eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
337 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۴۷ و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بی‌قراری‌ام را باز کند:
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیض و غَضَب ادامه داد: ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن! از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن! سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه‌اش رو برای خونوادش بر میگردونن. از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه‌ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده‌اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده‌ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره‌ای دیگر از امت پیامبر(ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: جلوی تو این حرفا رو زدن؟ و او بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: تو هیچی نگفتی؟ که بالاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربت غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: خیلی بی‌غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!! در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی‌اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه‌اش را به نمایش گذاشت: بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره! ... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۴۸ سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیض و غَضَب ادامه داد: ولی امشب
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه‌ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده‌ی رام قهر و آشتی‌هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ و نوبرانه می‌چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی‌اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهمان‌نوازی‌های مادرانه‌اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه‌داری را از میوه‌های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه‌های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی‌مادری را پیش چشمان یتیم‌مان، بَد به رخ میکشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی‌های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه‌اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می‌آمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه‌داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه‌اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله‌ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: چی شد الهه؟ ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادی‌اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟ از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که می‌ترسیدم حرف‌های درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: خبریه الهه جان؟ و دیگر نتوانستم خنده‌ام را پنهان کنم که نه تنها لب‌هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید. لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۴۹ در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه‌ها باز همه خانو
صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنان‌که حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حُجب و حیا گفتم: فقط الآن به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصالاً میخوای فعلا ًنگو! و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بی‌توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می‌کردم، پرسید: چند وقته؟ به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته‌تر جواب دادم: یواش یواش داره سه ماهم میشه! که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: آخه چرا تا الآن به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بالاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب... که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: خُب خجالت می‌کشیدم! از حالت معصومانه‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: از چی خجالت می‌کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم. و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی! سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه‌اش را به نمایش گذاشت: الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم! با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی‌های صادقانه‌اش را زیر لب دادم: خُب مجید هست... که بلافاصله جواب داد : الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حامله‌اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه! سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تویِ خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه. لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی‌اش را بدهم که غیبت طولانی‌مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟ که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی‌اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و بر الهه میچرخه ها! که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت! و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی‌اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: خدا شانس بده! و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده‌هایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده‌هایمان را فروخوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهرطبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۰ صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده‌های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی‌خبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگی اش پرسید: چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم! که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: حتما ً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم! مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می‌آورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد:این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس‌ها دادن، سرش گرم باشه! که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمه‌هایی را که خورده بود، در پیش دستی‌اش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه! که عطیه غیرت زنانه‌اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!! محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: خُب ذوق کردنم داره! و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی‌اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: همه امتیاز نخلستون‌ها رو گرفتن و به‌جاش یه برگه سند دادن که مثلا داریم براتون توی دوحه سرمایه‌گذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره! معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه‌ای که با مشتریان بی‌نام و نشان خارجی‌اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا... که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی‌اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده! و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت! لعیا چهره‌اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی‌گفت که عطیه با بی‌تابی به سمت محمد عتاب کرد: تو رو خدا وِل کنید همین مونده که تو این گرونی، بیکار هم بشی! مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمی‌خواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه‌گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش‌ طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی‌اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی‌اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه‌اس که چی میگن و چه دستوری میدن! که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده! و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۱ از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده‌های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه
...و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصالاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد! عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: اون‌دفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصالا ً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه. و من چه زجری می‌کشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: نمونه‌اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه‌هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه! و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟ که محمد خندید و با شیطنت همیشگی‌اش جواب داد: نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون! و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره! که بالاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد: ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشه! و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی روی انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه‌ای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید! لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونت‌های نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه‌اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد: إن‌شاءالله که چیزی نمیشه! و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم: کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر این خونه رو دوست دارم! و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست: عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟ و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد: ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه! ساجده با قدم‌های کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بالاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد: همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش رو هم به باد بده! و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیه‌اش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد: آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
برای سلامتی آقای رئیسی دعا کنیم http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
◾️ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
برای شهید شدن باید شهیدگونه زندگی کرد وقت استراحت رسید میهمانت مثل خودت عزیز دل ماست، هوای سید را داشته باش http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۲ ...و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با نار
با بلند شدن صدای تلویزیون ابراهیم ساکت شد و همه نگاه‌ها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد: مگه الآن جایی کارتون داره؟ و ساجده با شیرین زبانی دخترانه‌اش جواب داد: شبکه پویا الآن کارتون داره عمو! مجید به آرامی خندید و با گفتن چَشم عمو جون! کانال تلویزیون را تغییر داد و نمیدانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانالها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور که نگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف میرفت که به برنامه‌ای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد. مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آنچنان محو قدم‌های زائران در جاده خاکی و مسیر پُر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانه‌اش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش میکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت. ساجده مثل اینکه جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخی‌های پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد: اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلا چی بشه؟!!! و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین(ع) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیّع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت! http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۳ با بلند شدن صدای تلویزیون ابراهیم ساکت شد و همه نگاه‌ها به سمت صفحه تلویز
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال ،۱۳۹۲ چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم می‌ترسیدم که بالاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه‌های نخل‌ها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خاک نشسته در لابِلای برگ‌هایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری‌ام، هر بار خود مجید حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفته‌ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستیِ بافته شده از شاخه‌های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه‌مان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفته‌اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز دردِ آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی‌های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تختِ پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه‌های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که درِ ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدم‌های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم. از این همه بی‌اخلاقی‌اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه‌هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الآن دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟ از اعتراض بیمقدمه‌اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه‌اش ادامه داد: نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه. از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه‌ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟ و من نمی‌خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و می‌ترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه... و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: حالا امشب مزاحمتون میشیم! در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه‌ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه‌ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه، اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی! از عصبانیت گونه‌هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه‌ای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله‌ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می‌بایست مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پر رنج و عذاب همراهی‌ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگی‌مان را میگرفت... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba