بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوسیزده بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوچهارده
چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم اینهمه از
دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه
نابخشودنیاش نبود. غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید: مجید اینجا بود؟ سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه. سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: باهاش حرف زدی؟ سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم. لبخندرضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده! که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم
لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم
که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار
انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: امروز حالت بهتر بود الهه جان؟ صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن خدا رو شکر! اکتفا کردم که پرسید: از مجید خبر داری؟ از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: چطور مگه؟ در برابر چشمان پرسشگَرَم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه. از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره. سپس مکثی کرد و در
برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی دامه داد: امشب هم تو کوچه بهم گفت که بالاخره امروز صبرش تموم شده واومده
با خودت حرف زده... که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش! و او با متانت جواب داد: اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصالاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba