بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتوسه نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسی
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوچهار
در حالی که مُهرَش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.
با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که
تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم
نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی
بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.
همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به
سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به
ُمُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و
مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم! شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم، ببین من نمیدونم زمان پیامبر(ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم! که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر(ص) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر(ص) باشه؟ نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: من نمیدونم سنت پیامبر(ص) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر(ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه! به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش وجانمازه! گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر(ص) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: ببین مجید! پیامبر(ص) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتما
روی مُهرسجده کنی؟
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر(ص) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن. اصالاً به فرض که پیامبر(ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی فکر نمیکنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما
پیامبر(ص) جاهایی نماز خوندن که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید
اشکالی داشته باشه. مُهر میان انگشتانم،
مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم پرسیدم: زمین چه ربطی به این مُهر داره؟ به آرامی خندید و گفت: خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه! قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: خُب من میگم
چه اصراری به سجده روی مُهر هر یا به قول خودت زمین داری؟ دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که توی سجده روی فرش اصالاً بهت دست نمیده!
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتوسه مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوچهار
پدر لَبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی! مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد: دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را
برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر(ص) و از نامآوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر،
گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش(ص) هیچ اعتقادی ندارند.
پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: چی شده؟ شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر(ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: این تروریستهایی که توی سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن! مادر لب گزید و با گفتن استغفرالله! از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب(س) برسه، تخریبش میکنن! با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: هیچ غلطی نمیتونن بکنن! و حالا این جواب مردانهی او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر(ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب(س)به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب(س) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه
برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی
نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba