بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتاد_و_سه سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_و_چهار
با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و درمقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس! نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار! مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنان که درِ حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن یه خبر به بابا بدم. با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: چیزی نیس مادر جون...
حالم خوبه... صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند
و زبان عبدالله را به گفتن الحمدالله! گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و
آهسته پرسیدم: مامان خوبی؟ لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم
تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم.اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر
مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت ِسرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هرچه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba