#رمان_سجاده_صبر
#قسمت_نهم
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو
که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو...
سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت
فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش
نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این
بود:
-شرمنده ام
-کافیه؟
....-
-سهیل کافیه؟
-نه
-خوب؟
- تو بگو
-طلاقم بده
-نه، به هیچ وجه
فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو
بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت...
علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود،
خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در
خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به
شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت
اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که
دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش
نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و
علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#رمان_بدون_تو_هرگز #قسمت_هشتم براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کن
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_نهم
فکر کنم نزديک دو ماه بعد...
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر...
بعد هم که يه عصرانه مختصر به صرف چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نميکردم،
هم چنين مراسمي...
هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد!
همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد
شاهنشاهي شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه مي خواي چه کار کني؟
هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت مبتلا ميشي،
ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نميبيني... گاهي اوقات که به حرف هاشون فکر
مي کردم ته دلم مي لرزيد!
گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش به
خودم مي گفتم ديگه دير شده...
من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگي
مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي!
واقعا همين طور بود.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
مستند صوتی شنود - 09.mp3
16.73M
🎙 مستند صوتی شنود
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
#قسمت_نهم
🔺 تجربهگرِ کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتها توسط ارشاد و نامفهوم شدن برخی قسمتهای آن و همچنین بیان برخی مطالب گفته نشده، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
#مستند_صوتی_شنود
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نهم
آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: خُب دیگه چه آمار مهمی ازش در آوردید؟ و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: خیلی سا کت و توو داره! اصالا
پا نمیداد حرف بزنه! که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: ول کنید این حرفها رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره، سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.« که به جای محمد،
ابراهیم با تندی جواب داد: کوتاه بیا مادر
من!
نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی! اما مادر بیتوجه به غر و لندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری
نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابط داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba