#عروسافغان
#پارت1 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
یک دسته، دو دسته، سه، چهار...
عمه هنوز داشت دسته سبزی گوشه حیاط خالی میکرد.
ظاهر ماجرا نشون میداد که قصدش اینه که به تمام مهمونهای شهرستانی و غیر شهرستانی، توی این چند روز فقط قرمه سبزی بده.
به هر حال کم خرج تر از مرغ بود و مورد پسندتر برای مردهای فامیل. زنها هم که به جهنم، همین که هست.
-سفیده، سفیده!
سفیده. میتونست بگه سپیده، مطمئن بودم، چون میدیدم که حرف «پ» رو به راحتی بیان میکنه و به سپیده گفتن که میرسید، از قصد «ف» میگفت.
-اون لگن قرمزه رو از بالای حموم بیار پایین. کیلیت انبارم بیار.
منظورش کلید بود. بلندتر فریاد زد:
-سفیده!
برای جلوگیری از بالا رفتن صداش برای سفیده بعدی بود که کیلیت و کلید رو بی خیال شدم و صدام در اومد.
-چشم!
به دستههای سبزی رها شده روی چادر شب پهن شده وسط خونه با بدبختی نگاه کردم و برای سلامت انگشتهای بیچارهام و وقت گرانبهام که قرار بود برای پاک شدن این سبزیها هدر بره، عزاداری کردم.
متنفر بودم از هر غذایی که توش سبزی داشت و من فلک زده رو مجبور میکرد، به ساعتها نشستن و پاک کردن و خرد کردن و سرخ کردن.
توی حیاط رو از حد فاصل پرده کنار رفته از پنجره سالن، با چارچوب آهنی و زنگزدهاش نگاه کردم.
عمه چادر سیاه خال خالش رو دور کمر جمع کرده بود. نیمی از هیکل گوشتی و تپلش توی کوچه بود و باقیش توی حیاط.
چشم از حیاط گرفتم و یواشکی به صفحه موبایلم نگاهی انداختم.
کلید انبار که دست سالار بود و اون لگن قرمز رو هم میرفتم میآوردم.
فعلا نویسنده محبوبم پارت جدید داده بود و من باید قبل از دست زدن به این نخالههای بی خاصیت سبز رنگ، اون رو میخوندم.
از دیشب منتظر بودم و نمیتونستم بیشتر صبر کنم. باید هر طور شده بود فضایی برای خوندن یواشکی پارتم پیدا میکردم.
دستشویی گزینه خوبی بود، ولی عمه دقیقا کنار در دستشویی ایستاده بود و قطعا پشت در ثانیه شمار میگذاشت و اگر بیشتر از صد و بیست ثانیه موندنم اونجا طول میکشید، در زنگ زده سرویس رو از لولا در میآورد.
کل خونه هم که سر تا تهش دو وجب نمیشد. جای دیگه هم ...
با ورود شخص جدید به حیاط، کمی کنجکاو شدم.
هیکل چادر به سر، هیکل ثریا بود و چادر گل نارنجی روی سرش، حدسم رو تأیید میکرد و حضور پر از شیطنت پسرش، روی حدس قطع به یقینم، یه مهر «درست حدس زدیِ» درشت میزد.
عمه مشغول حرف زدن با ثریا شد.
با وجود ثریا حالا دیگه وقت داشتم. به طرف اتاق خواب رفتم. در چوبیِ پر از جای مشت لگد رو باز کردم و با احتیاط بستم.
جایی ایستادم که اگر در باز شد، کمتر تو دید باشم و فرصت کنم تا موبایلم رو پنهان کنم، که اگر میون این همه کار، مچم رو با این موبایل میگرفتند، حسابم با کرام الکاتبین بود.
از این پارت جذاب هم که نمیشد گذشت. داستان به جاهای حساس رسیده بود و پسر داستان در آستانه اعتراف به عشق قرار داشت.
پشت به در اتاق و رو به کمدی که تنها سهمم از کل این خونه بود، ایستادم.
جملات عاشقانه رو تند تند میخوندم. اینقدر احساساتی شدم که ناخواسته سرم رو به کمد تکیه دادم و محو عشق جاری توی پارت شدم.
فقط دیالوگ ها رو میخوندم که بفهمم چی شده، بعدا برمیگشتم و با دقت دورهاش میکردم.
ماجرا به اوجش رسیده بود که یهو در باز شد. موبایل رو بدون وقفه و بی صدا بین دیوار و رختخواب فرو کردم و برگشتم.
بابا بود. نفس راحتی کشیدم. با این یکی تا حدی میشد کنار اومد.
وارد اتاق شد و در رو بست. نگاهی به پنجره انداخت و بعد نگاهی به وضعیت من. چشم باریک شدهاش میگفت که میدونم چه غلطی داشتی میکردی.
به پنجره اشاره کرد و گفت:
- به عمهات چیزی نگو، خب؟
نعشه بود که اینجور صورتش گل انداخته بود و قصد داشت از دست عمه مصی فرار کنه. ولی اینکه صبح میگفت ذرهای مواد نداره و همه جونش تو خماری داره میسوزه.
بابا منتظرم نموند که من حرفش رو تایید کنم. به سمت پنجره رفت.
پنجره خیلی بالاتر از قد بابا بود، تقریباً چسبیده بود به سقف، و از بد ماجرا تو خونه همسایه بغلی باز میشد.
لامصب معماری که نبود، شاهکار بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
آرامش نه عاشق بودن است...
نه گرفتن دستی که محرمت نیست!
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای...!
آرامش؛ حضور خداست، وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند...!
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد...
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی...
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری...
وقتی مطمئن باشی با او..
هرگز...
تنها...
نخواهی بود...!
آرامش یعنی همین.
تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری....!!
بهار🌱
#پارت564 با خوشحالی سوار ماشین شدم و همراه خانواده ام به طرف بازار حرکت کردیم. توی راه سعی می کرد
#پارت565 🌘🌘
بعد از ظهر آرش بسته خرمایی خرید و همراه وحید سوار ماشین شدیم. وحید آدرس قبرستان رو به آرش میداد و آرش تو جاده های تهران حرکت میکرد.
بغض کرده عقب ماشین نشسته بودم. بالاخره ماشین پارک شده و همه با هم پیاده شدیم. آرش حنا رو از بغلم گرفت. وحید جلو می رفت و من و آرش پشت سرش قدم بر میداشتیم.
سنگ های سیاه و سفید کاشته شده روی زمین رو نگاه میکردم. ناخواسته تاریخ مرگ و تولد هک شده روشون رو می خوندم و باسن مادرم مقایسه میکردم. وحید بطری آبی توی دستش گرفته بود و هر از گاهی به من و آرش نگاهی می کرد.
بالاخره ایستاد و به سنگ قبر سفیدی خیره شد. به اسم سولماز که روی سنگ حک شده بود نگاه کردم. زانوهام شل شد و کنارش نشستم. دستی روی سنگ کشیدم و خاکش رو با دستم پاک کردم و روی صورتم کشیدم. نمی فهمیدم چی کار می کنم، ولی دلم می خواست بود و من رو در آغوشش می گرفت.
تو کی هستی، کی هستی که من تو رو ندیدم و نمی شناسم و تو اینقدر آشنایی؟
گلولههای اشک با هر بار پلک زدنم مسافر گونه ها می شدند و ردشون رو پاک می کردم و به سرعت جاشون پر میشد.
سر بلند کردم. وحید روبروم نشسته بود. دستش رو روی صورتش گذاشته بود و شونه هاش می لرزید، انگار که متوجه نگاهم شد، اشکهاش رو پاک کرد و نگاهم کرد.
- چون مردنش رو ندیدم و تو مراسم ختمش نبودم، داغش برام تازه است. وقتی اومدم ایران با خودم می گفتم یعنی چه شکلی شده، برام جا نمی افتاد ممکنه پیر شده باشه.
-چرا از شکیبا شکایت نمی کنی؟
-مدرک ندارم. ولی وقتی از زندان که آزاد شدم، مستقیم رفتم سفارت. نمیخواستم غیرقانونی از مرز رد بشم. دیگه حوصله زندان ایران رو نداشتم. اونجا فهمیدم وحید از اسمم حسابی استفاده کرده. با مدارک من همه جا رفت و آمد می کرده. پلیس اینترپل دنبالش بود. می گیرنش بابا، غصه نخور. تقاص پس می ده.
شیشه آب رو برداشت و شروع به شستن قبر کرد. دست توی نوشته هاش می کشید و خاکش رو ازش پاک می کرد. آرش پایین قبر نشسته بود و فاتحه می خوند. حنا توی بغلش بود و برای گرفتن جعبه خرما توی دست آرش به پایین خم شده بود.
دست به طرف حنا دراز کردم. من رو دید و خودش رو به طرفم انداخت. آرش حنا رو به من داد و جعبه خرما رو باز کرد و مشغول پخش کردنش شد.
به وحید نگاه کردم که چطور با چشم های پر از اشک قبر همسر جوونش رو می شست و زیر لب حرف می زد. باید براش کاری میکردم. حق داشته زندگی کنه. همه جوونی و عمرش رفته بود و از عشق تو زندگیش چیزی نفهمیده بود. آرامش بعد از این طوفان طولانی حقش بود.
بهار🌱
#پارت565 🌘🌘 بعد از ظهر آرش بسته خرمایی خرید و همراه وحید سوار ماشین شدیم. وحید آدرس قبرستان رو به آ
#پارت566 🌘🌘
دو روزی گذشت و عقد و عروسی سینا رو جشن گرفتیم. عروسیشون با عروسی من زمین تا آسمون فرق داشت. از تشریفات و بریز و بپاشی که توی عروسی من بود، هیچ خبری نبود؛ یه عروسی ساده ولی با صفا.
سینا یه خونه نزدیک خونه خاله کرایه کرده بود. عروس و داماد رو بدرقه کردیم و همراه پدر و مادر آرش به رشت برگشتیم.
دوباره من موندم و خانواده همسرم و صد البته بهرام خان.
چند روزی گذشت و من طبق روال گذشته سعی کرد می کردم خیلی تو دست و پای بهرام خان نباشم.
سیمین برای خرید به بازار رفته بود. توی آشپزخونه مشغول بودم. تابستون روزهای آخرش رو می گذروند و حنا دیگه می تونست توی روروعک بشینه. تو روروعک نشسته بود و من رو تماشا می کرد و گاهی با ذوق روی روروعک صورتی رنگش می کوبید. دوست داشت به من نزدیک بشه و به من نزدیک خوشحال بودم که نمی تونه.
از همونجا باهاش حرف می زدم. بهرامخان توی سالن با تلویزیون مشغول بود و اخبار گوش میداد و هر از گاهی بد و بیراه حواله یکی از شخصیت هایی که مجری خبری ازشون می داد، می کرد.
تلفن خونه زنگ خورد. با زنگ سوم فحشی هم نثار تلفن کرد و گوشی رو برداشت.
- الو.
-بله، خودم هستم.
- کجا؟ یعنی چی؟ کی؟
طرز صحبت وحشت زده و متعجب بهرام خان نگاهم رو به طرف سالن کشوند.
- کدومبیمارستان؟
- باشه... باشه!
تلفن رو قطع کرد و به طرف طبقه بالا دوید. ناخواسته کارم رو رها کردم و دنبالش رفتم.
- چی شده پدرجون؟
جوابم رو نداد. نیم نگاهی به حنا کردم و به طرف راه پله دویدم. بالا رفت و دنبالش بالا رفتم.
وارد اتاق شد. به در نزدیک شدم و چند تقه به در زدم.
- چه اتفاقی افتاده، چی گفتن، کی بود پشت تلفن؟
جوابی نداد.
-پدرجون؟
صداش بلند شد.
-چیه هی پدر جون پدر جون؟
- من دارم میام تو.
-خب بیا.
در رو باز کردم. مشغول بستن دکمه های پیرهنش بود.
-چی شده؟
- نمی دونم، از بیمارستان بود، گفت مثل اینکه سیمین تصادف کرده.
- چی؟ سیمین؟ کی؟ کجا؟
-چقدر حرف می زنی! می گم نمی دونم.
به طرف من اومد.
-صبر کنید منم آماده شم بیام.
از کنارم رد شد و گفت:
- تو با اون سوسک طلایی می خوای بیای؟
سوسک طلایی؟ حنا رو می گفت!
دنبالش دویدم.
- پس بگید کدوم بیمارستان که به ارشم بگم بیاد.
جوابم رو نداد و از پله پایین رفت. از پله ها پایین رفتم. حنا همون جا ایستاده بود. به من نگاهی کرد و صدایی ذوق مانند از خودش در آورد. بهرام خان بی وقفه از در بیرون زد و چند لحظه بعد هم صدای در حیاط اومد.
به طرفم تلفن رفتم و شماره آرش رو گرفتم. چند لحظه طول کشید تا جوابم رو بده. باید یه جوری می گفتم که هول نکنه.
- الو.
-سلام آرش جان!
- سلام، خوبی خانومم؟ چی شده؟
- ممنون، خوبم! چیزی نشده، فقط یکی زنگ زد به پدر ت بعد بابات هول شد و از خونه زد بیرون، اون وسط من فهمیدم یکی رو بردن بیمارستان. حالا زنگ بزن از خودش بپرس.
- ای بابا، کیو بردن بیمارستان؟
-گفتم که، زنگ بزن از خودش بپرس.
- مامان چی کار می کنه؟
-مامانت رفته بود خرید!
- مینا، برای مامان اتفاقی افتاده؟
سکوت کردم. یه دفعه تلفن قطع شد. روی مبل نشستم. چند دقیقه صبر کردم و دوباره شماره رو گرفتم، اشغال می زد. چند بار دیگه هم زنگ زدم، توی دسترس نبود.
تمرکز رو از دست داده بودم. حنا گریه می کرد و من نمی دونستم باید چی کار کنم. از تو روروعکش درش آوردم و به فرهنگ زنگ زدم.
#پارت570
-الو، سلام.
- سلام زن داداش. خوبی؟
-ممنون، تو کجایی؟
-من پیش آرشم، اومدم بیمارستان.
-عه... تو اونجایی؟ حال سیمین چطوره؟
- خوبه، پاس شکسته، از سرشم تازه عکس گرفتن.
- ای وای... دکتر چی گفت؟
- هیچی، می گه خوبه. الان می برن پاشو گچ بگیرن. سرشم چیزیش نشده. اون قدر هم که بهرام خان گفت بردن از سرش عکس بندازن. الان ولی باید نگران آرش باشیم.
- اون چی شده؟
- هیچی، دختر خاله حالش خوبه، بهش مسکن دادند. ولی آرش فشارش افتاده، با میت هیچ فرقی نداره.
-خب سیمین مادرشه! نمیتونه حرف بزنه؟
- نه، یه چیز شیرین خورده و رفته دنبال گچ و باند و دارو.
-من چیکار کنم؟
- هیچی، مواظب حنا باش. به مامانم زنگ زدم، قراره برم دنبالش بیارمش پیش دختر خاله بمونه.
- رشتِ مامانت؟
-آره، آوردمش چند روز اینجا باشه. شایدم راضیش کنم کلا بمونه.
- دستت درد نکنه؟ منو بی خبر نذار.
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. حالم کمی بهتر شده بود. حنا توی بغلم نق نق می کرد. بوسیدمش و گفتم:
-گشنت شده؟ الان به یه چیز خوشمزه می دم بهت.
به آشپزخونه رفتم. غذایی رو که براش آماده کرده بودم توی میکسر ریختم و بعد از پوره شدن غذا، توی ظرف ریختم و آروم آروم با قاشق توی دهنش گذاشتم.
معصومیت نگاه و رفتارهای پاکش من رو از دنیای خودم جدا میکرد.
غذای حنا رو دادم و توی بغلم گرفتمش. پستونکش رو توی دهنش گذاشتم و با صدای آرومی براش لالایی خوندم.
بچه آروم و بی آزاری بود. زود خوابش برد. به اتاقش بردم و روی تختشش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
هر چی به آرش زنگ زدم جواب نمیداد. تلفن بهرام خان رو هم کلا بی خیال شدم. هوا رو به غروب بود. مشغول شام درست کردن شدم.
از این که بی خبر بودم اذیت می شدم. دیگه روم نمیشد به فرهنگ زنگ بزنم. اما به سلاله میتونستم. شماره اش رو با موبایلم گرفتم. چند تا بوق خورد و جوابم رو داد.
- الو، سلام سلاله خانم! شما کجایی؟
- سلام دخترم، بیمارستانم.
- حالش چطوره؟
- خوبه، پاشو گچ گرفتن. سرشم یه کم آسیب دیده که زخمش رو بستن.
- فرهنگ گفت عکس گرفتن از سرش...
-آره گرفتن، ولی چیزی نبود. فقط پاش مو برداشته. امشب هم باید بیمارستان بمونه.
- کی قراره پیشش بمونه؟
-بهرام خان رفته براش اتاق خصوصی گرفته. میگفت خودم می مونم، ولی پرستار می گه باید یه خانوم باشه، درسته اتاق خصوصیه ولی چون بخش خانمهاست، نمی شه آقا شب بمونه. بهرام خان و آرش رفتن صحبت کنند.
- کاری از دست من برنمیاد انجام بدم؟
- نه عزیزم، تو چه کاری از دستت بر میاد، اونم با یه بچه کوچیک!
- راستی راننده ای که باهاش تصادف کرده...
- من که اینجا نبودم، ولی می گن بهرام تا رسیده اینجا و بهش گفتن این زده، پریده به راننده!
- واقعا؟ پس بازداشته راننده؟
- آرش رضایت بهرامو گرفت. گفت ولش کنیم بره. از قصد که نزده. سیمینم که طوریش نیست. یه پاش شکسته که خودمون خرجشون می دیم. راننده بیچاره هم خودش بدبختی بود..
- آرش چطوره؟
-خوبه.
-می گید به من زنگ بزنه؟
- باشه بهش می گم.
خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم. میز رو چیدم و منتظر به در خیره موندم.
به حرفهای سلاله فکر میکردم. بهرام خان چه کارهایی کرده! فکر نمیکردم سیمین هیچ وقت براش مهم باشه!
دو ساعتی گذشت. حنا بیدار شده بود. توی اون خونه بزرگ تنها مونده بودم و کمی ترسیده بودم.
تلفنم زنگ خورد. آرش بود. سریع جواب دادم.
#پارت571
-الو، آرش چرا جوابمو نمی دادی؟
- مینا جان، عزیزم، ببخشید گوشیم رو سایلنت بود. اونجام که همش حواسم به مامان و بابا بود.
-کی میایی؟ من اینجا تنهایی یکم ترسیدم.
- داریم میاییم.
- مامانت چطوره؟
- خوبه، دخترخاله سلاله پیشش موند. ما هم داریم میاییم.
- شام گرم کنم؟
-گرم کن.
- باشه. فقط تو رو خدا زود.
خداحافظی کردیم و حدود بیست دقیقه بعد آرش و بهرامخان خونه بودند. به استقبالشون رفتم. هردوشون حسابی رنگشون پریده بود.
سلامیکردم و آرش جوابم رو داد. بهرام خان بدون توجه به من راهی طبقه بالا شد. به ارش نگاه کردم.
- شام میخوری؟
- آره، یکم بکش. من یه آب به دست و صورتم بزنم میام.
- باباتم میاد؟
-نمی دونم، بزار ازش بپرسم.
آرش هم راهی طبقه بالا شد. حنا رو تو روروعک گذاشتم و خودم به آشپزخونه رفتم. غذا را سرو کردم. چند دقیقه بعد آرش هم به آشپزخونه اومد. پشت میز نشست و برای خودش غذا کشید.
- بابات میاد؟
- گفت اشتها ندارم. من ناهارم نخوردم.
نگاهی به من کرد.
-تو هم شام نخوردی؟
- نه منتظر تو بودم.
اولین قاشقش رو از برنج پر کرد و به طرف دهنش برد.
- از چی ترسیده بودی؟ قبلا ترسو نبودی!
- خونه بزرگه، اولین باری بود که شب تنها مونده بودم. آدم می ترسه دیگه!
- ترس نداره عزیزم، خونه حصار داره، دوربین داره، سر کوچه نگهبان داره!
از وقتی حنا وارد زندگیم شده بود یکم ترسو شده بودم، دلیلش رو هم نمی دونستم.
برای خودم غذا کشیدم و گفتم:
-مامانت کی مرخص می شه؟
-احتمالا فردا.
-چطوری تصادف کرده؟
- داشته از خیابون رد می شده، اتوبوس پارک کرده بوده، از جلوی اتوبوس می ره وسط خیابون، وانتی ندیدش، زده بهش. من که رفتم اونجا، تا برسم به اونجا هزار فکر با خودم کردم. به بابا هم که زنگ زدم، فقط اسم بیمارستان رو گفت. دیگه وقتی رسیدم اونجا دیدم مامان حالش خوبه و فقط یه شکستگیه، یکم آروم شدم. بعدش فقط بابا رو آروم می کردم.
- به فرهنگ کی خبر داد؟
- زنگ زد به من، در مورد یه ساختمان حرف بزنه. من بهش گفتم چی شده، دیگه اونم اومد اونجا.
با شنیدن صدایی به راه پله نگاه کردم. بهرام خان از پله ها پایین می اومد. آرش رد نگاهم رو دنبال کرد و سر چرخوند. بهرام خان بدون توجه به ما به حیاط رفت.
-بابات حالش خوبه؟
نگاهم کرد.
-یه گل گاوزبون براش دم می کنی؟
- من دم می کنم، ولی دیدی که چه جوری می زنه تو ذوق آدم، اگه دم کنم و نخوره!
- دم کن میخوره، مامان همیشه براش دم میکرد.
از جام بلند شدم و زیر کتری رو روشن کردم و دوباره روی صندلی نشستم.
شام رو خوردیم و میز رو جمع کردم. آرش نگاهی به من کرد و گفت:
- مینا من خیلی خستم، چشمم باز نمی شه.
- خب برو بخواب!
- حواست به بابا هست؟
از بهرام خان دل خوشی نداشتم، ولی الان وقت خوبی برای انتقام نبود. سری تکون دادم.
- حواسم هست.
آرش راهی طبقه بالا شد. آب جوش اومده بود و زیر کتری رو کم کردم. ظرف گل گاوزبون رو از توی کابینت برداشتم و مشغول دم کردن شدم.
به حنا نگاه کردم. با مهره های رنگی روی روروعکش مشغول بود گاهی چشمهاش رو می مالید. خوابش می اومد.
کمی از آب جوش کتری رو توی ظرفی ریختم تا خنک بشه و بتونم براش شیر درست کنم.
ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی چیدم و یه لیوان گل گاوزبون غلیظ توی لیوان ریختم و توش یه تیکه نبات انداختم و روی کابینت گذاشتم.
برای حنا شیر درست کردم. شیشه شیرش رو میشناخت و با دیدنش ذوق می کرد. از توی روروعک درش آوردم و شیشه رو توی دهنش گذاشتم.
آخر وقت بود و از وقت خوابش حسابی گذشته بود. همونطور که به شیشه مک می زد، آروم آروم چشم هاش بسته می شد. خیلی زود خوابش برد. شیشه رو درآوردم و پستونک رو توی دهنش گذاشتم و روی مبل خوابوندمش.
لیوان گل گاوزبان رو برداشتم و به طرف حیاط رفتم. لب باغچه نشسته بود و به رو بروش نگاه می کرد. نزدیکش شدم.
-پدرجان!
نگاهم کرد. با سر به لیوان توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- گل گاوزبونه، یکم بخورید، آروم می شید.
دست دراز کرد و لیوان رو ازم گرفت. جلوی پاش چند تا ته سیگار افتاده بود. می دونستم که گاهی سیگار می کشه. لرزش لیوان توی دستش توجهم رو جلب کرد. سریع لیوان رو لب باغچه گذاشت و دست هایش رو روی سینه اش جمع کرد.
باورم نمی شد، یعنی بهرام خان اینقدر سیمین رو دوست داشت که به خاطرش اشتهاش کور بشه، با دیگران درگیر بشه، دست هاش بلرزه! همیشه یه چیز دیگه از این مرد توی ذهنم تصور می کردم؛ یه کوه سنگی که با بمب هیدروژنی هم منفجر نمی شه.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت2
بابا برگشت و بعد از جستجوی چشمی توی اتاق گفت:
- چند تا بالش بیار دیگه! عین ماست واساده.
نمیدادم هم خودش برمیداشت. ولی بعدش حتما تلافیش رو سرم در میآورد.
از روی رختخوابهای چیده شده و بلند پشت سرم، چند تا بالش برداشتم و به طرف بابا رفتم. بالشها رو زیر پنجره چیدم و همزمان گفتم:
- دوباره میخوای چی کار کنی؟ عمه بفهمه شاکی میشه. تازه الان بتول خانم سرش شاید باز باشه و توی حیاط و ...
ضربهای به پس کلهام زد و باقی حرفم رو حواله داد به ... ولش کن، حرف خوبی نزد. توی تنهایی خودم هم خجالت میکشیدم چه برسه به...
- حیف نون! ببینم وسط این همه کار، اینجا چه غلطی میکردی؟ بگم مصی بیاد، ماس ماسکت رو بگیره؟ آره پدرسگ؟
نسبت سگ دادن به خودش خیلی هم خوب نبود ولی از حرف قبلی خیلی بهتر بود. گروکشی که هم که شاخ و دم نداشت. نگو تا لوت ندم.
دستم رو پس کلهام گرفتم و به حالت عقب نشینی، قدمی به عقب برداشتم.
دوباره نگاهی به قد پنحره انداخت و روی بالش ها ایستاد. پرید و لب پنجره رو گرفت. با دستهای بیجونش بالا رفتن براش سخت بود. نگاهم کرد.
- کمک کن دیگه! دختره به ماست گفته زکی.
دستم رو زیر پای استخونی بابا گرفتم.
زور میزد و بد و بیراه نثار من و خودش میکرد.
کمکش کردم و تو همون حال گفتم:
- آخه شریک جرمت میشم، بعد تو میری و اونا زورشون به من میرسه.
دستش رو از پنجره رد کرد و خودش رو بالا کشید و گفت:
- به هیچ کسی هیچ ربطی نداره، بگو به بابام کمک کردم. یه مشت نمک به حروم دور خودم جمع کردم و دلم...
هنوز جملهاش کامل نشده بود که صدای جیغ بتول دراومد.
-خاک برسرم، اون چادرم کو؟
لب گزیدم. بابا سرعتش رو بیشتر کرد و همزمان یااله یااله میگفت. بتول هم فریاد میزد و البته حق هم داشت.
-مگه خودت ناموس نداری اصغر مارمولک؟ این چه وضعشه؟
صداش رو بالاتر برد.
-هوی مصی! مگه قرار نبود این پنجره رو جوش بدید؟ من موهامو رنگ میکنم این داداش مفنگیت باید بفهمه، مش میکنم میفهمه، هر مدلی باشه میفهمه. ای الهی خدا به زمین گرمتون بزنه. الهی نسلتون رو برداره. جرات ندارم تو خونهام راحت باشم.
بابا دیگه رفته بود و دور شدن صدای بتول هم نشون میداد قصدش کوچه است و کوبیدن در خونه ما.
- آی مردم! آی ملت! یه آب خوش از دست این همسایه از گلومون پایین نمیره. خدا همسایه بد نصیب گرگ نکنه. به کی باید برم بگم؟ این سالار کدوم قبرستونیه؟ های سالار، این بابات برای ما آرامش نذاشته...
بتول رو دنده داد و هوار افتاده بود و حالا حالاها ول کن نبود. حتی مورد داشتیم که چند روز طول کشیده بود که ساکت بشه.
لب گزیدم و به در ورودی نگاه کردم. با اون سر و صدایی که راه افتاده بود، حضور عمه مصی قطعی بود و حضور من، توی این اتاق دم خروس محسوب میشد.
بهترین کار در رفتن بود. یه نقشه آنی کشیدم و عقب رفتم. پشت در میموندم و با ورود عمه از همون جا، در میرفتم.
چون عمه اگر من رو اینجا میدید، کوتاه بیا نبود. اصول هم این بود، که فراری و کمک کننده به فراری، هر دو مجرم محسوب میشدند و مستحق مجازاتی سنگین.
از بین فراری و کمک کننده به فراری هم، دیوار کمک کننده قطعاً کوتاه تر بود و قطعا مجازاتم این بود که سالار رو به جونم بندازند. اون هم قطعاً فتوا به توقیف موبایل داغونم میداد و منع حضور تو کلاسهای نویسندگی.
چیزهایی که خیلی دوستشون داشتم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💥حسرت💥
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
یک عمر جدایی به هوای نفسى وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
بهار🌱
#پارت571 -الو، آرش چرا جوابمو نمی دادی؟ - مینا جان، عزیزم، ببخشید گوشیم رو سایلنت بود. اونجام که ه
#پارت572
- یه مو برداشتن استخون بوده، فردا هم بر میگرده و خیلی هم زود خوب می شه.
- سرش خورده بود زمین.
- عکس گرفتند و گفتند که چیزی نیست دیگه!
نگاهم کرد. مردمک چشم هایش می لرزید. ته نگاهش یه ترس معلوم بود، ترسی که سعی میکرد پنهانش کنه.
- اگه چیزیش میشد؟
یه روزنه باز شده بود که بتونم به اعماق وجودش رخنه کنم و از چیزهایی سر در بیارم که قبلا کسی چیزی در موردش نگفته بود. لبخندزدم و گفتم:
- دوسش دارید؟
نگاهش رو ازم گرفت. صندلی آهنی کنار حیاط رو برداشتم و رو به روش گذاشتم. لیوان گل گاوزبون رو برداشتم و با یه قاشق کوچک که کنارش گذاشته بودم، کمی همش زدم و لیوان رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- یکم بخورید، براتون خوبه. سیمین جونم که بود همیشه براتون درست می کرد.
لیوان رو ازم گرفت و جرعهای خورد. دست زیر لیوان گرفتم و به طرف دهنش هول دادم و گفتم:
- نه دیگه، همشو.
کمی به لیوان نگاه کرد و چند جرعه دیگه خورد. همیشه سیمین میگفت که بهرام یه بچه توی وجودشه که سعی می کنه پنهانش کنه، بچهای که من داشتم می دیدمش.
به آسمون نگاه کردم و کمی فکر کردم، چطور میتونستم از زیر زبونش حرف بکشم.
- من اولین بار که آرش رو دیدم، توی رستوران پدرم بود. برای چی اومده بود اونجا، نمی دونم، ولی اینکه با نگاهش بهم توجه میکرد، خوشم اومد.
- من اولین بار سیمین رو توی کوچه شون دیدم. داشتم با پدرش می رفتم که ازش مواد بگیرم، شیره... از دست عموم کفری بودم و یکی حبیب رو بهم معرفی کرده بود تا بتونم یکم از اون حال و هوا در بیام. سیمین یه چادر گل گلی سفید سرش کرده بود و اومده بود توی کوچه داشت سرک می کشید. حبیب رو که دید، زود رفت تو خونه. حبیبم از همون جلوی در شروع کرد فحش دادن به دخترش. چیزی نگفتم. به من ربطی نداشت. تعارفم کرد، رفتیم تو، حبیب داد زد برامون چایی بیار.
لبخند محوی زد، این نابترین لبخندی بود که روی لب بهرام خان میدیدم. به من نگاه نمی کرد، معلوم بود داره صحنه ها رو توی ذهنش بازسازی می کنه.
- یه چند دقیقه بعد، دو تا استکان چایی آورد. چادرش رو گرفته بود به دندونش، موهاش از دور و بر چادر ریخته بود بیرون، چایی رو گذاشت رو زمین، یه نگاه به من کرد و فرار کرد. کارم که اونجا تموم شد، با خودم گفتم دیگه نمیرم اونجا، ولی نمیدونم این دختر چی داشت که منو دوباره کشوند اونجا.
یکم ساکت شد. به لیوان گل گاوزبون نگاهی کرد و برش داشت. همه محتویات لیوان رو سر کشید و گفت:
- حبیب از خواهرش خیلی حساب میبرد، منم از عموم. همه زندگیم دستش بود؛ شناسنامهام، مدارکم، اموال پدریم. بدون اون من و بودم و یه دست لباس تنم. رفتم بهش گفتم از یه دختری خوشم اومده. گفت غلط کردی، بیجا کردی، عشق و عاشقی معنی نداره. اصرارم فایده نداشت، به خاطر همین خودم رفتم و سیمین رو از حبیب خواستگاری کردم. گفتم تا شناسنامهام دست عمومه نمی تونم عقدش کنم، ولی اگر بهم بدیش، هم خودت و هم دخترت رو تامین می کنم. حبیب از خداش بود. به دخترش گفت و راضیش کرد. گفت اگه عطی بفهمه، نمی زاره. پرم به پرش گرفته بود و میدونستم چه جور زنیه. یه روز که اون نبود، رفتیم و سیمین رو از خونه خالش بردیم و محرم شدیم. به اونم گفتم شناسنامهام رو از عموم بگیرم عقدش میکنم. اما عموم خیلی زرنگتر از این حرفا بود. یه چیزایی فهمیده بود. چون من مجبور شدم برای اینکه سیمین و حبیب یه جای درست برای زندگی داشته باشن، یه مقدار پول خرج کنم. خیر سرم میخواستم گاهی پیش زنم باشه. عموم به خاطر اون پول، قضیه رو پیگیری کرده بود. به خاطر همین مجبور شدم رفت و آمدم رو تو حبیب کم کنم. بعدش متوجه حال خواهرم شدم، یه بلیط گرفتم و رفتم سوئد. شوهرش از این آدمای عوضیه زن باز بود. دل خواهر بدبخت من خون بود. میگفت که اگه پول داشتم ازش جدا میشدم. برگشتم ایران به عموم گفتم حق پدری من و خواهرم رو بده. سرم داد کشید، دو تا چپ و راست خوابوند تو گوشم. فحش داد، که این همه زحمتت رو کشیدم. گفتم حق خودمونه. بهمون بده، خودمون میدونیم. چند روز باهاش درگیر بودم. یه روز بهم گفت، خواهرت که هیچی، دختر سهم نداره از میراث، ولی به تو میدم، به شرطی که مهتاب رو عقد کنی. گفتم من مهتاب رو دوست ندارم. تازه من بچه میخوام، اون بچه دار نمی شه. گفت اشکال از شوهرش بوده، مهتاب طلاق گرفته که خودش بچه دار شه. دوست داشتن هم که هیچی، بی معنیه. مهم اینه که اسم سرلک موندگار شه. قبول نکردم. چند روز بعد اومد و گفت، تمام اموال پدرت رو زدم به نام مهتاب. اگه حقت رو میخوای، برو عقدش کن از خودش بگیر.
بهار🌱
#پارت572 - یه مو برداشتن استخون بوده، فردا هم بر میگرده و خیلی هم زود خوب می شه. - سرش خورده بود
#پارت573 🌘🌘
دست لای موهاش کشید و چشمهاش رو بست.
-عموم تنهام گذاشت و گفت تصمیم بگیر. هی سیمین میاومد جلوی چشمهام. سیمین و مهتاب اصلاً قابل مقایسه نبودن، سیمین مهربون بود، ناز داشت، مهتاب مغرور بود، دائم به پول خودش و آبا و اجدادشان مینازید. گفتم به سیمین خبر میدم، میگم چی شده، اون قبول میکنه. خودم که نمیتونستم، چهارچشمی مواظبم بودن. به یکی گفتم که به خبر بده، ولی خیلی بعدترش فهمیدم که نگفته... عموم فهمیده و نذاشته. بعدها هم فهمیدم سیمین و عمهاش اومدن تا در خونه عموم و اونام دست به سرشون کردن... اون روزا مجبور شده بودم با مهتاب یه مدت برم آلمان. وقتی برگشتم و فهمیدم که پیغام رسونم پیامو به سیمین نداده خیلی عصبانی شدم، مستقیم رفتم دنبال حبیب، خیلی سخت بود، ولی پیداش کردم. مفنگی مفنگی شده بود. سیمین رو پیدا کردم. باهاش قرار گذاشتم. هیچ وقت یادم نمیره اون روز، خیلی گریه کرد. بهم میگفت عوضی.
نگام کرد.
- به نظر تو هم من عوضیم؟
صاف نشستم و چیزی نگفتم. به زمین خیره شد و ادامه داد:
- براش تعریف کردم چی شد، خیلی سخت باور کرد. بهش گفتم من مهتابو دوست ندارم. ازش خواستم زنم بشه. گفت عقدم کن، گفتم فعلا نمیتونم، ولی در اسرع وقت این کار رو میکنم. راضیش کردم، رفتیم محضرخونه و دوباره صیغه خوندیم. میگفت عمهام نفهمه. دلم میخواست از شر مهتاب خلاص بشم، اما نمیتونستم، همه زندگیم دستش بود. بچه رو بهانه کردم، بد قلقی کردم. یه روز عموم کشیدم کنار و گفت، فکر کردی نمیدونم زن صیغهای داری، برو ازش بچه دار شو. اشکال از مهتاب بوده و بهت نگفته بودیم. بهش گفتم دختر تو طلاق میدم، گفت از مالت بگذر و مهتاب رو طلاق بده، تازه هیچ تضمینی هم نمیدم زن صیغهایت سالم بمونه. با جون سیمین تهدیدم کرد. نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر سیمین بیاد. زورم به عموم نمیرسید. از مال و اموالی هم که حقم بود نمیتونستم بگذرم. مهتابم از قضیه سیمین بو برده بود. پیله کرد برگردیم آلمان. رفتم دم در خونه سیمین که بهش بگم چی شده، اما نبودند. یه نامه نوشتم دادم همسایشون که بده به سیمین. تو نامه نوشتم زود برمیگردم و براش توضیح دادم. چارهای نداشتم. با مهتاب رفتم آلمان، اگر نمیرفتم سیمین رو بی رودربایستی میکشتن. اونجا تصادف کردم و بعدها فهمیدم تصادف برنامهریزی مهتاب بوده. جوری زمین گیر شده بودم که... مهتاب فهمیده بود که سیمین حامله است، میخواسته من نتونم برم ایران. نامهای هم که نوشتم هیچ وقت به دست سیمین نرسید، منم هیچ وقت نفهمیدم چطوری! دو سال آلمان موندم. دستم از ایران کوتاه بود. درست نمی تونستم راه برم. یه چیزی بسته بودن به کمرم که راه رفتنم مثل ربات شده بود. بعد از دو سال عموم مرد. شناسنامهام رو پیدا کردم و بدون اینکه به مهتاب بگم، برگشتم ایران. جاشونو عوض کرده بودن. دوباره گشتم و پیداش کردم. وقتی دیدمش یه پسر بچه تو بغلش بود، نمیتونست منکر بشه که اون بچه من نیست، چون بچه دقیقاً شبیه من بود. نمیدونی چه حالی بودم، من بچه داشتم و خودم خبر نداشتم. دوباره رفت و آمدم تو خونه سیمین باز شد. بهم اعتماد نمیکرد. بهش میگفتم عقدت میکنم، اونم میگفت تو اختیار دست خودت نیست. دوباره ولم میکنی میری. مهتاب پیغام فرستاد اگه عقدش کنی، دیگه نمیذارم بچه ات رو ببینی. گفت یه کاری میکنه که دیدن آرش برای من و سیمین، آرزو بشه. میدونستم که میتونه. به سیمین گفتم بیا دوباره همون جوری که قبلا محرم شدیم، محرم بشیم. قبول نکرد، حق داشت. بعد فهمیدم مهتاب برنامهریزی کرده، یه بلایی سر آرش بیاره. به سیمین گفتم، ولی باور نکرد. بهش گفتم بیا ببرمت یه جای امن، قبول نکرد، میگفت عمهام نمیاد، اونو چیکار کنم. هیچ کدومشون بهم اعتماد نداشتند، مهتابم خطرناک شده بود. منم آرش و برداشتم و بردم، در واقع فرار کردم. میدونستم برای سیمین سخته، اما چارهای نداشتم. آرش و گذاشتم یه جای امن و برگشتم پیش مهتاب. باید یه کاری میکردم که از قدرت مهتاب کم بشه. باید اختیار مهتاب رو دست میگرفتم. به روی مهتاب نیاوردم، یه کاری کردم که مهتاب برسه به مرز ورشکستگی. مهتاب دیگه چارهای نداشت، به غیر از تکیه به من. بهش گفتم کاری به سیمین و آرش نداری. گفت آرش رو بیار خودم بزرگش میکنم، ولی من سیمین رو دوست داشتم. بعدم سیمین مادر آرش بود. نمیتونستم اینقدر بیرحم باشم. بهش گفتم یه کاری می کنم به گدایی بیوفتی. گفت اموال خودتم می ره، گفتم من همین الانم صفرم، برام مهم نیست چی می شه. ولی تو می تونی بدون پول و بدون من زندگی کنی. می دونستم که نمی تونه. ازش تضمین گرفتم کاری به کار آرش و سیمین نداشته باشه و یه جوری از باتلاق ورشکستگی کشیدمش بیرون، یه جوری که وابسته بمونه، که یه چیزایی هم به نفع خودم بشه.
💫گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
خدايا حُکم و حِکمت در دست توست! واسه داده ها و نداده هات شُكر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت3
چند دقیقهای گذشت. صدای فریاد بتول و عمه مصی، فضای گوش و فکرم رو پر کرد. اینجا موندن و نقشه کشیدن برای فرار فایدهای نداشت. چون با دعوای پیش اومده، احتمال حضور عمه توی این اتاق حالا حالاها صفر بود.
عمه جلوی هر کسی کوتاه میاومد، جلوی بتول محال بود. چون معتقد بود که بتول یه خر شاخداره و عمه مسئول شکستن اون شاخ. حتی اگر مقصر شاخ به شاخ شدنشون، پدر بیمبالات من باشه که بتول رو تو حالت مو پریشان دیده بود.
به پنجره بازی که حالا نشیمن گاه یه جفت قمری بود و بعد هم گوشه بیرون زده موبایلم از بین رخت خواب و کمد نگاهی انداختم. قطعا الان وقت خوندن پارت عاشقانه نبود. صحنههای اکشن توی حیاط و کوچه بسیار جذاب تر از اعتراف به عشق پسر زیادی لاکچری توی رمان بود.
گوشه موبایل رو با انگشتم فشار دادم، تا کاملا میون رختخواب و کمد پنهان بشه و بعد از اتاق بیرون رفتم.
به دکور دستههای سبزی و چادر شب وسط سالن، یه زیرپوش مردونه چرک تاب شده و یه جفت جوراب، با کف حسابی چرک گرفته هم اضافه شده بود.
کمی به شکل پوشش بابا موقع فرار فکر کردم، تمیز بود و اتو کشیده. این از بابا بعید بود.
از حد فاصل بین پرده و دیوار به حیاط نگاه کردم.
توی کوچه معلوم بود. گویا سر و صداها برای اهالی همیشه در صحنه کوچه، مثل همیشه جذاب بوده که تو همین زمان کم، دو نفری توی حیاط ما بودند و باقی هم که صداشون از توی کوچه میاومد.
-یادش رفته پسر خودش دختر آورده بود تو خونه. مچش رو مش نادر گرفت. هر کی ندونه ما که میدونیم.
این عمه بود که داشت سر کوفت حرکت پارسال پسر کوچیکش رو به بتول میزد.
-نه اینکه پسر خودت کم گند بالا آورده!
این یکی بتول بود. ژستش رو تصور کردم. یک دست به کمرش با یه دست دیگهاش چادر رو زیر بغلش نگه داشته بود.
اوضاع داشت هر لحظه بدتر میشد. هر کدوم پته اون یکی رو که از سالهای قبل تو ذهنش انبار کرده بود، وسط کوچه پهن میکرد.
دور هال رو نگاهی انداختم. با دیدن چادر مچاله شده لای سجاده به طرفش رفتم و بعد از بیرون کشیدنش از اون سجاده قدیمی، سر کردم و به طرف حیاط رفتم.
-آلّاه، آلّاه، گُورْگیْلَنْ کیْملَریْنَنْ قُونْشُو اُولْمُوشاخْ.
تُوو اُوزوَه، مَنیْم اُوقْلُومْ خیابان دا باشیْنی قُوزاماز. (خدا، خدا، ببین با کیا همسایه شدیم. تف تو روت بیاد، پسر من سرشو بلند نمیکنه تو خیابون.)
- فارسی حرف بزن جوابت رو بدم، چرا میزنی کانال دو؟
پا توی حیاط گذاشتم. عمه چادرش رو دور کمرش پیچیده بود و از وسط حیاط و از میونِ دستهایِ دو تا از زنهای همسایه، جواب بتول رو میداد.
بتول هم جلوی در بود و ثریا مانع جلو اومدنش میشد، وگرنه الان وسط هال بود.
بتول برگشت و رو به مردم کوچه گفت:
- شما شاهد، برادر مارمولک این یکسره کلهاش تو خونه ماست، رفتم شکایت کردم، نیایید بگید دیوار به دیوارید، پیستیها.(زشتهها)
به قول عمه یهو زد کانال دو.
- بَلَهْ بیلیب چون کیشی باشیم اوُسْتَهْ دَئیر اِلیَه بُولَر هَرْ غَلَطْ گُولُو ایسْتَسَه اِلیَه، خُبْ بیلسَینَه آروات آلین. ( فکر کرده چون مرد بالا سرم نیست میتونه هر غلطی خواست بکنه، خب براش زن بگیرید.)
پچ پچ ها شروع شد. ثریا حرصی گفت:
-ها، پس بگو از کجا داری میسوزی. که نیومده تو رو بگیره!
خواهرم ترکی رو دست و پا شکسته به واسطه فامیل شوهرش یاد گرفته بود. بتول گفت:
- کی میاد زن بابای مفنگی تو بشه؟
عمه، زن همسایهای که مانع رفتنش شده بود رو کنار زد. جلو رفت و گفت:
- داداش من مفنگیه؟ خودت شبی یه تیکه نندازی تو چاییت، شبت صبح نمیشه، بعد داداش من مفنگیه! اصلا هست، مگه مال تو رو خورده که ناراحتی؟ بگم کی برات میاره اون یه تیکه یه تیکهها رو؟
اوضاع به نفع بتول نبود، پس رفت سراغ شیوه همیشگیش. دو دستی توی سرش زد و وسط کوچه نشست. شروع به فریاد زدن کرد.
-بوشلودا اولدوم، هر گون باشلاری بیزیم اِوْدَدی، آرامیش یوخوم....( بدهکارم شدم، هر روز کلهاشون تو خونه ماست، آرامش ندارم....)
ثریا بلند گفت:
- جمع کن بتول خانم، جمع کن برو تو خونهات زاری کن، حنات دیگه رنگی نداره.
صدای زنی گفت:
-ثریا جان، مقصر پدر تو هم هست دیگه!
ثریا چادر گل نارنجیش رو زیر بغلش زد.
- هست که هست! بابا اصغر من برای هر کی شر باشه، برای خیلی از شماها رحمته. آمار اونایی که شب جمعه دنبالشن رو بدم، یا گورتون رو گم میکنید؟
زن گفت:
-شوهر من که پاکه.
ثریا گردن کشید.
- این دفعه سر بزنگا ازش عکس میگیرم، بنر میکنم میزنم سر کوچه.
پچ پچ ها شروع شد. تقریباً همه داشتند به صورتی نامحسوس عقبنشینی میکردند. بتول هم با شیون و زاری به دنبال یارکشی بود. ولی تجربه تاریخی افراد توی محل ثابت کرده بود، که تا میتونند باید از بتول فاصله بگیرند، مخصوصاً اگر طرف حسابشون معصومه امیری، معروف به مصی اَرّه باشه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت4
بعد از پهن شدن کلی پته از چندین و چند سال پیش و گفتن و شنیدن کلی حرف هرزگی مثبت و منهای هیجده، دعوا تموم شده بود.
هیچ طرفی هم کوتاه نیومده بود، نه بتولی که حق با اون بود و نه عمه و خواهر من که سعی میکردند در مقابل بتول ارّه کوتاه نیان و حرص الان بتول رو نسبت بدن به قل و قمیش بتول برای اصغر مارمولک و بی محلی اصغر.
ولی چیزی که نگران کننده بود، دعوای پرهیجان توی کوچه نبود، که به هر حال هر دو طرف آروم شده بودند. موضوع نگران کننده، فرار پدرم بود. پدری که چند روز دیگه باید برای عقد سحر رضایت میداد و حالا نبود.
عذاب وجدان داشتم. اگر همون موقع اطلاع میدادم و به فرارش کمک نمیکردم، الان عمه گوشه دیوار دست روی سرش نذاشته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست نگرفته بود.
همهاش تقصیر اون پارت جذاب لعنتی بود.
نگاه یهویی عمه قلبم رو به تپش انداخت.
-تو نفهمیدی اون بی غیرت، کی از پنجره در رفت؟
تکیهام رو از دیوار گرفتم. چادر نماز عمه رو توی دست مچاله کردم. الان باید دروغ میگفتم که ندیدم، اونم در حالی که چادر نمازی توی دستم بود که یکی دو ساعت دیگه باید باهاش نماز میخوندم، هر چند نمازهای من همه زورکی بود ولی خب نماز بود دیگه.
ثریا به دادم رسید.
-بیا عمه، گرفت.
موبایل رو به طرف عمه گرفت. عمه پاش رو دراز کرد. موبایل رو از دست ثریا گرفت و کنار گوشش گذاشت.
- سالار، کجایی تو؟
به الو گفتن عادت نداشت و اعتقاد داشت کسانی که صبح همدیگر رو دیدند و چاق سلامتی کردند، مسخره است که پشت گوشی دوباره سلام کنند. پس رفته بود سراغ اصل مطلب، که کجایی تو.
ثریا تشری به پسرش اومد که شیطونی نکن. به امیر نگاه کردم. کار خاصی نمیکرد و درک تشر ثریا برای منی که بزرگ بودم سخت بود، چه برسه به امیرعباس شش ساله.
ثریا کنارم ایستاد. روسری شل کرد و گفت:
- سپیده، اون سحر کجا مونده؟
شونه بالا دادم.
- دم صبح رفت بیرون.
- نگفت کجا میره؟ وسط این همه کار!
ابرو بالا دادم که نمیدونم.
صدای عمه بلند شد.
- حالا اگه مثل سری پیش گم و گور بشه که آبرو برامون نمیمونه. بیا برو پیداش کن عمه ... نمیدونم، بپرس ببین پاتوقش کجاست. اون سری سپاهیا از تو کانال گرفته بودنش.
روی پاش کوبید.
- اگه برنگشت؟ باید باشه برای عقد سحر رضایت بده. اون سری ماست مالی کردیم و گفتیم باباش به عقد راضی نیست و میگه عقد و عروسی با هم. الان چه بهانهای بیاریم؟ چند روز دیگه عروسی سحره.
ثریا از کنارم رد شد و زمزمه کرد.
- خوبه مامان مرد و ندید که شوهرش چه آبرویی ازمون میبره.
برگشت. به چادر توی دستم اشاره کرد.
- اونو بزار سر جاش، برو لگن و آبکش بیار این سبزیا رو پاک کنیم. اون لگن قرمزه بالای حمومه؟
منتظر جواب نموند. جای همه وسایلمون رو میدونست.
تکیه از دیوار گرفتم، در حالی که کابوس سبزی پاک کردن رو مجازاتی میدیدم که برای کمک به پدرم برام در نظر گرفته شده بود. هر چند کسی نمیدونست. ولی اگر بابا برنمیگشت، عقد سحر هم دوباره به هم میریخت.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ریشه های قالی را تا می کنیم
تا سالم بماند
ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را
با تبر نامهربانی قطع می کنیم
و اسمش را می گذاریم ؛
برخورد منطقی
دل می شکنیم؛
و اسمش می شود فهم و شعور
چشمی را اشکبار می کنیم؛
و اسمش را می گذاریم حق
غافل از اينكه ...
اگر در تمام این موارد
فقط کمی صبوری کنیم؛
دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم
ریشه ی زندگیِ انسانها را دریابیم
و چون ریشه های قالی
محترم بشماریم
گاهی متفاوت باش
بخشش را از خورشيد بیاموز
محبت را بی محاسبه پخش کن👌🏻
گ
خدا چند گناه را به سختی میبخشد كه يكی از آنها آبرو بردن است.
حدیثی از امام باقر (علیه السلام) است که حضرت میفرمایند:
کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند!
فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مؤمن مقدس را میآورند جهنم به سبب اينكه آبرو می برده اند...!
اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود.
🌿🌾🌿
#امام_علی_ع فرمود:
" در زمان چیرگی باطل"
گناهکاری وسیلۀ پیوندها گردد
و پارسایی چیزی شگفت نماید
و جامۀ اسلام را
چون پوستینی وارونه درپوشند.
صَارَ اَلْفُسُوقُ فِي اَلنَّاسِ نَسَباً وَ اَلْعَفَافُ عَجَباً وَ لُبِسَ اَلْإِسْلاَمُ لُبْسَ اَلْفَرْوِ مَقْلُوباً.
#عیون_الحکم_جلد_1_صفحه_304
#نهج_البلاغة_خطبۀ_108
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت4 بعد از پهن شدن کلی پته از چندین و چند سال پیش و گفتن و شنیدن کلی حرف
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت5
عمه از سری پیش میگفت و مت سری پیش رو خوب یادم بود. همه حاضر و آماده توی محضر بودند. سحر یه لباس پف دار پوشیده بود و سعید از خوشحالی هی رنگ به رنگ میشد، ولی بابا نیومد.
محضر دار گفت که حضور پدرِ دختر برای رضایت و امضا نیازه و اگر نباشه عقدی هم نیست.
سه روز طول کشید تا بابا اصغر رو پیدا کردیم، اونم توی کمپ ترک اعتیاد.
نیروهای سپاه ناغافل ریخته بودند توی جایی به اسم کانال و هر چی آدم نعشه و خمار رو جمع کرده بودند و فرستاده بودند برای ترک اجباری.
قبلا هم از این موارد پیش اومده بود ولی این بار فرق داشت. تازه بابا گفته بود که ترک کرده.
اون سری بهانهامون برای خانواده سعید این بود که پدرش با عقد موافق نیست و اعتقاد داره که عقد و عروسی باید با هم باشه، ولی صیغه محرمیت یکی دو ماهه مشکلی نداره. صیغه محرمیتی که تا الان دو بار تمدید شده بود.
بماند که خانواده سعید هم کلی پشت سرمون حرف زده بودند و به گوشمون رسیده بود که همه با صیغه دخترشون مخالفند و اینها برعکس. چه میدونستند که درد ما چیه.
برای وقت تلف کردن بود که چادر رو با وسواس تا کردم. هدفم از این تلف کردن وقت چی بود، خودم هم نمیدونستم. مضطرب بودم و این تنها راه آروم شدنم بود.
با ضربهای که عمه به پاش زد، نگاهم به طرفش کشیده شد.
- سه روز تمام مواظبش بودم، یه دقیقه چشم برداشتم. الهی به زمین گرم بخوری اصغر.
تو آخرین مراحل تای چادر بودم که ثریا با یه لگن قرمز بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- چی میگه سالار؟
- میگه تا شب صبر کنیم، اگه برنگشت یه فکری میکنیم.
زانوش رو مالید و گفت:
- اونم کار داره، صاب کارش نمیزاره هر وقت دلش خواست مرخصی بگیره که.
چادر رو لای سجاد گذاشتم. سر بلند کردم. نگاه عمه روی من بود.
- تو ندیدی بابات کی از پنجره رفت بالا؟
رفته بود سراغ سوال قبلیش. اصلا چه فرقی داشت و کی رفته از اون پنجره زهرماری بالا. این عمه هم هی این رو میپرسید.
ناچار بودم به دروغ. پس سر بالا دادم و لب زدم.
-نه.
متاسف سر تکون داد. چشمهاش رو به سمت سقف گرفت و زمزمه کرد.
-خدا.
لبهام رو به هم فشار دادم. خدا من رو ببخش، همه سبزیها رو خودم پاک میکنم و میشورم. تا هفت شب هم سوره یاسین رو میخونم، ولی بابا برگرده.
ایستادن یهویی عمه نگاهها رو به خودش کشید.
-برم بگردم ببینم کجاست.
ثریا زودتر از من به حرف اومد.
-مگه میدونی کجا رو باید بگردی؟
چادرش رو از روی پشتی برداشت.
-از خونه موندن که بهتره.
به من نگاه کرد.
-اوی سفیده، در نری از زیر کار.
برعکس همیشه از سفیده گفتنش ناراحت نشدم. میدونستم که میتونه بگه سپیده و نمیگه، همیشه هم معترض بودم، ولی این بار عذاب وجدانم مانع اعتراضم بود.
اصلا سفیده، سبیده، سجیده...خاک تو سرم که این قدر بیعرضه بودم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀