💐 الله اکبر 💐
🔸رهبرانقلاب: الله اكبر ملت ايران لحن و نواى خاصى دارد. چون الله اكبر پيغمبر است، الله اكبر بتشكن است، چون به معناى ناچيز و بىمقدار داشتن بتهاى زور و زر است، چون به معناى رشادت و شجاعت يک ملّت در مقابل استكبار جهانى است.
🔻طرحی که مقدمه تجزیهطلبیست؛ پزشکیان: هر استان باید یک رئیسجمهور داشته باشد/ پزشکیان از عواقب ایده خطرناک خود باخبر است؟
@ba30ratt 👈
🔹️پزشکیان روز گذشته و در جمع فعالان اقتصادی بوشهر گفت: قرار است از مقام معظم رهبری اجازه بگیریم و بنشینیم و در سران صحبت کنیم که هر استان برای خودش یک رئیسجمهور داشته باشد؛ کی گفته من از این استانداران کارشناستر هستم؟
🔹️البته که کسی نمیگوید پزشکیان از دیگران کارشناستر است اما این که او قبل از استجازه از مقام معظم رهبری این ایده خطرناک، ضد ملی و تجزیهطلبانه را مطرح میکند جای تامل دارد.
🔹️کارشناسان در نقد این ایده پزشکیان میگویند که این ایده منتهی به نظام خانی میشود، هر استان منابعش را محصور میکند و در نهایت میتواند موجب تجزیه شدن ایران شود.
🔹️پزشکیان که خودش کارشناس نیست؛ احتمالا باید منشا این ایده را کسانی با تمایلات تجزیهطلبانه دانست که او در ماههای گذشته یا برایشان حکم مسئولیت زده یا با آنها دیدار داشته است.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۳ از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم ر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۴
نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که
صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیمخیز
شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای
جواب مجید، نعرههای مردان غریبهای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.
قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی
نمیشنیدم. بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که جرأت پیش
رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. بیاختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عدهای مرد غریبه دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان میرقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونیاش نرسیده بود که کسی
آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمیآمد که فقط از وحشت جیغ میکشیدم: مجید! به دادم برس! مجید... بچهام... و پیش از آنکه فریاد دادخواهیام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجهای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: الهه!
الهه! و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بالاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم! که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم:نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم! و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله
زدم: مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن! چشمانش از غُصّه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانیام به لرزه افتاده بود، جواب داد: خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس. و من باور نمیکردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: نه، همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم... و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیدهام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن! و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم میپیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله میزدم.
مجید بالاخره از حرارت نفسهایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس! و من باز هم آرام نمیگرفتم و میدانستم بالاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچهام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی میترسم! و شاید طاقت نداشت بیش از این اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۳ از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم ر
اشکم را در آغوش کشید و با
آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba