منم مجنونِ آن ليلا ؛
كه صد ليلاست مجنونش . .
#امام_حسین #اربعین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
شور _ هرجا اسمت اومد_۲۰۲۳_۰۶_۱۷_۱۵_۱۶_۰۵_۰۴۷.mp3
8.39M
هر جا اسمت اومد زدم زیر گریه
امین قدیم
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
در سلام بر تو دست را بر سینه می گذاریم
تا قلب ❤️از جایش کنده نشود.
سلام بر آقای مهربانم حسین 😭
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دچار کردی. . .❤️🩹
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆حالا تمامِ دغدغه ام این شده؛ "حسین"
این اربعین کربوبلا میبری مرا؟
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
مداحی_آنلاین_من_از_کربلا_جا_موندم.mp3
7.91M
من از #اربعین جا موندم
من از #کربلا جا موندم
محمود کریمی🎙
#امام_حسین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر مشام جان میرسه بوی ِحَرم❤️🩹
#اربعین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
4_5866093399760703482.mp3
14.55M
برای جاماندگانِ پیادهروی اربعینی ... 🖤
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
کاش اربعین؛ 💔🩹
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر سهمت رو کنار گذاشته
غصه نخور رفیق🌱
🕊
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت52
_بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش!
روزنامه را به دستش می دهم و او می گوید:
_میدونی چه طور کار میکنه؟
_نه زیاد.
_این دکمه ها که روش حروفه رو میبینی؟
سر تکان می دهم و می گویم:
_آره !
_اینا رو که فشار بدی و کاغذش بزاری اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه.
آهانی می گویم و از اتاق خارج می شوم.
کم کم ساعت ۴ می شود و از خانه بیرون می آیم.
خیابان ها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر می بیند.
گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد.
خودم را به خیاطی می رسانم. در را که باز می کنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را بر می گردانم، با دیدن منظره ی پشت سرم ناخودآگاه خنده ام می گیرد.
حسین سرک می کشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد.
خنده ام را می خورم و با اخم مصنوعی می گویم:
_خجالت بکش! داری چیکار می کنی؟
بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمی تواند حرف بزند.
_مَ... مَن داش... داشتم.
_حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته.
بیچاره دست از پا دراز تر می رود.
وارد خیاطی می شوم و سلام می دهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش می زند.
چادرم را آویزان می کنم و دکمه های مانتویی را می دوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس می روم.
تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام می دهد.
زن به منیرخانم می گوید:
_منیرجان لباسم آماده نشد؟
منیرخانم لبخندی می زند و می گوید:
_از اون چیزی که میخواستی زود تر شد.
_یعنی الان آماده است؟
منیرخانم با لبخند به من چشمکی می زند و می گوید:
_وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش.
سریع اتو را تمام می کنم و لباس را به زن می دهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض می کنند.
کمی بعد به سراغش می روم و با خوشرویی می پرسم:
_خوب شده؟
زن لبخند رضایت بخشی می زند و در حالی که می چرخد و در آینه خودش را نگاه می کند، می گوید:
_ وای خیلی خوبه!
از نزدیک می بینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا می زند و زن لباس را در می آورد. لباس را لایه کاغذی می پیچم و به دستش می دهم.
زن پولی را به منیرخانم می دهد و منیرخانم در حالی که می گوید زیاد است او می رود.
با لبخند به من نگاه می کند و می گوید:
_خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم.
بعد پول را به دستم می دهد و لبخند زنان مشغول کارش می شود.
خوشحال می شوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم.
آن شب با انرژی کار می کنم و بعد اتمام کار به خانه برمی گردم.
صدای دایی و مرتضی از اتاق می آید. به اتاقم می روم و از خستگی چادرم را روی تخت می گذارم.
دایی تقی به در می زند و وارد می شود.
لبخند زیبایی بر چهره اش نشانده که دندان هایش به نمایش درمی آید.
_سلام! چه بی سروصدا اومدی!
_سلام. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم. شما خوبین؟
_خیلی ممنون تو بهتری؟
_خدا رو شکر.
_خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی.
لبخندی میزنم و می گویم:
_من از کارم لذت می برم تازه امروز دستمزد هم گرفتم.
انگار خوشحال نمی شود و خیلی معمولی نگاهم می کند. بعد از کمی سکوت می گوید:
_خودم بهت پول میدادم.
_من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه.
دایی می خندد. سری تکان می دهد و از اتاق بیرون می رود.
شام را خورده و نخورده، خوابم می برد. صبح به مسجد می روم. خانم غلامی امروز هم آمده و حرف هایی میزند.
قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم.
توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه می گذارم و رها می کنم. فکر می کنم کم کم دارم یاد میگیرم.
از تلفن عمومی به خانه زنگ می زنم و دلتنگی ام را یکم برطرف می کنم.
وقتی می بینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که می گوید درگیر دانشگاه است.
توی یک کوچه ی خلوت اعلامیه هایی را از زیر در به داخل خانه ها می اندازم و فورا دور می شوم.
ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی می روم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸