eitaa logo
baghdad0120
1.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
30 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد..... یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم بهم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از دو کوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند. نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم دستم میداد. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید. منوچهر سر دو تا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد. خیلی با اطمینان می گفت.
ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت:«می روم حرم.» خلوتی می خواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند، اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دوماه برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم آمدیم. هوس هندوانه کردم. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرم را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسم را گفتم. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. گفتم:اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتیم. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت:«چه دختر نازپرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.».... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
امام علی (علیه‌ السلام) الاِسْتِشَارَةُ عَیْنُ الهِدایَةِ وَقَدْ خاطَرَ مَنِ اسْتَغنَى بِرَأْیِهِ‏ مشورت چشمه هدایت است و هر کس نظر خود را کافی بداند خود را به مخاطره انداخته است نهج‏البلاغه، حکمت 211 Consultation is the chief way of guidance; he who is content with his own opinion endangers himself @baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_مصطفی_زاهدی_بیدگلی #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زاهدی_بیدگلی وَ قاتِلُوهُ
🕊 شهید احمد اسماعیلی، دردفاع از حرمهای مطهر و حریم اهل بیت (ع) و تامین امنیت ملی کشورمان، بدست تروریست های تکفیری، در سوریه به شهادت رسید و آسمانی شد. .  بازنشسته ی لشکر 27 حضرت رسول تهران احمد اسماعیلی» 43 ساله بود که از وی سه فرزند، دو دختر و یک پسر به یادگار مانده است. این شهید مدافع حرم چند روز پیش در عملیات مستشاری در حومه حلب از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله گروه‌های تکفیری قرار گرفت و مجروح شد و در بیمارستان سوریه در شب شهادت صدیقه‌ی طاهره حضرت زهرا(س) به یاران شهیدش پیوست 🌷 @baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_احمد_اسماعیلی #شهید_مدافع_حرم_احمد_اسماعیلی شهید احمد اسماعیلی، د
🕊 حجت اسدی، سی ام شهریور ماه ۱۳۶۰، در قزوین به دنیا آمد.تا پایان دوره ی متوسطه درس خواند. فروشنده ی محصولات فرهنگی و طلبه ی حوزه ی علمیه بود. در تاریخ ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۷۹ ازدواج کرد و دارای ۳ فرزند پسر بود. به عنوان بسیجی مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. دوم اسفند ماه ۱۳۹۴، در زینبیه دمشق و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت تیر و ترکش و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است. 🌷 @baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 مجیـــر🌷 اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین به دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ از قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. منوچهر وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد عروسک داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلای پنج حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم. منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز شهادت حاج عبادیان.».... راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد، اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم. شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت.
. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت:«این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت:«آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را می سپاریم به خدا.» حرف هایش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان. دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت:«فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند، ببینید.» چرا باید این کار را می کردم؟ گفت:«برای این که ببینی چه قدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم. با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر. مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد..... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
baghdad0120
📺 مجموعه #درنگ 1⃣1⃣چرا شیخ جراح، چرا قدس؟ کوه معبد باید ساخته شود! ◽️ گزیده‌ای از مستند خبرگزاری
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 مجموعه 2⃣1⃣اونجلیکال‌ها و نبرد آرماگدون "تور تبلیغاتی در فلسطین اشغالی" ◽️ گزیده‌ای از گزارش خبرگزاری Vice news 📣 جالب‌ترین سیاسی را با زیرنویس فارسی در قالب "درنگ" ببینید. @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ خدایا مرا،از یاران و مددکاران امام زمان قرار ده @baghdad0120