بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدودوازده نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوسیزده
بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: الهه جان! میشه در رو باز کنی؟ چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن! حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن! سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: الهه جان! اگه تا حالا دوُوم آوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم... و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده... و لابد گریههای بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: الهه جان! صدامو میشنوی؟ و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه... و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: الهه! الهه جان! دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد:
الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان... و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم
بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟ و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش! و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتما حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba