eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
592 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان دقت کنید از امروز همراه با پارت های فراتر از خسوف پارت رمان اوج نفرت به قلم هدی بانو تو کانال گذاشته میشه رمان فراتر از خسوف 😄 و طبق روال قبل تو کانال گذاشته میشه🌹
چه شد در من نمیدانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم @baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم. صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم. نفس های عصبیش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش، به وضوح دیده بشه. رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد. دست هاش رو به کمرش زد. چشمش رو ریز کرد. _انقدر نمک به حرومی کثافت! _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من... دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد. با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم. خودم رو دوباره تو اتاق بزرگم دیدم. ضربان قلبم بالا رفت. عرق سرد رو روی پیشونیم احساس کردم. باز بودن پنجره و وزش باد باعث تکون خوردن پرده ی حریر سفید اتاقم شد. دستم رو روی قلبم گذاشتم تا شاید اروم بگیره. در اتاق باز شد. عمو آقا فوری داخل اومد. نگران گفت: _چی شده باز? احتمالا دوبار تو خواب با صدای بلند ناله کردم. با بغض بهش نگاه کردم _عمو آقا، کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره. آروم جلو اومد و کنارم نشست. لیوان اب رو از روی عسلی کنار تختم برداشت و دستم داد. موهام رو نوازش کرد و دستش رو روی پام گذاشت. کمی از اب رو خوردم. _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی. اشک روی گونم ریخت. _عمو اقا شما قول دادی! قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه. شرمنده سرش رو پایین انداخت. _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه. ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته. _من بر نمی گردم. _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت رو مشخص کنی. البته بعد از اینکه من یه سری مسائل رو مشخص کردم. توی اون خونه خیلی راز برای گفتن هست، باید برگردی. عمو آقا همیشه حرف از راز می زد. بعدش هرچی سوال می پرسم، جوابی نمی داد. _بخواب عزیزم. دو ساعت دیگه باید بری دانشگاه، بخواب که سر حال باشی. ایستاد و از اتاق خارج شد. پتو رو از روی پاهام کنار زدم با گذشت چهار سال از اون روز نحس هنوز صبح ها برای ایستادن با درد مچ پا مواجه میشم. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم. مسببش رو نمی بخشم، از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هر کاری کردم خواب به چشم هام برنگشت. سرو صدای عمو اقا از اشپزخونه، خبر از اماده کردن صبحانه میداد. حاضر شدم وارد اشپزخونه نیمه مجلل خونه ی عمو آقا که چهار ساله خونه ی من هم هست، شدم. کسی باورش نمی شه این خونه ی یک مرد مجرد پنجاه سالس. همه چیز مرتب و روی نظم. عمو آقا هیچ وقت علت طلاق همسرش رو نگفت و هر بار که سوال کردم بحث رو عوض کرد. به چهره ی مهربون و پر از غمش خیره شدم وقت هایی که تو فکر می ره متوجه حضورم نمی شه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت1 💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چه
💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت نشه. خودم رو مظلوم کردم. _عمو اقا نمیشه امروز نرم. از روی صندلی بلند شد با استکان چاییش سمت کتری قدیمی روی گاز رفت. _قبلا هم گفتم، تنبلی ممنوع. _تنبلی نیست. آخه یه استاد داریم تمام گیرش رو منه. دلخور نگاهم کرد. _گیرش رو منه؟! از این مدل ادبیاتی که من از پروانه یاد گرفتم، اصلا خوشش نمیاد. _ببخشید، اخه معادلش رو پیدا نکردم که بگم. نگاهش رو ازم گرفت و پشت صندلیش نشست _پیدا نکردی نگو. اخلاق عمو و برادرزاده یکیه، الان تا معذرت خواهی نکنم حالش جا نمیاد. _دیگه نمی گم ببخشید. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _پاشو حاضر شو. بلند شدم، به اتاق خودم برگشتم. مانتو مقنعه ای که عمو اقا مخصوص دانشگاه برام خریده بود رو پوشیدم. وسایل های مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم. جلوش ایستادم. چهار ساله که به قول خودش من دختر خوندش شدم، ولی هر روز قبل از بیرون رفتن، من رو چک می کنه. هر وقت علتش رو می پرسم میگه تو امانتی. خودش هم حاضر شد و سوار ماشین شدیم. عمو اقا وضع مالی خیلی خوبی داره. ولی اهل خرید و تعویص ماشين کهنش نیست. از خونه تا دانشگاه نیم ساعت راهه و ما هیچ وقت زود تر نمی رسیم. چون عمو اقا حاضر به تند روندن نیست. جلوی در دانشگاه ایستاد. خواستم پیاده شم که گفت: _دیگه سفارش نکنم. برگشتم سمتش _نه، حواسم هست. _فقط یادت باشه که موقعیتت چیه. _چشم عمو آقا. _پول داری? _بله _ ساعت دوازده اینجام.خدا پشت و پناهت. _ممنون، خداحافظ. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان خوبم تمام تلاش ما بر اینه که با رمان های پاک در خدمتون باشیم 😍🌹 چون ذهن و نگاه شما برای ما باارزشه🌹
ابراز لطف یکی از کاربران😍😍😍 @baharstory ما به پشتوانه ی شما به فعالیت خودمون در ایتا ادامه میدیم❤️
بهار🌱
#پارت2 💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت
💕اوج نفرت💕 از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. لبخندی زد و رفت. این جمله رو هر روز بهم میگه، "یادت باشه که موقعیتت چیه" گفتن این جمله اونم هر روز چه ضرورتی داره. طبق سفارشش سرم رو پایین انداختم و وارد سالن شدم. پروانه گوشه ی سالن ایستاده بود و تند تند سرش رو روی کتاب بالا و پایین می کرد. جلو رفتم. _سلام سریع نگاهم کرد و دوباره به کند و کاو تو کتاب مشغول شد و گفت: _سلام بدبخت شدم. دستم رو روی کتابش گذاشتم تا نگاهم کنه به هدف رسیدم و با لبخند بهش گفتم: _چرا? درمونده نگاهم کرد. _امروز امتحان داریم اونم با کی? امینی. _خب، تو چرا همیشه قبل از هر امتحان با استاد امینی هول می کنی. _چون گیره، آدم ضایع کنه، اونم تو جمع جلوی اون همه دختر و پسر. _مخصوصا جلوی مهرداد ناصری. کتابش رو بست و طلبکار نگاهم کرد. _نه خیر، به اون ربطی نداره. نگاهم رو به پشت سرش دادم استاد امینی از انتهای سالن به سمت ما می اومد. الکی گفتم. _به به، چه حلال زاده، تا اسمش اومد پیداش شد. پروانه فوری خودش رو مرتب کرد. سعی کرد خودش رو طبیعی نشون بده. اروم برگشت به پشت سرش نگاه کرد. چهرش رو مشمعز کرد و برگشت. _خیلی بی مزه شدی. لبخنده لج دراری زدم. _اخه گفتی مهم نیست. دستم رو گرفت و با هم سمت کلاس رفتیم. زیر لب گفت: _امروزم خراب شد. _چرا? _ادم اول صبحی اینو ببینه، انگار کلاغ دیده، انقدر نحسه. _کجاش نحسه بیچاره? فقط خیلی مقرراتیه. _تو دیگه چرا اینو میگی? الان از در کلاس میاد تو میگه، صداش رو کلفت کرد _ خانم صولتی تنها امتحان می ده. درمونده گفتم: _اره، دیدی؟ فقط از من می پرسه! _پس کم دفاعش رو بکن. _دفاع نمی کنم، میگم نحس نیست. فقط به قول خودت گیره. اروم خندیدیم و وارد کلاس شدیم. تو تمام کلاس ها با پروانه پیش هم میشینیم، به جز کلاس استاد امینی که ممنوع کرده. با فاصله از هم نشستیم. دانشجو ها با سرعت وارد کلاس میشدن، چون اگه خودش می اومد داخل، دیگه کسی رو راه نمی داد. نفر اخر اقای نوعی بود که از شدت سرعتش، وسط کلاس زمین خورد. فوری خودش رو جمع کرد توجهی به خنده های ریز دختر ها و قهقه ی پسر ها نداد و سر جاش نشست. استاد امینی وارد شد. مثل همیشه با صدای بلند سلامی گفت. با قدم های محکم سمت میزش رفت. کیفش رو روی صندلی گذاشت. کتش رو دراورد، به پشتی صندلی آویزون کرد. روبه روی دانشجو ها ایستاد و آستین هاش رو با حوصله بالا داد. نگاهی به ساعت توی دستش کرد. از کلاس صدا در نمی اومد. جذبش همیشه کل کلاس رو می گرفت. _خانم صولتی. با اوردن اسمم انگار اب یخ رو روی سرم ریختن. ای خدا چرا همش من رو صدا می کنه! این همه دانشجو اصلا مگه امتحان نداریم. ایستادم و اب دهنم رو قورت دادم. _بله استاد. _برنامه ی امروز چیه? کمی سرفه کردم تا صدام که از استرس گرفته باز شه. _استاد گفته بودید امتحان میگیرید. سرش رو تکون داد،پشتش رو به کلاس کرد ماژیک رو برداشت روی تخته نوشت: "امروز بحث آزاد" صدای به به و ایول استاد از سمت پسر ها بلند شد، که با برگشتش سمت کلاس همه ساکت شدن. نگاه کلی به کلاس انداخت صندلیش رو وسط گذاشت. روبه روی ما نشست. پاش رو روی پاش انداخت. و به من که هنوز ایستاده بودم گفت: _می تونید بشینید. خیلی حرصم دراومد، بدون تشکر نشستم. نگاهی به پروانه انداختم از این که امتحان نداشتیم خوشحال بود. دستش رو مشت کردو به نشونه ی پیروزی تکون داد لبخند زدم، دوباره به استاد نگاه کردم. _امروز میخوام همه خودشون رو معرفی کنن، کلا یه بیو گرافی از خودتون بگید. اسم،فامیل، وضعیت تاهل، علاقه مندی هاتون. خیلی مختصر و مفید. یه نفر از ته کلاس گفت: _استاد نمره داره? نیم نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش رو توی کلاس چرخوند. _برای همه نه. _استاد خودتون هم می گید? _بستگی به اخرش داره. _اخر چی استاد? _حرف نامربوط اخراج از کلاس. رو به اولین نفر از پسر ها کرد. _از همینجا شروع کنید. _استاد، مجید خاقانی ، متاهل عاشق دخترم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت3 💕اوج نفرت💕 از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. ل
💕اوج نفرت💕 یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دنبال من باشه. کاش نمی زاشتم نود و نه ساله بخونن. کاش عقلم می رسید و حق فسخ رو اون موقعی که عاقد ازم پرسید، می گرفتم، که الان اینجوری درگیر نباشم. اصلا به من که نمی گن متاهل، خدایا چی باید بگم. به اصل مجرد بودنم تکیه کنم یا به وضعیت افتضاح زندگیم اقرار کنم. _خانم صولتی. از فکر بیرون اومدم و به استاد امینی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم. _بله استاد. _نوبت شماستّ _من استاد...م...ن، نگار صولتی، فقط هم پدرم رو دوست دارم. همین. _اینکه فقط پدرتون رو دوست دارید یعنی مجردید؟ احساس می کنم اگه بگم مجردم، گناه بزرگی رو مرتکب شدم. پروانه متوجه حال خرابم شد به کمکم اومد. _استاد کیا با پدرشون زندگی می کنن، اونایی که هنوز متاهل نشدن دیگه. از بالای چشم نگاهی به پروانه انداخت. _شما مونده تا نوبت بشه، خانم خانم افشار! پروانه تو این جور مساعل خیلی پرو بود. _استاد نوبت چی? _چند بار گفتم تو این کلاس باید به قوانین احترام بزارید. الان هم قانون نوبته. که شما بی قانونی کردی. _اخ، ببخشید استاد، یه لحظه فکر کردم دادگاهه، من هم از بچگی دوست داشتم وکیل بشم. گفتم حالا که پیش اومده یکم از موکلم دفاع کنم. پروانه به استاد کنایه اومد که داره فصولی می کنه. چهره ی استاد سرخ شد. بی تفاوت به نفر بعداز من گفت: _شما بفرمایید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت 1 نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/Baharstory/18878
شما برای رمان 💕اوج نفرت💕 به این کانال دعوت شدید پارت اول https://eitaa.com/Baharstory/18878
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت دوم رو با پارت شب میزارم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان پارت رمان اوج نفرت فعلا هر روز ساعت 4 گذاشته میشه
بهار🌱
#پارت4 💕اوج نفرت💕 یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دن
💕اوج نفرت💕 کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی مجبور شدم تن به اون محرمیت بدم، از سر نادونی و باز هم بی کسی با دنیای دخترونم خداحافظی کنم. فریاد بزنم و بگم من اون موقع فقط شونزده سالم بود و هیچ کس رو نداشتم. بغض به گلوم چنگ انداخت، صدای دختر ها رو میشنیدم، بعضی ها خیلی سنگین خودشون رو معرفی میکردن و بعضی ها که انگار چشمشون استاد رو گرفته بود، با صد تا ناز ادا حرف می زدن و از علایق لوسشون می گفتن. با صدای استاد که مخاطبش پروانه بود. بهش نگاه کردم. _خانم افشار نوبتشون رو وکیل بازی کردن. نفر بعد لطفا. اجازه ی حرف زدن به پروانه رو نداد. استاد ادم لج بازیه و مطمعنم از این رفتار پروانه نمی گذره. پروانه شونه ای بالا انداخت و طوری که استاد ببینه لبش رو پایین داد. اخرین نفر هم نشست استاد به کلاس نگاه کلی انداخت و ایستاد نگاهش مدام سمت من می اومد و فوری جلوش رو می گرفت. استینش رو کمی بیشتر تا زد. _من هم علی رضا امینی هستم، مجردم، سی و چهار سالمه و درسم رو تو بلژیک خوندم. الان دو ساله که برگشتم. این حرف ها چه ربطی به کلاس داره? انگار فکرم رو خوند ادامه داد. _دوست داشتم تا حدودی با اخلاقیات دانشجو هام اشنا بشم. شاید از نظر شما بعد از دو ماه و نیم دیر باشه ولی از نظر خودم به موقع است. لطفه برگه هاتون رو روی میز بزارید. صدای دانشجو ها که فکر می کردن دیگه خبری از امتحان نیست، ریز ریز بلند شد. همهمه ی ارومی رو تو کلاس بوجود اوردن. استاد بدون اهمیت به پچ پچ ها شروع به نوشتن سوال ها روی تخته کرد. سه تا سوال نوشت و چرخید سمتون. _جواب این سه تا سوال رو کامل بنویسید. به ساعتش نگاه کرد. _یک ربع هم وقت دارید. بدون معطلی شروع به نوشتن کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت5 💕اوج نفرت💕 کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی م
💕اوج نفرت💕 جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ کرده، نیم نگاهی به برگه انداخت و خیلی جدی نگاهش رو دوباره به دانشجوهایی که منتطر رسیدن امداد عیبی بودن انداخت. کیفم رو که روی شونم انداخته بودم ، جابه جا کردم. به سمت در خروجی قدم برداشتم. پروانه کلافه خودکارش رو روی میز گداشت و دست هاش رو قالب صورتش کرد، به برگه ناامیدانه خیره شد. کاش استاد مجبورمون نمی کرد تا از هم دور بشینیم، الان میتونستم کمی کمکش کنم. از ساختمون اصلی دانشگاه بیرون اومدم و روی نیمکت چوبی و قدیمی که به زور رنگ ابی تلاش داشتن تا سالم و نو نشونش بدن نشستم. نگاهم رو به برگ های زرد درخت ها دادم چشم هام رو بستم. سفر چند ثانیه ای به باغ اردلان خان رفتم. باغ بزرگی که دوران کودکیم با مرجان، دور از چشم شکوه خانم مادرش، مسابقه ی دو می ذاشتیم. احمدرضا، به حق مورد تایید تمام اعضای خانواده و حتی محل بود. همیشه به من به چشم مرجان خواهرش نگاه میکرد. با وجود اون و پدرش تا قبل از فوت اردلان خان هیچ وقت کمبود های زیادم رو به خاطر شرایط پدر و مادرم احساس نکردم. هر وقت هر چی برای مرجان میخریدن من رو فراموش نمی کردن، حتی پول تو جیبی من با مرجان یکی بود. البته همیشه سعی داشتن تا شکوه خانم متوجه نشه. هیچ وقت علت نفرت شکوه خانم نسبت به خودم رو نفهمیدم. همیشه برام دردسر درست می کرد و تا من رو به کتک خوردن نمی نداخت رهام نمی کرد. گاهی فکر می کنم علتش حضور خانواده ی فقیر و سطح پایین من، توی خونه ی پایین حیاطشون به عنوان سرایدار، اذیتش میکرد، ولی چرا فقط با من بود. شاید دلش برای شرایط پدر و مادرم می سوخت. من چون سالم بودم ناراحت بود. دستی روی شونم نشست و من رو از خاطرات تلخ گذشته بیرون اورد. به چهره ی مهربون و پَکَرِ پروانه نگاه کردم. _خراب کردی? صندلی رو دور زد و با لب های اویزون کنارم نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. نفس سنگینی کشید و به اسمون نگاه کرد. _خراب کردم، با اینکه جواب هر سه سوال رو بلد بودم. _خب تو که بلد بودی، چرا خراب کردی? کامل چرخید سمتم و تو چشم هام خیره شد. نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد. _از دست تو با تعجب گفتم: _من چرا!? _نگار ازت دلخورم. _پروانه کشتی من رو بگو دیگه. _چرا تو کلاس محکم و قاطع نگفتی مجردم. فقط تونستم نگاهش کنم. چی باید بگم? محرمیت نود و نه ساله ای که با یه تهمت برای من تموم شده بود، اسمش تاهل حساب میشه? اگر حساب نمی شه، چرا نمی تونم بگم مجردم? اشک توی چشم هام جمع شد و سرم رو پایین انداختم پروانه با دیدن اشک توی چشم هام از سوالش پشیمون شد. _الهی بمیرم.خب نگو ولش کن. به سختی اب دهنم رو قورت دادم. _پروانه، من از یه کابوس رنج می برم. خودش رو روی صندلی جابه جا کرد و چسبید بهم. دستم رو گرفت و دستمالی بهم داد. _چه کابوسی؟ اشکم رو که پایین چشمم، منتطر پلک زدن، برای ریختن بود. با دستمال پروانه پاک کردم. _هر شب تا چشمم رو می بندم، خودم رو توی انباری سرد و تاریک میبینم که قراره کسی بیاد من رو بزنه، ترس تمام وجودم رو میگیره در باز میشه و اون میاد داخل... دیگه نتونستم ادامه بدم دستم رو روی صورتم گذاشتم اروم اشک ریختم _اون کیه؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _خب تا کی میخوای به هیچ کس نگی? من تا اونجایی که یادم میاد هر وقت حرف متاهل یا مجرد بودن تو کلاس پیش میاد، تو بهم می ریزی. جوابی ندادم که ادامه داد. _حداقل به پدرت بگو. به ایشون گفتی? دستم رو از روی صورتم برداشتم، اب بینیم رو بالا کشیدم. _اون پدرم نیست. عموی ناتیه ... حرفم رو عوض کردم. _پدر خوندمه. چهرش غمگین شد. _عزیزم! پدر و مادر خودت کجان? _هر دو فوت کردن. پدرم وقتی سیزده سالم بود از عضه ی من دق کرد. مادرمم توی شونزده سالگی از دنیا رفت. _خدا بیامرزشون. یه سوال بپرسم? به چشم هاش نگاه کردم پروانه با من خیلی مهربون بوده من همه ی حرف های زندگیش رو می دونم حتی علاقه ی یک طرفه ی شدیدش به یکی از دانشجو های کلاس. اما هیچ وقت من حرفی بهش نزدم و این اولین اطلاعاتی بود که از من می گرفت لبخندی به صورتش هدیه کردم. _بپرس? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت بعدی رو با پارت شب میزارم 🌹
بهار🌱
#پارت6 💕اوج نفرت💕 جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ ک
💕اوج نفرت💕 _چرا پدرت از عضه ی تو فوت کرد. با این سوال پروانه فوری رفتم به اون روز تلخ، شکوه خانم با بی رحمی من رو به خاطر گلدون جهیزیش که مرجان شکسته بود، ولی دوست داشت من رو مقصر نشون بده بیرحمانه میزد و پدر شیرین عقلم روی زمین نشسته بود. زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود زار زار گریه میکرد.آهی کشیدم و به زور لب زدم. _من خوردم زمین، پام پیچ خورد. ناراحت شد دق کرد. طوری که حرفم رو باور نکرده ابروهاش رو بالا داد و نگاهم کرد _سر پیچ خوردن پا? _اخه شرایط پدرم خاص بود. پدرم شیرین عقل بود. پروانه ناباورانه نگاهم کرد. _مادرت چی؟ _نه مادرم از لحاظ عقلی سالم بود، ولی کم شنوا و لال بود . دستش رو گرفتم. _نخواه که از گذشته ی من بدونی، خیلی اذیت می شی. _اخه الان من کنجکاو شدم. به ساعتم نگاه کردم ایستادم. _پاشو کلاس ساعت دوممون رو هم بریم. _دیگه نمی گی? دستش رو گرفتم و کشیدم و از روی صندلی بلندش کردم. _شاید گفتم. حالا فعلا بریم سر کلاس. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت6_1 💕اوج نفرت💕 _چرا پدرت از عضه ی تو فوت کرد. با این سوال پروانه فوری رفتم به اون روز تلخ،
💕اوج نفرت💕 سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به در خیره بود به دانشجو ها که همه با عجله و شرمنده داخل می اومدن خوش امد می گفت. برای گوش کردن به درس اصلا تمرکز نداشتم و مدام ذهنم به اون خونه که از بچگی توش بزرگ شدم پر می کشید. با خودکار کلمه ی چرا رو روی جلد کتابم نوشتم و مدام پرنگ ترش کردم. صدای همهمه ی اطرافیان باعث شد تا متوجه تموم شدن درس بشم. پروانه کتابش رو توی کیفش گذاشت. _خوشم میاد، ادم سو استفاده چی هستی. متعجب توی چشم هاش ذل زدم. _سر کلاس امینی چشم ازش بر نمیداری، جلوی شیبانی چشم از نقاشیت بر نمی داری. جلو اومد و دستم رو از روی کتاب برداشت متاسف گفت _چی چرا? کتاب رو از روی میز برداشتم توی کیفم گداشتم ایستادم و کلافه به اطراف نگاه کردم _باشه. نگو، ولی خودت رو انقدر اذیت نکن. _اذیت نمی شم، من عادت دارم. وارد حیاط شدیم پروانه خیلی کنجکاوانه و البته زیرکانه سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه. _نگار خونه ای که توش بزرگ شدی، تو کدوم شهره? _چرا می پرسی? خودش رو بی اهمیت نشون داد _همینجوری. _تهران. _عه چرا من فکر می کردم شهرستان بودی? شونه هام رو بالا انداختم و همونطور که راه می رفتیم به زمین نگاه می کردم. تقریبا به در خروجی رسیدیم. _اه اه اه، انقدر بدم میاد از این امینی، جلوی راه ما هم سبز میشه. سرم رو بالا اوردم و رد نگاه پروانه رو گرفتم استاد امینی به داخل دانشگاه بر می گشت و کمی کلافه بود. نزدیک ما که رسید از سرعتش کم کرد. به پروانه نگاه کرد. پشت چشمی نازک کرد و اهمیت نداد. خواستم بایستم و به رسم ادب بهش سلام کنم که ماشین عمو اقا رو دیدم. عمو اقا فکر میکنه اگه من با مرد نامحرمی حرف معمولی هم بزنم، این خیانت در حق اون صیغه ی محرمیته، اخرین باری که به حرفش گوش نکردم و با سیاوش برادر پروانه حرف زدم روز خوبی نداشتم، نزدیک بود از دانشگاه رفتن منعم کنه. سلامی زیر لب گفتم که نمی دونم شنید یا نه پا تند کردم سمت ماشین رفتم. _چی شد یهو چرا تند کردی? _عمو اقا اومده. الان دعوام می کنه. میگه چرا با ناز راه می رفتی چرا با نامحرم حرف زدی. _وای چه سخت گیره، در حد معاشرت هم نمی زاره. _به سخت گیر بودنش حق میدم . دلیل داره. بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا بایستم. _دلیلش چیه? _دوست دارم بهت بگم ولی قبلش باید از عمو اقا اجازه بگیرم. _اگه اجازه نده نمی گی? نگاهش کردم که ادامه داد _من امشب تا صبح صلوات می فرستم که اجازه بده. لبخند کمرنگی زدم و به ماشینش نگاه کردم. _من برم پروانه، پس فردا می بینمت. _باشه برو عزیزم، خداحافظ. با تمام سرعتی که می تونستم توی راه رفتم داشته باشم، سمت ماشین رفتم در رو باز کردم و نشستم. _سلام _سلام. نگار مگه قرار نذاشتیم کلاست تموم شد فوری بیای تو ماشین. من از کار رو زندگیم می زنم که تو توی حیاط نمونی اون وقت تو ایستادی داری با دوستت حرف می زنی. _ببخشید سوال داشت. دلخور نگاهم کرد و سرش رو تکون داد راهنمای ماشین رو زد و اهسته حرکت کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره _باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی اشک روی گونم ریخت _عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه شرمنده سرش رو پایین انداخت _فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته _من بر نمی گردم _دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی https://eitaa.com/Baharstory/18878