روزهای سختی بود...
خندق ها را کنده بودند و حالا در شهر منتظر نتیجه جنگ بودند،
بیرون شهر یهود و کفار با هم جمع شده بودند که محمد و دینش را برای همیشه از ریشه بِکَنند...
جنگ هنوز جدی نبود فقط تیر بود که میآمد و میرفت
اما لشکر کفر دست روی دست نگذاشته بود، عمروبنعبدوَد چند نفر را جمع کرد و از خندق گذشتند
حالا ترس آن چنان افتاده بود به جان مسلمانها که انگار اصلا جانی در بدن نداشتند
چون عمرو فارِسیَلیَل بود و تنها به یک لشکر حریف!
آمد و نعره زد: هَل مِن مُبارز؟
هیچکس صدایش در نیامد.
عمرو میدانست چه کند، بلندتر گفت: شما میگویید اگر بمیرید به بهشت خواهید رفت، آیا کسی حاضر نیست که من او را روانه بهشت کنم؟
باز هم سکوت بود میان لشکرِ حق.
عمرو هر بار صدایش را بالاتر میبرد: بس که فریاد کشیدم و مبارز طلبیدم، صدایم گرفت!
هر بار که فریاد عمرو بلندتر میشد، فقط علی بود که بر میخاست، به پیامبر نگاه میکرد و اذن میدان میخواست، ولی پیامبر هر سه بار به علی که جوان رعنایی شده بود جواب رد میداد.
بار آخر که علی اذن خواست پیامبر فرمود: علی جان این عمروبنعبدود است!
علی تبسمی کرد و گفت: من هم علیبنابیطالب هستم!
جواب تبسم علی شد لبخند پیامبر،
از جایش برخاست ذوالفقار را به دست علی داد و عمامه به سرش بست، پیشانیاش را بوسید و برایش دعا کرد.
در تاریخ ننوشتهاند اما حتما در دلش به وجود علی افتخار میکرد.
علی که به میدان رسید با صدای بلند رو به سپاه خودش طوری که همه بشنوند گفت:
ببنید! حالا تمام اسلام در برابر تمام کفر قرار گرفته است.¹
چون قرار بود آیندهی اسلام و شرک در همین نبرد مشخص شود.
علی پیاده سمت عمرو رفت و گفت: تو با خود عهد کردی که اگر مردی از قریش یکی از سه چیز را از تو بخواهد آن را بپذیری.
عمرو گفت:
- چنین است.
- نخستین درخواست من این است که اسلام را بپذیری.
- هرگز! از این درخواست بگذر.
- از جنگ صرف نظر کن و کار محمد را به دیگران واگذار. که اگر راست بگوید تو سعادتمندترین فرد به وسیلهی او خواهی شد، اگر هم چنین نباشد مقصود تو بی جنگ حاصل میشود.
- من نذر کردهام تا انتقام خود را از محمد نگیرم سرم را روغن زینت نکنم!
علی برای در خواست سوم رجز خواند:
- پس برای جنگ از اسب پیاده شود!
- گمان نمیکنم کسی از عرب چنین درخواستی کند، من دوست ندارم تو به دست من کشته شوی. برگرد، تو زیبایی و جوان!
- ولی من دوست دارم تو را بکشم!
عمرو از دست این جوان به خشم آمده بود با غرور از اسب پیاده شد به سمت علی دوید، جنگ سختی شده بود.
عمرو لحظهای با تمام توان شمشیرش را بالا برد.
نفس های همه در سینه حبس شده بود، با پایین آمدن این شمشیر سرنوشت نبرد مشخص میشد.
شمشیر پایین آمد.
گرد و خاک بلند شده بود.
میانهی میدان دیده نمیشد.
ناگهان صدایی بلند شد و بعد سکوت و سکوت!
گرد و خاک که خوابید علی بود که میانهی میدان با صلابت ایستاده بود.
ضربهی عمرو سپر علی را دو نیم کرده بود و ضربهی علی خودِ عمرو را...
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر...
علی تکبیر گفت و همه فهمیدند که قهرمان بزرگ عرب به دست او کشته شده!
همراهان عمرو که حالا ترسیده بودند فرار کردند جز یکی به اسم نوفل که مانده بود در خندق،
علی رفت سراغش و به راحتی او هم از زمین برداشت!
با کشته شدن قهرمانان سپاه احزاب، سپاه از هم پاشیده شد. این اسلام بود که به دست علی پیروز گشته بود!
علی سوی پیامبر رفت که آمده بود به استقبالش...
پیامبر در وصف پیکار علی فرمود:
ضربهای که علی در روز خندق بر عمرو زد از اعمال امت من تا روز قیامت برتر است! چرا که با کشته شدن عمرو، خانهای از خانههای مشرکان نماند مگر آن که ذلتی در آن داخل شد، و خانهای از خانههای مسلمانان نماند مگر اینکه عزتی در آن وارد گشت.²
امروز به یُمن وجود امیرالمومنین اسداللهالغالب برای ما روز عید است.
ایامکم سعید و عیدکم مبروک💚
#هفتدهشوالسالروزجنگخندق
#فاء_باء
________________________
¹ بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۱۵
²بحارالانوار، ج۲۰، ص ۲۱۶ و المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۳۲