بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتوچهار در حالی که مُهرَش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوپنج
سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانهتر تمنا کرد: الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم! سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه! فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذرهای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم:ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم! و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینهاش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ عذرخواهیام را داد: الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره! سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانیاش بر سطح مُهر حسرت میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند، به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: چیزی شده الهه؟ خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم: نه مامان! چیزی نشده! بیا تو! پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید
پایین دور هم باشیم. دلم نیامد دعوتِ پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام و مادر با گفتن پس منتظرم! از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: کی بود؟ و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: مامان بود. گفت برا شام بریم پایین. از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: الهه جان! از دست من ناراحتی؟ نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: نه مجید جان! ناراحت نیستم. و او با گفتن پس بریم! تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن! و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتوچهار پدر لَبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوپنج
با آمدن خرداد ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرِ انگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی
آبِ حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی(ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن درِ ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید
و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و
همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: فکر کردم خوابیدید! صورت مهربانش
از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به هم خورده! خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری
شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوِه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: میخوای بریم دکتر؟ سری به علامتِ منفی جنباند و من باز اصرار کردم: آخه مامان! این دل درد شما الآن چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بالاخره یه دارویی میده بهتر میشی! آه بلندی کشید و گفت: الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه! و من با گفتن مگه چی شده؟ سرِ دردِ دلش را باز کردم: خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصالاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم،
حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا الاقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش! سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟ شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba