eitaa logo
‹ باب‌حِطّة ›
120 دنبال‌کننده
202 عکس
38 ویدیو
10 فایل
أنت لسْتَ وَحدكْ تأمّل حَوْلَك، صاحب‌الزّمَان معك(: • القدس لنا 🇵🇸 • |موقوفه| • ارتباط با من: https://abzarek.ir/service-p/msg/1983838
مشاهده در ایتا
دانلود
هیهات از کربلا... که هر چه در طاق آسمان بود بر زمین ریخته! مَه و مهتاب، نجوم دب اکبر و اصغر، ستارگانِ بی شمار ز هم پاشیده! از داغ خورشید، ستاره ها نالان به هر طرف روانند. و این ظلمت است که جهان را دریده! آه چه محشر عظماییست... در علقمه یکی با عمود آهنین مهتاب را نشانه رفته، در گودالِ قتلگاه یکی آفتاب بر سر نی می‌نشاند. کمی آن طرف‌تر هر می پرست باده‌نوشی چیزی به یغما می برد؛ یکی معجر و خلخال دیگری هم گوشواره ز گوش نجم هاشمی می‌کشد! جماعتی گرگ صفت پرده از حریم آسمان دریده‌اند! و در این میان دختران آفتابند که به آب دیده آتش این مصیبت را خاموش می‌کنند. ستاره ها صف به صف یکی با صلابت‌تر از دیگری به سوی شامِ بلا عازمند. در هر منزل زینب نجم پر فروغ هاشمیون، این عقیلة‌العرب با چشمانی دوخته شده به کهکشانی بر نیِ نشسته با تیغ برّان کلامش ز خوک صفتانی شکم باره جان می‌گیرد... فَمَهلاً مَهْلا یٰا ابْنَ الطُلَقٰا و الله که تا ابد و دهر نور محشر دشت نینوا خاموش نشود و خون حسین بجوشد و محبتش در دل‌ها رخنه کند...
امشب عجیب دلتنگ شما بودم، خیلی دلتنگ... عکس‌های صحن انقلاب بابا رضا را دیدم؛ دلم وا نشد! رفتم سراغ نجف، ایوان طلا، حالم بدتر شد؛ آنجا بیشتر بوی شما را می‌داد، انگار بابا علی هم دلتنگ بود... زل زدم به پخش زندهٔ بین الحرمین، شاید فرجی شود... اما نشد! رفتم کنار ضریح علمدار، بوی یاس قدم‌هایتان می‌آمد... بی‌تاب‌تر شدم؛ دویدم سمت امام بی‌پناهان اباعبدالله تپش‌های قلبم بیشتر شد، انگار همین تازگی‌ها اینجا بودید، قلبم حس می‌کرد حضورتان را... اما به خودم نهیب زدم! این شش گوشه همیشه گرمای حضورتان را دارد... درمانده شدم! چه کنم؟ کجا بیایم؟ از کدام سو؟ همه‌جا بودید و هیچ‌جا نبودید! حیرانم، سردرگمم، گم‌ شده‌ام بین دنیایی که دوستش نداشتید. آغوش می‌خواهم، از همان‌هایی که زینب و ام‌کلثومتان مهمانش بودند؛ هرچند کم هرچند کوتاه! چه چاره کنم به این بغض؟! من مادر می‌خواهم... بیایم مدینه؟ کنار گنبد خضراء؟ یا بیایم بقیعِ محزون؟ بروم سامرا؟ بروم کاظمین؟ کجا پیدایتان کنم مادر؟! میدانم که بازهم در همه‌جا خواهید بود و در هیچ‌جا نخواهید بود... به هرجا سر بزنم رفته‌اید! دنبال خیمه بقیةالله در بیابان ها بگردم؟ نشستید پای حرف‌های یوسفتان؟ کلمینی مادر کلمینی... بیین حالم را ببین گیر افتاده‌ام ببین بی‌پناهم ببین که هیچ نمیدانم از خودم... ام‌المؤمنین که به شما گفت کلمینی حرف زدید؛ امیرالمؤمنین که گفت کلمینی... اصلا مادر به حق تمام کلمینی هایی که شنیده‌اید از مادر و پدر و علی‌ها و محمد‌ها و حسن‌ها و حسین و موسی و جعفر و دخترها؛ با من نیز کلمینی... بگو کجا بیایم که در آغوشم بکشید؟! من به انکسار رسیده‌ام مادر، کلمینی...
‹ باب‌حِطّة ›
امام‌زمان‌فقط‌امامِ‌جمعه‌ها‌نیست‌که‌فقط ؛ جمعه‌هایادش‌می‌کنیم 💔 . .
عیسی با آن دم مسیحایی شاگرد جنابشان بوده؛ و شاگرد حتی اگر ماهی شود در بحرِ وجود استاد راه به انتها نخواهد برد! از این روست که دمِ عیسی فقط جسد را زنده میکرد، و چه بسیارند اجساد دارای حیات... و استادی که نَفَسِ مُحیی از پدران شریفش به او به ارث رسیده، به معنای حیات سرمدی، حیات می بخشد... که عین‌الحیات است برای بحبوحه‌ی مرگ بشریت... مرگِ دل و روح مرگِ حقیقی که جهان را به ظلمت مطلق فرو خواهد برد! و عقل سلیم میداند در بر هر ظلمت فساد است... آنقدر در تاریکی دل ها بمانیم که به عین قوم لوط را ببینیم، بنی اسرائیل را ببینیم... آنگاه است که می‌خوانیم اللهم اَحیِ بهِ عِبٰادَک
‹ باب‌حِطّة ›
...
خوشبختی برای من این شکلی تعریف میشه: یکم: دلم هواییِ برای رفتن به راهیان‌نور، برای رفتن سر مزار شهید علم‌الهدی، ولی قسمت نمیشه و من میمونم توی شهر وسط شلوغیِ دنیا؛ اما، رفیق خوبم منو همراه خودش کرده با شریک کردن من توی قسمتای جذاب سفرش:) انقدری با معرفت یادم کرده که از عکساش میتونم بفهمم حال و هوای طلائیه و شلمچه و اروند رو:) دوم: دلم از همیشه تنگ‌تره برای نجفِ عزیز و دارم توی فراق و این بی توفیقی‌ها ذوب میشم؛ اما، شعری که با جون و دل یه شب توی اوج دلتنگی برایِ شاه‌نجف نوشتم _بی خبر از سرنوشتش_ هدیه کردم به بهترین رفیقم و حالا اون برگه‌ی کج و کوله با یه خط داغون میرسه به نجف و روحمو از جا میکنه و با خودش میبره؛ انقدر ذوق مرگ میشم از این حرکت که دیگه چیزی بهتر از این رو برنمیتابم:) سوم: به دنبالِ رسیدنِ همون برگه‌ی شعر به نجف، دلم تنگ میشه برای در و دیوار حریم حرمش برای خوشه‌ی انگور ضریح، برای عکس گرفتن از دونه‌دونه‌‌ی کاشیا، برای حرف زدن با آجر به آجر صحن‌ و رواق‌ها، شبش یه رفیق مشتی پیام میده و میگه به یادت از در و دیوار عکس گرفتم:) این یعنی اوج خوشبختی برای من:) این یعنی خدا داره لطفشو با واسطه‌ی بنده‌های خوبش ( رفیقای‌نابم) به من کمترین می رسونه:) این یعنی امیرالمومنین علیه السلام از دور حواسش به دل کوچک منم هست:) همینا باعث میشه بی‌خوابی بزنه به سرم و بخوام تا صبح قربونِ لطف خدا برم:)
روزهای سختی بود... خندق ها را کنده بودند و حالا در شهر منتظر نتیجه جنگ بودند، بیرون شهر یهود و کفار با هم جمع شده بودند که محمد و دینش را برای همیشه از ریشه بِکَنند... جنگ هنوز جدی نبود فقط تیر بود که می‌آمد و می‌رفت اما لشکر کفر دست روی دست نگذاشته بود، عمروبن‌عبدوَد چند نفر را جمع کرد و از خندق گذشتند حالا ترس آن چنان افتاده بود به جان مسلمان‌ها که انگار اصلا جانی در بدن نداشتند چون عمرو فارِس‌یَلیَل بود و تنها به یک لشکر حریف! آمد و نعره زد: هَل مِن مُبارز؟ هیچکس صدایش در نیامد. عمرو می‌دانست چه کند، بلندتر گفت: شما میگویید اگر بمیرید به بهشت خواهید رفت، آیا کسی حاضر نیست که من او را روانه بهشت کنم؟ باز هم سکوت بود میان لشکرِ حق. عمرو هر بار صدایش را بالا‌تر می‌برد: بس که فریاد کشیدم و مبارز طلبیدم، صدایم گرفت! هر بار که فریاد عمرو بلند‌تر می‌شد، فقط علی بود که بر می‌خاست، به پیامبر نگاه میکرد و اذن میدان میخواست، ولی پیامبر هر سه بار به علی که جوان رعنایی شده بود جواب رد میداد. بار آخر که علی اذن خواست پیامبر فرمود: علی جان این عمرو‌بن‌عبدود است! علی تبسمی کرد و گفت: من هم علی‌بن‌ابیطالب هستم! جواب تبسم علی شد لبخند پیامبر، از جایش برخاست ذوالفقار را به دست علی داد و عمامه به سرش بست، پیشانی‌اش را بوسید و برایش دعا کرد. در تاریخ ننوشته‌اند اما حتما در دلش به وجود علی افتخار میکرد. علی که به میدان رسید با صدای بلند رو به سپاه خودش طوری که همه بشنوند گفت: ببنید! حالا تمام اسلام در برابر تمام کفر قرار گرفته است.¹ چون قرار بود آینده‌ی اسلام و شرک در همین نبرد مشخص شود. علی پیاده سمت عمرو رفت و گفت: تو با خود عهد کردی که اگر مردی از قریش یکی از سه چیز را از تو بخواهد آن را بپذیری. عمرو گفت: - چنین است. - نخستین درخواست من این است که اسلام را بپذیری. - هرگز! از این درخواست بگذر. - از جنگ صرف نظر کن و کار محمد را به دیگران واگذار. که اگر راست بگوید تو سعادتمندترین فرد به وسیله‌ی او خواهی شد، اگر هم چنین نباشد مقصود تو بی جنگ حاصل میشود. - من نذر کرده‌ام تا انتقام خود را از محمد نگیرم سرم را روغن زینت نکنم! علی برای در خواست سوم رجز خواند: - پس برای جنگ از اسب پیاده شود! - گمان نمیکنم کسی از عرب چنین درخواستی کند، من دوست ندارم تو به دست من کشته شوی. برگرد، تو زیبایی و جوان! - ولی من دوست دارم تو را بکشم! عمرو از دست این جوان به خشم آمده بود با غرور از اسب پیاده شد به سمت علی دوید، جنگ سختی شده بود. عمرو لحظه‌ای با تمام توان شمشیرش را بالا برد. نفس های همه در سینه حبس شده بود، با پایین آمدن این شمشیر سرنوشت نبرد مشخص می‌شد. شمشیر پایین آمد. گرد و خاک بلند شده بود. میانه‌ی میدان دیده نمی‌شد. ناگهان صدایی بلند شد و بعد سکوت و سکوت! گرد و خاک که خوابید علی بود که میانه‌ی میدان با صلابت ایستاده بود. ضربه‌ی عمرو سپر علی را دو نیم کرده بود و ضربه‌ی علی خودِ عمرو را... الله اکبر الله اکبر الله اکبر... علی تکبیر گفت و همه فهمیدند که قهرمان بزرگ عرب به دست او کشته شده! همراهان عمرو که حالا ترسیده بودند فرار کردند جز یکی به اسم نوفل که مانده بود در خندق، علی رفت سراغش و به راحتی او هم از زمین برداشت! با کشته شدن قهرمانان سپاه احزاب، سپاه از هم پاشیده شد. این اسلام بود که به دست علی پیروز گشته بود! علی سوی پیامبر رفت که آمده بود به استقبالش... پیامبر در وصف پیکار علی فرمود: ضربه‌ای که علی در روز خندق بر عمرو زد از اعمال امت من تا روز قیامت برتر است! چرا که با کشته شدن عمرو، خانه‌ای از خانه‌های مشرکان نماند مگر آن که ذلتی در آن داخل شد، و خانه‌ای از خانه‌های مسلمانان نماند مگر اینکه عزتی در آن وارد گشت.² امروز به یُمن وجود امیرالمومنین اسد‌الله‌الغالب برای ما روز عید است. ایامکم سعید و عیدکم مبروک💚 ________________________ ¹ بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۱۵ ²بحارالانوار، ج۲۰، ص ۲۱۶ و المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۳۲