eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت1 💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چه
💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت نشه. خودم رو مظلوم کردم. _عمو اقا نمیشه امروز نرم. از روی صندلی بلند شد با استکان چاییش سمت کتری قدیمی روی گاز رفت. _قبلا هم گفتم، تنبلی ممنوع. _تنبلی نیست. آخه یه استاد داریم تمام گیرش رو منه. دلخور نگاهم کرد. _گیرش رو منه؟! از این مدل ادبیاتی که من از پروانه یاد گرفتم، اصلا خوشش نمیاد. _ببخشید، اخه معادلش رو پیدا نکردم که بگم. نگاهش رو ازم گرفت و پشت صندلیش نشست _پیدا نکردی نگو. اخلاق عمو و برادرزاده یکیه، الان تا معذرت خواهی نکنم حالش جا نمیاد. _دیگه نمی گم ببخشید. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _پاشو حاضر شو. بلند شدم، به اتاق خودم برگشتم. مانتو مقنعه ای که عمو اقا مخصوص دانشگاه برام خریده بود رو پوشیدم. وسایل های مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم. جلوش ایستادم. چهار ساله که به قول خودش من دختر خوندش شدم، ولی هر روز قبل از بیرون رفتن، من رو چک می کنه. هر وقت علتش رو می پرسم میگه تو امانتی. خودش هم حاضر شد و سوار ماشین شدیم. عمو اقا وضع مالی خیلی خوبی داره. ولی اهل خرید و تعویص ماشين کهنش نیست. از خونه تا دانشگاه نیم ساعت راهه و ما هیچ وقت زود تر نمی رسیم. چون عمو اقا حاضر به تند روندن نیست. جلوی در دانشگاه ایستاد. خواستم پیاده شم که گفت: _دیگه سفارش نکنم. برگشتم سمتش _نه، حواسم هست. _فقط یادت باشه که موقعیتت چیه. _چشم عمو آقا. _پول داری? _بله _ ساعت دوازده اینجام.خدا پشت و پناهت. _ممنون، خداحافظ. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌒 فراتر از خسوف🌘 چشم هاش رو ریز کرد و بهم زل زد. لب گزیدم و به اصطلاح اعتراف کردم. -یه هفته است. مطمئن بودم باور نکرده، ولی کوتاه اومد و گفت: -هر چند وقت که بوده، دیگه تموم می‌شه. با آبروی من بازی نمی‌کنی. دیگه حق نداری حتی از کنارش رد بشی. به طرف بهنام و بهزاد چرخید. -از فردا بیتا و مینا تنها جایی نمی‌رن، برنامه ریزی می‌کنید، هر بار یکیتون دنبالشون می‌رید. صورتش رو به طرف من چرخوند و در آن، نیم نگاهی به بیتا هم انداخت و گفت: -شما دو تا هم هر جا خواستید برید، با برادرها و مادرتون هماهنگ می‌کنید. تنها نبینم جایی برید. برگشت و سرجاش نشست. در حالی که پا روی پا می‌نداخت، رو به من و بیتا گفت: - برید به مادرتون کمک کنید، میز شامو بچینید. سر تکون دادم. ته دلم خوشحال بودم، از اینکه قاعله تموم شده. قدمی به طرف آشپزخونه برداشتم، که صدای بابا متوقفم کرد. -مینا، این دفعه گذشتم. دفعه‌ی بعد از این خبرها نیستا. جوابی ندادم و قدم بعدی رو برداشتم. صدای ضعیف و محکم بابا رو از پشت سرم می‌شنیدم. -آقا بهزاد، دفعه‌ی آخرت باشه، دست رو این دخترا بلند می‌کنی، من هنوز... وارد آشپزخونه شدم و تق تق و برخورد ظرف‌ها به هم، مانع شنیدن صدای پدرم شد. بشقاب های آماده شده رو روی میز می‌چیدم، که صدای بیتا کنار گوشم نشست. -دیوونه، چرا گفتی یه هفته است، اگه بعدا بفهمه سه چهار ماهه باهاش در ارتباطی، گل می‌دی، نامه می‌گیری، شب‌ها باهاش دو ساعت دو ساعت حرف می‌زنی، که کارِت ساخته است. -که اینطور، یک ماهی بود شک کرده بودم یه چیزی بین تو و سهیل هست. با وحشت هر دو سر چرخوندیم و رو به بهنام برگشتیم. دست به کمر زده بود و به ما خیره بود. نگاهم رو با ترس بین بهنام و بیتا چرخوندم. - تو مهمونی عمه زهره فهمیدم، ولی فکر نمی‌کردم تا این حد باشه. از کنارمون رد شد و روی صندلی نشست. ظرف سالاد رو به طرف خودش کشید. همونطور که برای خودش سالاد می‌ریخت، گفت: -من مثل بهزاد نیستم شلوغ بازی از خودم در بیارم، ولی مینا خانم، همینجوری که بابا گفت، اگه سهیل حتی از کنارت رد هم بشه، اونوقت من می‌دونم و تو. توی این خونه برای دخترها ارتباط با هر پسری ممنوعه، مخصوصاً اگه اون پسر سهیل باشه. تو مغزت فرو کن. سهیل پسرعموت نیست، از هفت پشت غریبه هم غریبه‌تره. بهنام می‌گفت و امید روانی شده‌ی من رو روانی‌تر می‌کرد و من رو برای کنار سهیل بودن بیشتر ترغیب می‌کرد. من سهیل رو دوست داشتم و کنار اون نبودن رو نابودی قلب بی‌قرارم می‌دونستم. بهنام به طرفم چرخید و اخم ریزی کرد. آروم ولی محکم لب زد: -مینا، من الان اگه حرفی به بابا نزدم، به خاطر این بود که نمی‌خواستم جَو این خونه رو خراب کنم؛ به خاطر مامان. پس تو هم آرامش این خونه رو به هم نزن. با ورود مامان و بابا به آشپزخونه بهنام ساکت شد. روی صندلی نشستم و مامان غذا رو سرو کرد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بابا برگشت و بعد از جستجوی چشمی توی اتاق گفت: - چند تا بالش بیار دیگه! عین ماست واساده. نمی‌دادم هم خودش برمی‌‌داشت. ولی بعدش حتما تلافیش رو سرم در می‌آورد. از روی رختخواب‌های چیده شده و بلند پشت سرم، چند تا بالش برداشتم و به طرف بابا رفتم. بالش‌ها رو زیر پنجره چیدم و همزمان گفتم: - دوباره می‌خوای چی کار کنی؟ عمه بفهمه شاکی می‌شه. تازه الان بتول خانم سرش شاید باز باشه و توی حیاط و ... ضربه‌ای به پس کله‌ام زد و باقی حرفم رو حواله داد به ... ولش کن، حرف خوبی نزد. توی تنهایی خودم هم خجالت می‌کشیدم چه برسه به... - حیف نون! ببینم وسط این همه کار، اینجا چه غلطی می‌کردی؟ بگم مصی بیاد، ماس ماسکت رو بگیره؟ آره پدرسگ؟ نسبت سگ دادن به خودش خیلی هم خوب نبود ولی از حرف قبلی خیلی بهتر بود. گروکشی که هم که شاخ و دم نداشت. نگو تا لوت ندم. دستم رو پس کله‌ام گرفتم و به حالت عقب نشینی، قدمی به عقب برداشتم. دوباره نگاهی به قد پنحره انداخت و روی بالش ها ایستاد. پرید و لب پنجره رو گرفت. با دستهای بی‌جونش بالا رفتن براش سخت بود. نگاهم کرد. - کمک کن دیگه! دختره به ماست گفته زکی. دستم رو زیر پای استخونی بابا گرفتم. زور می‌زد و بد و بیراه نثار من و خودش می‌کرد. کمکش کردم و تو همون حال گفتم: - آخه شریک جرمت می‌شم، بعد تو می‌ری و اونا زورشون به من می‌رسه. دستش رو از پنجره رد کرد و خودش رو بالا کشید و گفت: - به هیچ کسی هیچ ربطی نداره، بگو به بابام کمک کردم. یه مشت نمک به حروم دور خودم جمع کردم و دلم... هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که صدای جیغ بتول دراومد. -خاک برسرم، اون چادرم کو؟ لب گزیدم. بابا سرعتش رو بیشتر کرد و همزمان یااله یااله می‌گفت. بتول هم فریاد می‌زد و البته حق هم داشت. -مگه خودت ناموس نداری اصغر مارمولک؟ این چه وضعشه؟ صداش رو بالاتر برد. -هوی مصی! مگه قرار نبود این پنجره رو جوش بدید؟ من موهامو رنگ می‌کنم این داداش مفنگیت باید بفهمه، مش می‌کنم می‌فهمه، هر مدلی باشه می‌فهمه. ای الهی خدا به زمین گرمتون بزنه. الهی نسلتون رو برداره. جرات ندارم تو خونه‌ام راحت باشم. بابا دیگه رفته بود و دور شدن صدای بتول هم نشون می‌داد قصدش کوچه است و کوبیدن در خونه ما. - آی مردم! آی ملت! یه آب خوش از دست این همسایه از گلومون پایین نمی‌ره. خدا همسایه بد نصیب گرگ نکنه. به کی باید برم بگم؟ این سالار کدوم قبرستونیه؟ های سالار، این بابات برای ما آرامش نذاشته... بتول رو دنده داد و هوار افتاده بود و حالا حالاها ول کن نبود. حتی مورد داشتیم که چند روز طول کشیده بود که ساکت بشه. لب گزیدم و به در ورودی نگاه کردم. با اون سر و صدایی که راه افتاده بود، حضور عمه مصی قطعی بود و حضور من، توی این اتاق دم خروس محسوب می‌شد. بهترین کار در رفتن بود. یه نقشه آنی کشیدم و عقب رفتم. پشت در می‌موندم و با ورود عمه از همون جا، در می‌رفتم. چون عمه اگر من رو اینجا می‌دید، کوتاه بیا نبود. اصول هم این بود، که فراری و کمک کننده به فراری، هر دو مجرم محسوب می‌شدند و مستحق مجازاتی سنگین. از بین فراری و کمک کننده به فراری هم، دیوار کمک کننده قطعاً کوتاه تر بود و قطعا مجازاتم این بود که سالار رو به جونم بندازند. اون هم قطعاً فتوا به توقیف موبایل داغونم می‌داد و منع حضور تو کلاس‌های نویسندگی. چیزهایی که خیلی دوستشون داشتم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت1 ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بو
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 بدون کم کردن سرعت سر سام‌آورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیک‌های ماشین روی آسفالت کوچه به دلم خنج انداخت. تا جلوی در روند. یک دفعه ترمز کرد. به جلو پرتاب شدم. کمربند نبسته بودم. سرم به داشبورد ماشین خورد. پیشونیم خیلی درد گرفت. دست روش کشیدم. نشکسته بود. در کنارم باز شد. دست از روی پیشونیم برداشتم. با وحشت نگاهش کردم. -پیاده شو. لحنش مثل قبل خونسرد بود. تپش قلبم بالا رفت. خودم رو عقب کشیدم. اگر پیاده می‌شدم مرگم حتمی بود. سرم رو به اطراف تکون دادم. زمزمه کردم: -نه! مچ دستم و گرفت و کشید. از ماشین بیرون افتادم. سعی تو کنترل تعادلم داشتم ولی بی‌فایده بود. بی‌رحم شده بود و بدون توجه به وضعیت من به کارش ادامه می‌داد. من رو روی زمین می‌کشید. جیغ و فریاد من هم تاثیری رو دل سنگ شده‌اش نداشت. نفهمیدم چطوری از حیاط و ایوون خونه رد شدم. وقتی به خودم اومدم که وسط سالن بودم. پا شل کردم تا بلکه دستم رو رها کنه. موفق شدم، دستم رو ول کرد. تلو تلو خوردم و به عقب پرت شدم و بعد از یکی دو تا قدم کف سالن افتادم. با چشم‌های پر از حرصش‌ بهم خیره شد. با چند تا قدم آروم به سمتم اومد. روی یک زانو کنارم نشست. انگشتش رو به سمتم گرفت. -بهت گفته بودم از خونه بیرون نرو. گفته بودم از دانشگاه و دانشجو بدم میاد. حرفش هنوز تموم نشده بود که با همون دستش سیلی محکمی بهم زد و فریاد کشید: -گفته بودم یا نه! دستم و جای سیلی گذاشتم. پرده اشک اجازه نمی‌داد درست ببینم. صدای هق هقم کل سالن رو برداشته بود. _چی شده پسرم! صدای آشنا امیدوارم کرد. راه نجات پیدا شده بود. آهسته به سمت صدا برگشتم. مرد عصبانی با همون لحن خونسردش لب ‌زد: - شما دخالت نکن.
بهار🌱
شروع رمان پارازیت👇👇 #پارازیت🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت1 قدم‌هاش رو محکم و بلند برمی‌داشت. حرص خوابیده تو هر ق
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 توجهی نکرد و مسیرش رو ادامه داد. در ماشین رو باز کرد و هولم داد. دست رو تنه ماشین گذاشتم. - بزار حرف بزنم. - چی می‌خوای بگی؟ تو چشمهاش نگاه نکردم. مخصوصا با این کلام پر از خشمش جرات نکردم که سر بلند کنم. نگاهم رو روی دکمه پیراهن خاکستری رنگ توی تنش نگه داشتم، یعنی دقیقاً به روبروم. من و من کردم و لب زدم: - من ... من دیگه مزاحم نمی‌شم... می‌رم خوابگاه. منتظر جواب بودم ولی چیزی نگفت. سکوتش طولانی شد و همین باعث شد که نگاهم برای دیدن چهره‌اش بالا بره. رگ‌های گردنش هم بیرون زده بود. صورتش تنوره آتیش بود و چشم‌هاش حسابی سرخ. ولی سعی داشت خونسردیش رو حفظ کنه. البته فقط سعی داشت، خیلی هم موفق نبود. - بشین. این بشین رو از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفته بود. آب دهنم رو قورت دادم. نگاهم رو به همون دکمه قبلی دادم و با مکثی کوتاه نشستم. در رو کوبید و من ناخواسته کمی جمع شدم. با اون همه عصبانیتش جای بحث نبود. حق هم داشت. آخه اون چه حرفی بود که من زدم؟ اصلاً از کجا به ذهنم رسید؟ الان چطور درستش می‌کردم؟ نگاه خیره حسام و دهن باز بهار هنوز جلوی چشم‌هام بود. جای دست حسام روی صورتم گز گز می‌کرد. جلو اومد و دست حسام رو گرفت. -اروم بگیر آقا حسام! حسام من رو رها کرد و یقه‌اش رو گرفت. تو صورتش فریاد زد: -به تو چه! تو چی کارشی؟ از دیشب تا حالا ... با روشن شدن ماشین نگاهش کردم. جای دست حسام هنوز هم می‌سوخت ولی مهم نبود، مهم درست کردن حرفی بود که زده بودم.