مادر بزرگ
اردیبهشت ماه در خیابان پهلوی
دوره کشف حجاب عاشق شد
دایی سیاوش
اردیبهشت ماه در خیابان مصدق
وقت بگیر و ببند عاشق شد
اردیبهشت آمده؛
دیر یا زود من هم
در خیابان ولیعصر عاشق میشوم!
#سارا_محمدی_اردهالی
@Baavan
💙🌱
#بہوقتداستـٰان📖☕️
• دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم،بدونِ این که بفهمه،بدون این که یه ذره حس کنہ!
هرشب ساعتِ 8تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چشمای درشتش رو ببینم ، میرفتم بالاسرش و صداش میکردم تا سرش رو بگیره بالا و من هزار بار بمیرم و زنده شم، بعد فقط بگم که چی میل دارین و اون هم بگه همون همیشگی
از کتاب های رو میز متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ شاملو هستش
دوست داشتم برم بشینم کنارش بگم :
پرِ پرواز ندارم
امّا...
دلی دارم و حسرتِ دُرناها...
میخواستم بدونه منم بلدم،بدونه حسرتِ دوست داشتن و عاشق شدن رو دارم
اصن از کجا معلوم
شاید اسمش آیدا باشه
یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ شاملو رو بنویسم و بچسبونم به دیوارِ رو به روش تا بیشتر سرش رو بالا بگیره.تا بیشتر چشماش ذوق کنه تا بیشتر بتونم چشماش رو ببینم
هرشب که میومد شعر های رو دیوار رو تغییر میدادم
کارم شده بود همین
که ببینمش که بیشتر عاشقش شم
یکسالی شده بود که تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و مینوشت،منم اصلا نمیدونستم که دوست پسر داره یا نامزد ، یا اصلا شوهر!
فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم
یه شب از همین شب های شاملویی و عاشقانه های یواشکیِ من،تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون زد بدون این که اصلا قهوه سرد شدش رو حساب کنه..
دفترچه هاش و کتاب هاش رو جاگذاشته بود روی میز،بدون این که بخوام بخونمشون،درش رو بستم و گذاشتمش کنار تا فرداشب که میاد بهش بدم
چند شب گذشت و نیومد
امکان نداشت که این همه مدت کافه نیاد نه شماره تلفنی داشتم ازش، نه نشونه ای
تنها نشونی که داشتم ازش همون صندلی کنجِ کافس که خالیه
چند شبی بود که شعر های رو دیوار عوض نشده بود و هربار که چشمم میخورد بهش بغض گلوم رو فشار میداد
چند شبی حواس پرت شده بودم و همش یه قهوه ترک برای اون میزِ کنج میریختم.اصلا یادم نبود که نیست
دوماه گذشت و نیومد حتی وسایلش رو ببره(:
اون تلفن کی بود؟چی گفت؟کجا رفت؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم،رفتم کتاب هاش رو گشتم که شاید شمارهای،آدرسی باشه ولی نبود.
تا این که دفترچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحش رو خوندم:
عاشقِ پسری در کافه شدم که برایم قهوه ترک میاورد و من آن را سرد رها میکردم...
#ماهرخ_نوشت✍🏻
@Baavan↯(꧇
⸤♥️̶̶ⷮ ⷩ ̶ⷷ𖡬𝀗𝄄بـاوان⸣
#بہوقتداستـٰان📖☕️ • دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم،بدونِ این که بفهمه،بدون این که یه ذره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و هنوز
اسم تو، تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچکسی نمیتواند
چیزی در موردش بگوید...
#غاده_السمان
@Baavan
💙🌱
من فهمیدم ادمای خوشبخت کسایی ان که حداقل یک نفر و توی دنیا دارن که تو دردناکترین روزای زندگیشون ،
سخت نگهشون داره و نزاره برن،
نزاره متلاشی بشن،
نزاره از هم بپاشن!
نزاره تاریکی رج به رجِ روحشون رو بگیره
و بهشون اطمینان بده که:
«این دنیا شاید زیاد قشنگ نباشه
اما بودنِ تو کنارِ من قشنگترین اتفاق دنیاست»
من فهمیدم خوشبخت بودن یعنی عزیزِ کسی که عزیزته بودن!
چه فرقی میکنه اون ادم رفیق باشه،
هم جنس باشه،
هم خون ات باشه ،
یا ادم از صد پشت غریبه تر؟!
مهم اینه میدونی هر طوفانی که بیاد اون با یه قایقِ کوچیک منتظره تا نجاتت بده!
و این یعنی اوجِ خوشبخت بودن!
#فرگل_مشتاقی
@Baavan
💙🌱
حامد بِهداد :
یعنی میخوای بگی
هیچ نامَحرمی بهِت دست نَزده ؟!
رعنا آزادی ور :
من فکر میکردم ،
گذشته ی من به خودم مربوطه ..
حامد بِهداد :
ببین ،
هیچوقت یه چیزایی و به مَن نگو ..
جَنبه شو ندارم ..
شاید خودم بگم بگو وَلی نگو ؛
بِهم میریزم ..
شاید تیریپِ بی غیرتی بردارم ،
بگم بگو ، ولی نگو ..
مَن خودمو میشناسم ، بِهم میریزم ..
#دیالوگ
#خانه_دختر
@Baavan💙🌱
از آدمهایی که حافظه ضعیفی در به خاطر سپردن مهربانیهای اطرافیانشان دارند فاصله بگیرید
چون آنها بزرگترین تخصصشان این است که شما را از خوب بودنتان پشیمان کنند!
@Baavan
💙🌱
#نسرین_بهجتی
چمداندستگرفتم،کہبگویۍنروم …
توچراسنگشدۍ،راهنشانمدادۍ ؟🍂
باۆاں
✨
دهان صبح پࢪ از خندھ دیــدم و گفٺـم:
غنیـمټ اسټ دڕ ایـن ࢪوزگاڕ خندیـدن
#شفایی_اصفهانی
@Baavan..🌿
خانواده ی ما اهل سینما رفتن نبود. هر بار که به بابا خواهش میکردم که برویم سینما، میگفت: «روله جان! زندگی ایما خُش فیلمه!»
یا هر وقت که در خیابان هوس پیتزا میکردم، میگفت: «روله! بَریم هونه، خوم برات درست میکنم.»
و من مطمئن بودم که وقتی بابا اول جمله ای «روله» میگذارد، یعنی دارد با تمام احساسش به من میگوید که خیلی دوستم دارد و اگر بتواند برای من هر کاری میکند، ولی بنا به دلایلی، در یک ناتوانی بزرگ، گیر کرده و نمیتواند آن کار را انجام بدهد و با یک «روله» ی ساده ولی دلچسب، به عنوان یک پدر، از من دلجویی میکرد.
چند وقت پیش که تمام زندگی ام را کرونا مختل کرده بود و هر لحظه در خطر از دست دادن شغلام بودم، بابا زنگ زده بود و میگفت: «روله! هیشی احتیاج ناری برات از ایران بَفرستِم؟! پیلی، غذایی، واکسن کرونایی ؟!» خودش میدانست که یک کدام از این ها را نمیتواند برای من بفرستد، خودم میدانستم که نه او، نه هیچ کس دیگری نمیتواند برای من واکسن کرونا تهیه بکند. اما تمام سعی اش را کرد، از آن سر دنیا به من زنگ زد و حتی الکی، حتی به شوخی، به من تعارف زد که «روله برایت واکسن بفرستم؟!».
برای من این «روله» ی اول جمله اش معنای بسیار داشت.
خوشحالم که پدری مهربان دارم که اگر به هر دلیلی نمیتواند برایم واکسن بخرد، آن قدر جسارت دارد که حداقل اول جمله هایش، یک «روله» ی محبت آمیز میگذارد.
منظورم را میفهمی؟!
@Baavan
💙🌱
#پرهام_جعفری
#تقدیم_به_تمام_پدران_زحمت_کش🙏😢
AUD-20210502-WA0011.mp3
8.28M
#بہوقتداستـٰان📖☕️
‹ معلّـمجـٰانࢪۅزتمبـارك📚 ›
_نویسنده: #یکتا_مجدی✍🏻
_گوینده: #هستی_علیزاده🎙
اینداستانبرگرفتہازیکواقعیتاست
#روز_معلم
@Baavan↯(꧇
بودنِ بعضی از آدما شبیه ساعت شِنیه!
داریشون...
کنار خودت داریشون...
توو دستات داریشون...
اما هر لحظه حجمِ نبودنشون زیاد و زیاد تر میشه
و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد
جز اینکه فقط تماشا کنی و ببینی کِی آخرین دونهی شن پایین میفته...؟!
آخرین بهونهی بودن....
بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی
تا واسه چند لحظه هم که شده
دوباره بودنشونو به دست بیاری؛،
تازه میفهمی که فقط انبوهی از «نبودن»هارو زیر و رو کردی...
@Baavan
💙🌱
#بابک_زمانی
منوعـشقودݪدیـوانہبسـاطےداࢪیم
عقـلهےفلـسفہمۍبافـدومامےخندیم:)!
-@Baavan'!
درد من
درمان مشو بردیگࢪان ،!
دࢪد باش ،زخم باش ،ولۍ با من بمانـ ،،، !
❤️☘|> @Baavan ^^
متون جمع مکسر متن نیست
من است که تو را در آغوش گرفته است... :)
♥️🌻|@baavan