eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
419 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
8.1هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
منم مجنونِ آن ليلا ؛ كه صد ليلاست مجنونش . . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شور _ هرجا اسمت اومد_۲۰۲۳_۰۶_۱۷_۱۵_۱۶_۰۵_۰۴۷.mp3
8.39M
هر جا اسمت اومد زدم زیر گریه امین قدیم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
در سلام بر تو دست را بر سینه می گذاریم تا قلب ❤️از جایش کنده نشود. سلام بر آقای مهربانم حسین 😭 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆حالا تمامِ دغدغه ام این شده؛ "حسین" این اربعین کرب‌و‌بلا میبری مرا؟ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
مداحی_آنلاین_من_از_کربلا_جا_موندم.mp3
7.91M
من از جا موندم من از جا موندم محمود کریمی🎙 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر مشام جان میرسه بوی ِحَرم❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
4_5866093399760703482.mp3
14.55M
برای جاماندگانِ پیاده‌روی اربعینی ... 🖤 ‌ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
کاش اربعین؛ 💔🩹 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر سهمت رو کنار گذاشته غصه نخور رفیق🌱 🕊 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت52 _بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش! روزنامه را به دستش می دهم و او می گوید: _میدونی چه طور کار میکنه؟ _نه زیاد. _این دکمه ها که روش حروفه رو میبینی؟ سر تکان می دهم و می گویم: _آره ! _اینا رو که فشار بدی و کاغذش بزاری اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه. آهانی می گویم و از اتاق خارج می شوم. کم کم ساعت ۴ می شود و از خانه بیرون می آیم. خیابان ها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر می بیند. گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد. خودم را به خیاطی می رسانم. در را که باز می کنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را بر می گردانم، با دیدن منظره ی پشت سرم ناخودآگاه خنده ام می گیرد. حسین سرک می کشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد. خنده ام را می خورم و با اخم مصنوعی می گویم: _خجالت بکش! داری چیکار می کنی؟ بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمی تواند حرف بزند. _مَ... مَن داش... داشتم. _حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته. بیچاره دست از پا دراز تر می رود. وارد خیاطی می شوم و سلام می دهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش می زند. چادرم را آویزان می کنم و دکمه های مانتویی را می دوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس می روم. تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام می دهد. زن به منیرخانم می گوید: _منیرجان لباسم آماده نشد؟ منیرخانم لبخندی می زند و می گوید: _از اون چیزی که میخواستی زود تر شد. _یعنی الان آماده است؟ منیرخانم با لبخند به من چشمکی می زند و می گوید: _وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش. سریع اتو را تمام می کنم و لباس را به زن می دهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض می کنند. کمی بعد به سراغش می روم و با خوشرویی می پرسم: _خوب شده؟ زن لبخند رضایت بخشی می زند و در حالی که می چرخد و در آینه خودش را نگاه می کند، می گوید: _ وای خیلی خوبه! از نزدیک می بینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا می زند و زن لباس را در می آورد. لباس را لایه کاغذی می پیچم و به دستش می دهم. زن پولی را به منیرخانم می دهد و منیرخانم در حالی که می گوید زیاد است او می رود. با لبخند به من نگاه می کند و می گوید: _خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم. بعد پول را به دستم می دهد و لبخند زنان مشغول کارش می شود. خوشحال می شوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم. آن شب با انرژی کار می کنم و بعد اتمام کار به خانه برمی گردم. صدای دایی و مرتضی از اتاق می آید. به اتاقم می روم و از خستگی چادرم را روی تخت می گذارم. دایی تقی به در می زند و وارد می شود. لبخند زیبایی بر چهره اش نشانده که دندان هایش به نمایش درمی آید. _سلام! چه بی سروصدا اومدی! _سلام‌‌. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم‌. شما خوبین؟ _خیلی ممنون تو بهتری؟ _خدا رو شکر. _خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی. لبخندی میزنم و می گویم: _من از کارم لذت می برم تازه امروز دستمزد هم گرفتم. انگار خوشحال نمی شود و خیلی معمولی نگاهم می کند. بعد از کمی سکوت می گوید: _خودم بهت پول میدادم. _من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه. دایی می خندد. سری تکان می دهد و از اتاق بیرون می رود. شام را خورده و نخورده، خوابم می برد. صبح به مسجد می روم‌. خانم غلامی امروز هم آمده و حرف هایی میزند. قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم. توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه می گذارم و رها می کنم. فکر می کنم کم کم دارم یاد میگیرم. از تلفن عمومی به خانه زنگ می زنم و دلتنگی ام را یکم برطرف می کنم. وقتی می بینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که می گوید درگیر دانشگاه است. توی یک کوچه ی خلوت اعلامیه هایی را از زیر در به داخل خانه ها می اندازم و فورا دور می شوم. ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی می روم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸