بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتودو کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: محمد چی میگه؟ لبی پیچ داد و گفت: اون
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوسه
نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟ چشمانش را به زیر
ِانداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست! و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: خُب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن! سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم! و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم! میدانستم که بخاطر تسننِ من، از
گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم. سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم: به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد! و بعد با شیطنت پرسیدم: راستی کی وقت کردی اینو بخری؟ و او پاسخ داد: دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم! سپس
زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و گفت: راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم! که به آرامی خندیدم و گفتم: عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم! ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن من میریزم! با عجله به سمتِ آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :امروز روز زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن! از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!
نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از
مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد "آمین" نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده
میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مُهر میگذاشت، دلم پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکهِ ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هر چه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: مجید! ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ
ِنمازی. لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟ از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: خدا کنه که از دستم بر بیاد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: از دستت بر میاد! فقط باید بخوای! و او با اطمینان پاسخ داد: بگو الهه جان! از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبزرنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده
باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: مجید جان! میشه نماز عشاء رو
بدون مُهر بخونی؟ به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: مجید! مگه زمان پیامبر(ص) مُهر بوده؟مگه پیامبر(ص) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده میکنی؟ سرش را پایین انداخت و با سرانگشتانش تار و پودِ سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل... که سرش را بالا آورد و طوری
نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که
برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز
عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و
نمازش را شروع کرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتوپنج سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانهتر تمنا کرد:
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوسه
مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته. آه بلندی کشید و گفت: چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم. دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت! سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گله کرد: گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه! که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه! مادر خندید و با گفتن کاری نکردم مادرجون! اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد. فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: اوضاع کار چطوره مجید؟ لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: خدا رو شکر! خوبه! که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه! که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: جای خوبیه، ولی کارِ پُر درد سریه! هر روز صبح باید
تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد... از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره! و بالاخره مجید زبان گشود: خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba