eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
602 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
امام رضا (علیه السلام) فرمود: صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است دوستان برآنیم برای (ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم از به صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده 5894631547765255 محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#د دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت
امام رضا (علیه السلام) فرمود: صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است دوستان برآنیم برای (ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم از به صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده 5894631547765255 محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت241 پوست پام حالت مور مور گرفته بود و سرم به شدت درد می‌کرد. حس می‌کرد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 الطافش رو به ما می‌شمرد. الطافی که سر و ته همه‌اش برمی‌گشت به رابطه‌اش با بابا اصغر. از چی پدر من خوشش اومده بود که ول کن قضیه نبود، برای خودم هم سوال بود! دستش رو روی دستم گذاشت. همون دستی که من به زور باهاش زیر چادر رو نگه داشته بودم. -دیشب مصی خودش قاطی بود، تا یک کلام بهش گفتم یه خانمه اومده بود با اصغر آقا کار داشت، پرید به من. چشم‌هام ریز شد. خانم؟ سرما از پلیور کاموایی رد شده بود و پوستم رو قلقلک می‌داد و یه «چه غلطی کردم لباس گرم نپوشیدم» رو به رخم می‌کشید. بتول ادامه داد: -زنه لباساش خوب بود ولی سر و شکلش بهم ریخته بود. سراغ خونه شما رو گرفت. با بابات کار داشت. می‌گفت پولمو می‌خوام. من خونه شما رو بهش نشون دادم ولی هر کاری کردم بفهمم چی کار داره فقط همینو گفت. البته چند تا فحشم داد. مرتیکه نامرد و عوضی و اینا. چشم و ابرو اومد و گفت: -من بهش گفتم این اصغر آقا از خوبای محله ماست. ولی اون کلی دری وری بارم کرد و رفت. بعدشم پلیس اومد. داداشت باهاشون حرف زد. لبهاش رو به هم فشار داد. قطعا داشت دلش پیچ و ویچ می‌رفت که سر از کار پلیس‌ها در بیاره. همونم شد و گفت: -حالا چی کار داشتند...پلیسا؟ و بلافاصله پرسید: -نکنه باز فک و فامیلای سحرتون شکایت کردن! روی دستش زد و گفت: -از سحرتون خبر آورده بودن؟ اصلا سحر کجا رفته؟ ازش خبر دارید؟ این عاطفه می‌گه که شوهرش سحر رو با یه مرده تو بازار دیده. بازار بزرگا! ولی مش علی می‌گفت که فیلمش رو تو گوشی پسرش دیده، مث اینکه از ترکیه فرستاده بودند، شما ازش... ولش می‌کردم تا شب از این چرت و پرت‌ها می‌گفت و احتمالات و فیلم‌های دیده و ندیده اهل محل. میون حرفش پریدم: -موندم اگه ما از این کوچه بریم، مردم در مورد چی می‌خوان حرف بزنن! یکم تو چشم‌هام نگاه کرد و با حالتی بین ناراحتی و شوک گفت: -مگه قراره برید؟ یکم تو خماری می‌موند بد نبود. پس گفتم: -شاید! به در حیاط خونه‌اش اشاره کردم و گفتم: -وسایلمون رو می‌دید؟ عمه‌ام می‌خواد بره بیمارستان، دیرش می‌شه. چشم‌هاش گرد شد. -بیمارستان چرا؟ نکنه اصغر آقا مریض شده! روی دستش زد و گفت: -بمیرم الهی، می‌بینم چند روزه نیستا ... خطرناک که نیست؟ نگفتم که بابا مریضه ولی ... ولی نگفتمم نیست. بزار تو خماری بمونه، هم اون، هم تا چند ساعت دیگه کل کوچه. -بتول خانم دیر می‌شه! وسایلمون! سریع به سمت حیاطشون رفت و با یه مشمای بزرگ برگشت. مشما رو جلوم گذاشت. -سپیده جون ... کدوم بیمارستان؟ شونه بالا دادم. -نمی‌دونم. کیسه مشمایی رو برداشتم و تا برگشتم با زنی رخ به رخ شدم. سلام کرد. پای چشمش کبود بود و موهای فرش از همه جای روسریش بیرون زده بود. یه بچه تو بغلش بود. بتول کنارم ایستاد و گفت: -این همون خانمه‌است که دیروزم اومده بود. رو به زن گفت: -این دختر اصغر آقاست. مکثی کرد و گفت: -خدا بد نده، صورتتون! زن به صورت بچه‌ای که همه جوره پوشونده بودش نگاه کرد و بعد به من. دل دل کرد و بچه رو به طرفم گرفت. به صورت بچه‌ای که حدودا پنج شش ماهه به نظر می‌اومد نگاه کردم. -بگیرش. ناخواسته بچه رو گرفتم. زن دستش رو کشید و قدمی به عقب گذاشت. چشم‌هاش پر از اشک شد و گفت: -به بابات بگو، نگار گفت دیگه نمی‌تونم. دیگه نمی‌تونم! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پدرم یه مرد مهربون و زحمتکش بود شغلش کارگری بود .به هر طریقی شده مخارج خونه رو تامین میکرد اما من و سه تا خواهرو برادرم از وضعیت موجود ناراحت بودیم. دلم میخواست هرلباسی که میبینم و دلم میخواد داشته باشم.دلم میخواست مثل بعضی دوستام هربار که به مدرسه یه کفش جدید داشته باشم یا هرروز از مهمونیهای رنگ و وارنگ و فک و فامیل پولدارم صحبت کنم. اما من فقط یه عمو و پدربزرگ داشتم که اونها هم مثل پدرم کارگر بودند و دخترعموهامم شرایطی مشابه خودم داشتند. دلم خیلی چیزها میخواست اما همیشه فقط حسرتشون به دلم میموند. برای اینکه به خواسته هام برسم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پدرم یه مرد مهربون و زحمتکش بود شغلش کارگری بود .به هر طریقی شده مخارج خونه رو تامین میکرد اما من و سه تا خواهرو برادرم از وضعیت موجود ناراحت بودیم. دلم میخواست هرلباسی که میبینم و دلم میخواد داشته باشم.دلم میخواست مثل بعضی دوستام هربار که به مدرسه یه کفش جدید داشته باشم یا هرروز از مهمونیهای رنگ و وارنگ و فک و فامیل پولدارم صحبت کنم. اما من فقط یه عمو و پدربزرگ داشتم که اونها هم مثل پدرم کارگر بودند و دخترعموهامم شرایطی مشابه خودم داشتند. دلم خیلی چیزها میخواست اما همیشه فقط حسرتشون به دلم میموند. برای اینکه به خواسته هام برسم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت242 الطافش رو به ما می‌شمرد. الطافی که سر و ته همه‌اش برمی‌گشت به رابط
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یعنی چی نمی‌تونم؟ به بچه نگاه کردم و تا سرم رو بلند کنم زن به دو به طرف سر کوچه می‌رفت. -دَدَم وای! بو بچه.... بتول زده بود اون کانال و من هاج و واج مونده بودم که این بچه چیه؟ زن رو صدا زدم و اون سرعتش رو بیشتر کرد. زیر چادر رو رها کرده بودم. هر آن ممکن بود چادر از سرم بیوفته. چی‌کار باید می‌کردم؟ مغزم کاملا از کار افتاده بود و تو به خلا دست و پا می‌زد. بچه رو به سمت بتول گرفتم. شاید اگر دستم سبک می‌شد، مغزم کار می‌افتاد. بتول عقب رفت. -منه نه! بو اوشاق کیمین اوشاقیدی اصلا؟ اونو من نیه آلیم؟( به من چه! اصلا این بچه کی هست؟ واسه چی من بگیرمش؟) نفهمیدم چی گفت. سرم چرخید. زن تقریبا سر کوچه بود. -رفت! بتول چادرش رو جمع کرد و به طرف زن دوید. -هوی... خانم! بو اوشاقی بونون باغرینا باسیپ گیتین، گل گوروم ... دور.( چی این بچه رو چپوندی بغل این رفتی...وایسا) قطعا با این سرعت و هیکل بهش نمی‌رسید. تا وسط کوچه رفت و برگشت. زن به دو از سر کوچه پیچیده بود و دیگه تو میدون دیدم نبود. به بچه‌ای که نوک دماغش حسابی سرخ شده بود و به من زل زده بود، نگاه کردم. کلاه کاموایی و سبز رنگش رو کمی عقب کشیدم. پاهام روی زمین چسبیده بود. بتول نفس زنان جلوم ایستاد. رنگ لبهاش سفید شده بود و صورتش حسابی سرخ. نه اون می‌دونست چی کار کنه و نه من. - اینو چی کارش کنم؟ این سوال من بود. شونه بالا داد و گفت: -من چه بدونم! به در حیاط نگاه کردم. حسابی سردم شده بود. باید می‌رفتم سراغ عمه، حتما اون راهی داشت. بتول چرخشم رو که به سمت در دید، بازوم رو گرفت. - زنه چی گفت؟ گفت به بابات بگی نگار دیگه نمی‌تونه؟ چیو نمی‌تونه؟ شونه بالا دادم. نه نگار می‌شناختم نه صنم بابا رو با اون زن می‌دونستم. -نمی‌دونم! با تشر گفت: -اصلا تو چرا بچه رو گرفتی؟ حرف درستی می‌زد. چرا گرفته بودم! ولی غلطی بود که کرده بود. چرخشم رو به سمت در کامل کردم. با پام هول دادم. کیسه مشمایی رو با پا به داخل حیاط هدایت کردم. وارد حیاط شدم و وقتی که برگشتم تا در رو ببندم با نگاه بتول مواجه شدم. تو نگاهش یه حس ناامیدی موج می‌زد. بتول سنی ازش گذشته بود، قطعا پنجاه سال رو داشت. ولی هنوز زیبایی زنونه‌اش رو حفظ کرده بود. روی پوست روشنش چندان چروکی نیوفتاده بود. خوش بر و رو بود و چشم‌های روشنش نقطه قوت زیباییش. ولی چرا توی این سن و با چند تا بچه و یه پسر مجرد، دل به اصغر مارمولک بسته بود؟ اصغری که معتاد بود و زندگی باهاش فقط دردسر داشت! ناامیدی و هزار تا سوال تو صورت بتول موج می‌زد. در رو بستم. قدمی به سمت در برداشتم. عمه از در هال سرک کشید. -چی شد؟ نگاهی به بچه تو بغلم انداخت. اخم کرد. -این چیه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
لباس خواهرم رو پوشیدم و با لوازم آرایش خواهرم آرایش کردم، داشتم جلوی آینه قر میدادم و میرقصیدم که امیر شوهر خواهرم اومد خونه، منم در عالم بچگی سریع چادر مینا رو سرم کردم فکر میکردم همون کافیه... دیگه به دامن کوتاه و‌ پاهای لختم و ارایش صورتم توجه نکردم، امیر بهم گفت مینا خوابیده بذار استراحت کنه و بیدارش نکن...بعدم گفت آبگرمکن که توی زیرزمینه خراب شده... رفت که درستش کنه... چند دقیقه بعد صدام کرد براش آچار و اینجور وسایل ببرم، وارد زیرزمین که شدم سریع گذاشتم کنار دستش و دویدم بیرون، رفتم سراغ مینا و هرچی صداش کردم،انقدر که خوابش سنگین بود که اصلا متوجه نمیشد، چند دقیقه بعد دوباره امیر صدام کرد و گفت انبردستی رو توی حیاط جا گذاشته براش ببرم... تا اون رو به دستش دادم من رو... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2