🌿🌺﷽🌿
🍃رازهای خوشبختی
۱- اگر می خواهی خوشبخت باشی، دیگران را خوشبخت کن.
۲- قدر کسانی را که دارید و می بینید، بدانید.
۳- قبل از اینکه طلب بخشش کنید، ببخشید.
۴- کینه کس را به دل نگیرید.
۵- ذهنتان را پاک کنید، افکارتان را تنظیم کنید.
۶- آنچه که اهمیت دارد، رویدادها نیست، بلکه برداشت شما درباره آن اتفاق است.
۷- همیشه انتظار بهترین ها را داشته باشید، ولی برای بدترین هم آماده باشید.
۸- باید پر از روحیه تعجب باشید، روحیهای که به بچهها تعلق دارد.
۹- بدن خود را سالم و قوی نگه دارید.
۱۰- لازم نیست که همیشه برنده باشید.
۱۱- دوستان واقعی مانند گنج هستند.
۱۲- خودتان را همانطور که هستید، قبول کنید، بدون هیچ شرطی.
۱۳- خودتان را باور کنید، باور کنید و موفق شوید.
۱۴- همیشه خوبی های دیگران را ببینید.
۱۵- نباید از چیزی بترسید، ترس فلج تان می کند.
•
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت122
موزیک خاموش شد.
رقصها تموم شد.
شام سلف سرویسی که اسفندیار برای مهمونهاش ترتیب داده بود خورده شد.
ماشینها یکی یکی از پارکینگ بیرون اومدند و هر کسی مسیری رو در پیش گرفت.
دلشوره بابا کمکم جاش رو به ترس میداد.
ترس برای خودم و حرفی که اسفندیار زده بود و سعید روش تاکید داشت.
اینکه من باید اینقدر پیششون میموندم تا پدرم پنجاه میلیون پول رو همراه سودش، به اسفندیار بده.
سوار ماشین عروس بودم و میرفتم تا پرده آخر این خیمه شب بازی رو برای دوست و آشنای اسفندیار بازی کنم.
به سعید نگاه کردم، ولی آیا این پرده آخر برای من هم بود یا من باید با یه پشت صحنه وحشتناک دست و پنجه نرم میکردم.
قرار بود چی بشه؟
من با سعید تو یه خونه بمونم یا همراه اسفندیار برم؟
ایستادن ماشین، جلوی ساختمونی که آخرین بار با سحر پا توش گذاشته بودم، به معنای واقعی به تنم لرز انداخت.
باید فرار میکردم، اما کجا؟
چطوری؟
در کنارم باز شد، به اسفندیار نگاه کردم.
پای دردناکم رو تکون دادم و روی زمین گذاشتم.
جمعیتی که از رقصیدن خسته نشده بودند، شاید هم چیزی زده بودند که این همه انرژی از جز به جز بدنشون بیرون میزد، جلوی من و سعید خودشون رو تکون میدادند.
به گوسفندی که جلوی ماشین خون از گلوش فواره میزد و دست و پاش رو زیر دست قصاب تکون میداد، نگاه کردم.
همیشه از این صحنهها فرار میکردم و الان بی هیچ حسی بهش زل زده بودم.
بازوم کشیده شد و من به ناچار دنبال سعید راه افتادم.
اضطراب سر تا پام رو گرفت و قلبم جوری ناآروم شروع به زدن کرده بود که وجودش رو توی گلوم حس میکردم.
پلهها رو یکی یکی بالا میرفتیم و فیلم برداری که از اول مراسم مثل کنه بهمون چسبیده بود، دنبالمون میاومد.
از جلوی دید جمعیت سرخوش رقصان که دور شدیم، سعید ایستاد.
برگشت و رو به فیلمبردار گفت:
-از بقیهاش نمیخواد فیلم بگیری.
فیلم بردار ایستاد.
سر و کله سیما و دختر کوچولوش پیدا شد.
فیلمبردار رو رد کردند و جلوی سعید ایستادند.
سیما به من نگاه کرد.
سرش رو به گوش سعید نزدیک کرد، چیزی گفت که اخمهای سعید رو تو هم برد.
دست توی جیبش کرد و کلیدی رو به سمت سیما گرفت.
-اینو ببر، من الان میام.
معلوم نبود دوباره چی شده بود.
ولی همین که من با سیما همراه میشدم، خوب بود.
سعید پلهها رو دو تا یکی رد کرد و من و سیما و دخترش از پلهها بالا رفتیم.
در رو برای من باز کرد.
وارد آپارتمان شدم.
ولی برعکس انتظارم سیما تو نیومد و در رو بست.
صدای چرخیدن کلید و قفل شدن در رو شنیدم.
به اطرافم نگاه کردم.
چیدمان خونه همون بود، تغییری نکرده بود.
همونی که من و ثریا و عمه چیده بودیم و سحر بی هیچ نظر و ذوقی فقط نگاه میکرد.
شاید واقعا فرار کرده!
وقت فکر کردن به این چیزها نبود، باید یه فکری میکردم برای فرار از اینجا.
یا حداقل قایم کردن خودم.
میدونستم بی فایدهاست.
در که قفل بود، پنجرهها هم راهی به بیرون نداشت.
حداقل باید از شر این لباس خلاص میشدم.
به سمت اتاق خواب دویدم.
تور پشت سرم رو کندم. کلاهگیس مسخره و سنگین روی موهام رو به بدبختی برداشتم.
موهای سیاهم دورم ریخت.
این لباس رو نمیتونستم خودم به تنهایی در بیارم، کلی بند داشت که از پشت به هم بسته شده بود.
ژپونش رو در آوردم تا توی دست و پام نباشه.
صدای باز شدن در سالن نفسم رو برای لحظهای قطع کرد.
قطعا کسی وارد خونه شده بود، اما کی؟
آهسته به سمت در رفتم.
از سایه افتاده روی زمین، سعید رو تشخیص دادم.
بی صدا و آروم در اتاق رو بستم، ولی کلیدی پشتش نبود.
لبهام رو به هم فشار دادم، تا صدایی ازم در نیاد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
متنی بسیار زیبا
از مرحوم استاد محمد بهمن بیگی،
بنیانگذار آموزش عشایری ایران:
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم اینور کوه باید
برای ثروت، حرام خورد..
برای عشق، خیانت کرد..
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد..
وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند.....
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند:
"از پشت کوه آمده ای!"....
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدرم !
ایمان به خدا ...
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!!
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ🙏♥️
#انگیزشی
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی هایت؟
به ترســها و نگرانیــهایت؟
به گذشته ات؟
و یا به عواطفت؟ ...
این ها طناب هاي قايق تو هستند …
از دورها می آیی
و فقط یک چیز
یک چیز کوچک
در زندگی من جابجا می شود
این که دیگر بدون تو
در هیچ کجا نیستم
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری