بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتاد_و_چهار با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_و_پنج
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق
خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب هایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: خوابش برد؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنان که به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد، صدایم زد :الهه! شام چی داریم؟ با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخوردهاند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر
خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: الهه جان!
ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم. همچنانکه در اتاق را
باز میکردم، گفتم: قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم: اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن! و عبدالله با گفتن باشه الهه جان! خیالم را راحت
کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: چی شد الهه جان؟ سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: خوابید. سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: مجید جان! ببخشید شام دیر شد و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد: فدای سرت الهه جان! إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه! و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟ فکری کردم و جواب دادم: نه، تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم. شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد. چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی! و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد! آهنگ صدایش با ترنم عشق دل نشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم! سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم توی دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم... و این آخرین
کلامی بودکه توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba