرم پرید
_خب اون وقت چه جوری براشون بلیط بگیرم؟؟!
_اون دیگه به استعداد خودت برمیگرده
پاشو زود باش خوابت نبره دوباره!
_نه بابا خوابو که کوفتمون کردی! حالا هم خداحافظ
بای بای پراز خنده ی نازنین رو دیگه گوش نکردم و قطع کردم.
تو فکر این بودم چه جوری میتونم برای حاجی هم بلیط بگیرم!
آخه نمیگه به تو چه خودم میگیرم؟
ااای خدا عجب گرفتاری شدم.
نه نشستن فایده نداره .
پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم
همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد.
گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم
صدای چی بود؟
این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد.
_داداش بیرون اوضاع خرابه!
+برای چی؟
_مگرخبر نداری؟ دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده! مردم خیلی عصبی اند ریختن تو خیابونها این سرو صدا ها واسه همینه
هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون
بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون من و حاجی راهی داخل هتل شدیم
ولی آقا کمال گفت میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره
به سالن هتل رسیدیم و کنار حاجی نشستم
دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد
کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۵۳ و ۵۴
🍃محمد
خودشه همین درگیری ها میتونست بهانهای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم:
_ اوه حاجی مثل اینکه اعتراض ها هم خیلی سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟
+کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم
ای بابای تو دلم گفتم
چی فکرکردی محمد که حاجی بچه اس که راحت گول بخوره
اون تیز تر از حرفاست.
_نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت
صدای دختر حاجی بود ..
ایستادم و سلام کردم
نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این #حجب و #حیا میدیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود.
این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد
جواب کوتاه و آرومی بهم داد برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم..
همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت:
_سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟
_ اینترنت قطع کردن باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت.
تعلل دیگه نباید میکردم سریع پاشدم گفتم:
_بلیطهای برگشت با من
و منتظر اعتراض حاجی نموندم.
بعد از خرید بلیط قطار به هتل برگشتم
وقتی به هتل رسیدم تصمیم گرفتم بلیطها رو خودم بدم به حاجی .
به در اتاق حاجی رسیدم بعد از در زدن سر پایین منتظر موندم تا بیاد و بلیط رو بهشون بدم
در که باز شد با لبخند گفتم:
_بفرماییدحاجی ......
سرمو که بلند کردم دیدم
جای حاجی دخترش درو باز کرده
_سلام
+سلام ببخشید فکر کردم پدرتون هست.
بلیط رو گرفتم سمتشون
_بفرمایید.
_پدر بیرون کار داشتند نیستند
بعد بلیط هارو گرفت و ملایم تشکری کرد و ادامه داد:
_اینم هزینه ی بلیط ها بفرمایید.
سرمو که تا اون موقع پایین بود کمی بالا آوردم و نگاهمو روی گل های چادر سفیدش نگه داشتم بیشتر از این اجازه ی بالا اومدن به نگاهم رو ندادم
دلخور گفتم :
_قابلی نداره از طرف من به حاجی بگید همین که تو این سفر باهاشون آشنا شدم کفایت میکنه
بعد هم سریع یک
یاعلی گفتم برگشتم سمت اتاقم...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب