🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۵ و ۲۶
_شما هم که حتما باز میرید حرم؟
+نه، این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم.
همون موقع صدای نازنین امد
🔥_داداش شما هم با ما میایید؟
فقط نگاهش کردم!
_داداش، سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟
هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود خواستم سریع بگم:
نه ؛ کاری به شما ندارم....بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار میکنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام.
ولی افسوس که دستم بسته بود...
افسوس که تهدیدشون کار ساز بود....
و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود.
پس فقط سکوت کردم...
نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه
که با صدای آروم دختر حاجی به خودم امدم
_سلام
مخاطبش من بودم ؛ #ناخواسته پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم #پایین جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم.
همون موقع حاجی امد و گفت:
_بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمیتونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم.
نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود رو به حاجی گفت:
🔥_حاج آقا، داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم.
صدای دختر حاجی امد که گفت:
_نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم
حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بیخیال میشد؟؟
🔥_حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره!
حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کرد و رو به من تشکری کرد.
_آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانمها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم
نگاه ها سمت من بود.
_باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت؛ برو به کارت برس.
شمارم رو دادم به حاجی و با خانمها راهی بازار شدیم...
به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم.
سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد
🔥_داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خستهام همین جا میشینم.
نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد
"حجاب سرا" مغازه ای بود که میخواستند برن.
صدای آرومش، سخت به گوشم رسید که میگفت:
_نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم.
ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم:
_چشم در خدمتم ؛ بریم
در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم
تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛
انواع چادرها ؛
گیرهها و سنجاقهای قشنگی که خانمها برای روسری هاشون استفاده میکردند
پس هیچکدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچوقت کاری به این موارد نداشت
و الان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود.
من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد.
زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو....
تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم میامد جوری متین و #باوقار رفتار میکرد آدم #بیاختیار بهش احترام میگذاشت.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب