فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤استاد شجاعی
🛑 سه شاه کلید تربیتی ؛
که اگر نباشند، مهندسیترین فرمولهای تربیتی هم اثری نخواهند داشت!
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💎 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊
♥️بسم ربالشهدا و الصدیقین♥️
🕊💐سلام بر تربت پاک شهدا💐🕊
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند💌
📌یازدهمین چله کانال معنوی
بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
💫شروع چله: 1403/03/03
✨در این چله 313 🌺 صلوات هدیه به خانم نرجس خاتون ✨قرائت زیارت عاشورا و حدیث کسا را 🎁 هدیه میکنیم به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای گرانقدر🤲
🤍♥️اسامی شهدای والامقام♥️🤍
🕊۱. شهید#سید_نظام_موسوی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22400
🕊۲. #شهید_جلیل_شفیعی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22521
🕊۳.#شهید_رحمت_آژنگ🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22610
🕊۴. #شهید_علی_داد_امینی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22687
🕊۵. #شهید_غلامعلی_رجبی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22763
🕊۶. #شهید_علی_احمدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22851
🕊۷.#شهید_جاسم_امامی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22919
🕊۸. #شهید_آیت_اله_اسدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/22991
🕊۹. #شهید_بختیار_احمدی_ماژین🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23064
🕊۱۰.#شهید_قنبرعلی_اسماعیلی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23132
🕊۱۱.#شهید_جبار_احمدی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23206
🕊۱۲.#شهید_محمد_حسین_اقدسی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23329
🕊۱۳. #شهید_امیر_آقایی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23408
🕊۱۴. #شهید_خدایار_صادقی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23495
🕊۱۵. #شهید_حاج_محمد_جعفری🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23576
🕊۱۶. #شهید_فریدون_محمودی🥀
https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/23652
🕊۱۷. #شهید_قدرت_الله_دلاوری🥀
🕊۱۸.شهید علی خانزادی
🕊۱۹.شهید یاسین حیدری
🕊۲۰. شهید منصور کاظمی
🕊۲۱. شهید علی میرزا جاسمی
🕊۲۲. شهید نادر جعفری
🕊۲۳. شهید علیرضا حاتمی
🕊۲۴.شهید خلیلی غلامی
🕊۲۵. شهید علی دنگاله
🕊۲۶. شهید محمد جعفر شکر پور
🕊۲۷. شهید حمیدرضا سیاهپوش
🕊۲۸. شهید امیر جمشیدی
🕊۲۹.شهید حسن محمد رحیمی ها
🕊۳۰. شهید صفدر تقوی خصال
🕊۳۱.شهید محسن مهردادی
🕊۳۲. شهید صادق صادق زاده
🕊۳۳.شهید عبدالمجید رحیمی
🕊۳۴. شهید حسین کیانی نیا
🕊۳۵. شهید بهمن بیگ زاده
🕊۳۶.شهید علیرضا کریمی
🕊۳۷.شهید یعقوبعلی داغی
🕊۳۸ شهید امیر علی حیدری
🕊۳۹ شهید ناصر رازی
🕊۴۰ شهید غلامرضا صادقیان
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین
✨یازدهمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
1403/03/19
💫 امروز "شنبه" متعلق است به پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه 🌺
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
📌 "هفدهمین" روز از چله دور یازدهم با 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و حدیث کساء💫 متوسل میشویم به چـهـارده معصــوم (ع) و شهید قدرت الله دلاوری "
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🕊🌤صبحتون متبرک به نور شهدا🥀
🇮🇷شهید امروز : شهید قدرت الله دلاوری
💐🕊🌺💐🕊🌺💐🕊🌺💐
نام: قدرت الله
نام خانوادگی: دلاوری
نام پدر: ابراهیم
تاریخ ولادت: ۱۳۳۸
محل ولادت: روستای چهل زرعی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۱/۱۵
محل شهادت: عین خوش
مزار: گلزار شهدای زادگاهش
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🌤زندگی نامه :
شهید قدرت اله دلاوری در سال 1338 در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی را در روستای ترن گذراند و برای ادامه ی تحصیل به سرپل ذهاب (منزل عمویش) عزیمت نمود. او از پیروان راستین خط امام و از نزدیکان و همراهان ایشان بودند که به فرمان امام فعالیت خود را بر ضد گروه های ضد انقلاب آغاز کرد. در سال 1356 به دانشگاه ارومیه راه یافت (از جمله دانشجویانی بود که لانه جاسوسی را تسخیر کردند) و پس از پیروزی انقلاب با شروع به کار مجدد دانشگاهها به دانشگاه تربیت معلم تهران راه یافت.
شهید دلاوری به دستور امام از تهران عازم مناطق مرزی شد و سپاه پاسداران ایوان را تأسیس کرد. او مدتی فرماندهی آن را نیز بر عهده داشت. ایشان با آنکه فرمانده قرارگاه غرب و سپاه منطقه ی غرب بود هیچگاه خود را بالاتر از دیگر رزمندگان نمی دانست.
شهید دلاوری که در ترم آخر تحصیلات خود در ایام نوروز به مرخصی آمده بود و آن ایام مصادف با عملیات فتح المبین بود، مجدداً عازم جبهه شد و در تاریخ 15/1/1361 در جبهه عین خوش به دیدار معبودش شتافت.
🥀روحش شاد و یادش گرامی باد🥀
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🕊فرازی از وصیت نامه🥀 :
شهید قدرت الله دلاوری که آگاهانه راه دفاع از عزت و شرف میهن اسلامی را انتخاب کرده بود ، در وصیت نامه اش در مورد هدف از اعزام به جبهه می نویسد :
«... اینجانب قدرت داوری ، اعلام می کنم هدف من از جبهه آمدن جزرضای خدای تعالی نبود و از امت دلاور ایران هم می خواهم که به انقلاب مؤ من بوده و از امام امت پشتیبانی کرده و فرامین وی را اطاعت نمایند و به آنان مژده می دهم که پیروزی از آن امت اسلامی خواهد بود ...»
او همچنین در وصیت نامه اش ضمن تبیین اهداف متعالی نظام مقدس و بیان اعتقاد خود به وحدانیت حق و نبوت نبی اکرم و ولایت علی بن ابی طالب و ائمه معصومین ، به برادران خود این گونه سفارش می کند : «... از برادرانم می خواهم بعد از من نگذارند صلاح من زمین بماند که اسلام به جانبازی های سربازانش احتیاج دارد ...»
همچنین ایشاندرفرازدیگری از وصیت نامه اش ضمن اینکه به تربیت صحیح فرزندان اهمیت میدهد و خانواده را به تربیت صحیح فرزندانش سفارش می کند و از آنها می خواهد صبور باشند و با صبر خود دشمنان اسلام و انقلاب را نا امید کنند و از اینکه خداوند بر آنان منت گذاشته و قربانی شان را قبول کرده، او را شکر گذارند وبه مسائل دینی اهمیت بیشتری بدهند .
شهید داوری در قسمت دیگری از وصیت نامه اش ضمن اعلام انزجار عمیق خود از فجایع دشمنان دین و بشریت در کشور های مختلف دنیا ، خطاب به امت اسلامی و نسل های امروز و آینده مینویسد : « ... ای کسانی که فریاد مرا به وسیلۀ این کاغذ می شنوید، شما را قسم می دهم به خون شهدای مظلوم دیر یاسین ، کفر قاسم ، فلسطین ، لبنان ، مهران ، سوسنگرد وخونین شهر ، همیشه در صحنه باشید و به وسیلۀ مقابله با دشمن کافر و خون خوار بشریت، سعادت ابدی و جاودانگی را برای خود کسب کنید و همیشه یاور اسلام ناب محمدی باشید و خود را از میوۀ درختی که با خون هزاران شهید از صدر اسلام تاکنون سیراب شده و سعادت دنیوی و اخروی در آنست برخوردار سازید و با تقدیم جان گرانبهای خود اهداف گرانبها تری را دنبال کنید و به حراست از خون شهداء پرداخته پیام رسان خون آنها باشید ...»
شهید قدرت داوری با ایمانی راسخ و به دنبال اهداف متعالی اسلام در جبهه های حق علیه باطل بارها حضور مستمر داشت تا اینکه روح بلندش در تاریخ 20/10/65در شلمچه ( عملیات کربلای پنج ) به سوی دیدار یار شتافت و پیکر مطهرش با تشییع پر شکوه امت اسلامی در زادگاهش به خاک سپرده شد
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🕯✨313🌺صـــــلـوات _ 🤲زیارت عاشورا💫و حدیث کسا، به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید والامقام قدرت الله دلاوری ✨
📀فایل صوتی زیارت عاشورا
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776
💿فايل صوتی حدیث شریف کساء
با صداي علي فاني
https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/9710
🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۷ و ۹۸
_سلام
صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود.
همینطورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمیخم شدم
_سلام خانم.
_من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون
_الان خوبید؟
سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته و چی گفتم
_بله؟؟
برای درست کردن گندی که زدم روجا رو ازبغلم زمین گذاشتم و گفتم:
_ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم
_بله الان بعدچند روز امروز حالم بهتر شده خوبم الحمدالله
همونطور که دستمو روی موهای روجا میکشیدم زیر لب خداروشکری از ته دلم گفتم
_مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟
_روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد.
+نه بیکارم!!! یعنی...یعنی الان کاری ندارم
اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!!
آه بابا چم شده...
_اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره
_ببخشید کجا باید بیام؟
_پیش دوستای بابا و دایی میریم
از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم:
_اگر مشکلی نباشه مزاحم نباشم خوشحال میشم بیام
_پس بفرمایید.
صندوق عقب ماشین رو پر از غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم .
در بین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم...
بالاخره رسیدیم
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد
کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو از تعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟
در ورودی باز شد و چند نفری به استقبالمون اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس میکشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط نگاه متعجبم رو اطراف سالن میچرخوندم
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا...
حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده...
متنفر از کسانی تلاش برگشتن دایی داشتن....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۹ و ۱۰۰
صدای روجا منو از عالم متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...نگاهش کردم
دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل
وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تو دل برو تر از همیشه شده بود.
رو دو زانو روبه روش نشستم
_عمو جون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر...
وروجک پرید وسط حرفمو گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند وقتی هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو میکوبه به سینهام... اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون چشمهای خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم میکشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود....آااخ... آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمهام لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی میگفتم
آروم سرمو بردم نزدیکش گفتم:
_ببین بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
با خنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
وقتی سرمو بلند کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دستکش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که با همه با مهربونی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجا وایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم کلی خاطره تعریف میکردند و با لذت از اون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود
و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختیهایی که برای این #مرز و #آب و #خاک و #ناموس کشیده بودند جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتند که کنار هم جنگیده بودند
از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نابرابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگیهای دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید #جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم و بقیه رو همه با #جان_و_دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه #درد و رنجی که داشتند بازهم #لبخند روی لبشون محو نمیشد.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
صدای دختر حاجی آروم و ملایم آمد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_رو چشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
_سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چطوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
_حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچکدوم عمل نمیکنه...بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که زنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم
که دست یخ شدهی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
_جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست
و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی #مرام و #معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آرزو میکنم #عاقبت_بخیر و #خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دو دقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب