فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویس :من آرامم ...
آرام بودن را تمرین کن
آرام خوردن
آرام راه رفتن
آرام فکر کردن
آرام صحبت کردن
و آرام آرام به خودت نزدیک میشوی
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت206 اشکهام رو پاک کردم و گفتم: _ تو بری من خیلی بی پناه میشم. توی این
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝
#پارت207
چند تا پله رو پایین رفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.
وارد آسانسور شدیم و به طبقه دوم برگشتیم. بیحالتر از اونی بودم که بتونم تند تند راه برم. به خودم بود همون وسط مینشستم.
حسام متوجه حالم شده بود، خیلی آروم راه میرفت تا بتونم باهاش همقدم بشم.
به نزدیکی در فروشگاه که رسیدیم. نگاهی به مغازه کوچیک نیما انداخت و رو به من گفت:
- تو برو، من الان میام.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، با قدمهای بلند و کشیده خودش رو به بوتیک نیما رسوند و وارد بوتیک شد.
به دقیقه نکشید که سر و صدا از بوتیک بلند شد و چند دقیقه بعد نیما و حسام در حالی که با هم درگیر بودند، از مغازه بیرون اومدند.
مردم از اطراف جمع شدند. همه سعی داشتند که از هم جداشون کنند.
حرکات حسام یه طور خاصی بود. انگار که از قبل دوره دیده باشه.
این طرز زدن رو از کجا یاد گرفته بود؟
از لب نیما خون میاومد. سرشونهاش از آستین لباس پارهای که حاصل عصبانیت حسام بود، بیرون زده بود. کم نمیآود ولی بیشتر از حسام کتک خورده بود.
به هم بد و بیراه میگفتند و همدیگر رو تهدید میکردند.
مردم هم سعی تو دور نگهداشتنشون از هم میکردند.
همینطور دعوا رو نگاه میکردم و دعا میکردم که حسام بس کنه که صدایی از پشت سرم تو گوشم پیچید
- نشد دیروزر بهمون خوش بگذره، نظرت درباره دفعه بعد چیه؟
با وحشت برگشتم. کسرا! پس حدسم درست بود، مردی که دیروز من تا مرز مرگ برد و برگردوند، خودِ خود عوضیش بود.
وحشت زده و ترسیده، عقب عقب رفتم. قدمی جلو گذاشت و جدی گفت:
- بهتره از اون خونه زودتر بری. برو خونه یکی دیگه از فامیلاتون، وگرنه اتفاقات بدی برات میوفته.
به دعوای حسام و نیما نگاه کرد و ادامه داد:
- راستی، به فکر شکایت از من هم نباش، چون همون موقع چهار نفر هستند که شهادت بدن، من پیششون بودم.
لبخند چندشآوری زد و از من فاصله گرفت.
دستی به پشتم خورد که با وحشت برگشتم. این یکی فریبا بود.
- اینجا چرا وایستادی؟ اونم با این حالت! وایستادی فحش مردونه بشنوی؟
دستم رو گرفت و به داخل فروشگاه برد.
نزدیک میز کارم شدیم. اون گفت:
- کجا رفتی یه دفعه؟ اونم با این حالت! بشین یه لیوان آب قند برات بیارم.
رفت و چند دقیقه بعد با لیوانی برگشت. لیوان رو دستم داد. محتویات لیوان رو مزه کردم.
شیرین بود. از شیشه قدی فروشگاه به دعوای بیرون نگاه میکردم. حسام گفته بود که یه بلایی سر نیما میاره، اگه با من حرف بزنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝 #پارت207 چند تا پله رو پایین رفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. وارد آسا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت208
یه نفر نیما رو گرفته بود و تقریباً سه چهار نفری حسام رو. بقیه هم تماشا میکردند.
فریبا گفت:
- نمیدونی سر چی دعوا شده؟
به فریبا نگاهی انداختم و گفتم:
-سر من.
با تعجب به من خیره شد. فکر اینکه بتونم یه مدتی رو با خانواده فریبا سر کنم، توی ذهنم رنگ گرفت.
تنها راه نجات بود. شاید اگر میگفتم قبول میکرد.
نگاه متعجب فریبا حالا به چپچپ تبدیل شده بود.
- یه دقیقه رفتی بیرون، شر به پا کردی؟
صورتم رو وارسی کرد و گفت:
-کتکم که خوردی.
تا اومدم لب باز کنم، سر و صدای دم در توجهم رو جلب کرد.
آقا مصطفی با چند نفر دیگه، داشتند سعی میکردند، حسام رو به داخل فروشگاه بیارند.
-حسام جان، اینجا محل کسبه، از تو بعیده!
حسام هنوز عصبی بود و کافی بود که ولش کنند. با صدایی بلند و فریادگونه میگفت:
- اینا رو برو به اون بگو. مردک بی ناموس، هرچی بهش میگم دنبال فروشندههای من نباش، تو کله اش نمیره.
آقا مصطفی رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب و یه کیسه یخ برگشت. کیسه یخ رو آروم گوشه ی چشم حسام گذاشت.
حسام کمی خودش رو جمع کرد و بعد به حالت عادی برگشت. چند دقیقهای گذشت. آقا مصطفی حرفهای پدرانه میزد. حسام بی حرف گاهی گوش میکرد و گاهی جواب میداد.
بالاخره به من که بی حس روی صندلی نشسته بود رو کرد و گفت:
-پاشو بریم خونه.
اسم خونه که میاومد، تمام تنم یخ میکرد.
-من خونه نمیام.
و بلافاصله گفتم:
-میخوای من رو بزاری خونه، خودت برگردی.
کلافه چشمهاش رو روی هم گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
-برنمی گردم، میمونم خونه.
با این حرفش خیالم راحت شد. کیفم رو برداشتم و ایستادم.
از آقا مصطفی خداحافظی کرد. دنبالش رفتم. سوار ماشین شدیم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.
دلم یه آغوش بیریا و مادرانه میخواست. به حسام که سعی داشت آروم باشه نگاه کردم و گفتم:
-من رو میبری پیش مامانم؟
با عصبانیت تقریبا داد زد:
-بهار، داری دیوونم میکنی!
با همون صدای آروم و ملتمس لب زدم:
- جدی میگم. من رو میبری سری خاک مامان و بابام؟ خواهش میکنم!
نفسش رو سنگین بیرون داد. نیم نگاهی به من کرد و با صدایی آروم گفت:
- اگه آروم میشی میبرمت.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و لب زدم:
-آروم میشم.
اولین بریدگی رو دور زد و راهش رو به سمت قبرستون کج کرد.
توی این روزهای تنهایی و بیپناهی، اگر حضور حسام نبود، نمیدونم باید چیکار میکردم.
تا چند ماه پیش هم فکر نمیکردم، اینطور برادرانه برای من تلاش کنه و حالا خودش رو به هر آب و آتیشی میزد.
به قبرستون رسیدیم. به خواهش من دنبالم نیومد و از دور فقط نگاهم کرد.
سر خاک مامانم نشستم. سنگ قبر رو طوری بغل کردم که انگار جسم مادرم رو توی بغلم گرفتم. چشمهام رو بستم تا حضورش دو حس کنم. اشکهام سیلی شده بود و روی صورتم رو خیس میکرد. لب به سنگ چسبوندم و آروم آروم حرف زدم:
- مامان، من اشتباه کردم. نباید قلب تو رو میشکستم. بچه بودم. عقلم نمیرسید. تو رو خدا حلالم کن. بیا و دعا کن، همه چی تموم بشه و دوباره خوشحالی به زندگیم برگرده، یا عمرم تموم بشه و بیام پیشتون.
گریه میکردم و حلالیت میخواستم. فاتحهای خوندم و بلند شدم و به طرف حسام رفتم.
پشتش به من بود و با تلفن حرف میزد. جلوتر که رفتم صداش واضح شد.
-خانم دکتر، باید آمادهاش کنم.
اخم کردم، دکتر؟
-نه، خودش نمیدونه.
- بله اول باید باهاش صحبت کنم، هم آمادهاش کنم، هم راضیش کنم.
-بله، برای پسفردا خوبه!
-حتما، حتما، خداحافظ.
چرخید. با دیدن من کمی رنگش پرید، ولی خودش رو نباخت.
گوشی موبایل رو توی جیبش فرو کرد و گفت:
- آروم شدی؟ بریم؟
سر تکون دادم و همراهش به طرف ماشین رفتم.
دلم میخواست بپرسم برای کی وقت دکتر میگرفتی، ولی توان حرف زدن نداشتم.
ماشین حرکت کرد، به سمت جهنم کوچیکی که زن عمو برام درست کرده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت208 یه نفر نیما رو گرفته بود و تقریباً سه چهار نفری حسام رو. بقیه هم تما
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت209
وارد خونه شدیم. زن عمو به گرمی از هر دومون استقبال کرد.
حتی گونه من رو بوسید. اهمیتی به نگاههای تاسف بار حسام ندادم و وارد اتاقم شدم.
تا غروب توی اتاق موندم. گاهی صدای صحبت و گاهی پچپچ میشنیدم، ولی برعکس همیشه هیچ اهمیتی ندادم.
خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. دنبال آلبومش گشتم، ولی نبود. حتما زن عمو برده و گذاشته توی زیر زمین.
روسری روی سرم انداختم و به طرف زیر زمین رفتم.
لامپ کم نور زیر زمین رو روشن کردم و نیم نگاهی به بشکههای نفت انداختم.
لحظههایی که از دست کسرا فرار میکردم، جلوی چشمم اومد.
زانوهام کمی شل شد، ولی بدجوری دلم هوای مامانم رو کرده بود.
صحنهها رو پس زدم و مشغول گشتن شدم. بعد از حدود نیم ساعت بالاخره پیداشون کردم.
لبخندی به نتیجه تلاشم زدم و به طرف در زیرزمین رفتم که صدای حسام رو شنیدم.
مشغول حرف زدن با تلفن بود. صداش تقریبا از بالای سرم می اومد. رو ایوون قدم میزد و حرف میزد.
_ همه این آتیشها از گور تو بلند میشه. بهت گفتم صبر کن، من همه چیز رو آماده کنم، وقتش که بشه، اونوقت برو جلو. تو چیکار کردی؟
- حامد، خفه شو! اگه دستم بهت برسه دوتا کشیده آبدار می خوابونم زیر گوشت، که به خاطر ندونم کاری تو نه شب می تونم درست بخوابم، نه روز درست کار کنم.
_ امروز غافل شده بودم، خودش رو از بالای ساختمون پرت کرده بود پایین.
_ بله، همین بهار خانوم شما.
- چه میدونم چه مرگش شده! نشسته یک سره به این فکر میکنه که مامان داره براش نقشه میکشه.
- اونم داغونه، همهاش هم زیر سر تو آدم بی فکره.
- با یه دکتر روانشناس صحبت کردم. برای پس فردا وقت گرفتم.
-آره دیگه، بهار رو.
- باید اول آمادهاش کنم. خودش هنوز نمیدونه.
- نخیر، لازم نیست باهاش حرف بزنی. حالش رو بدتر میکنی. حرف زدن بلد نیستی. برای چی امروز بهش گفتی پای کس دیگه ای وسطه؟ دختری که با من می ره با من میاد پای کی وسط زندگیشه؟
-احمقی دیگه!
-البته یه چیز دیگه هم هست. مهربون شدن یه دفعهای مامان هم مشکوکه. البته نه در این حد که بهار میگه، ولی عادی نیست.
- زهرمار و داداش، دلم میخواست اینجا بودی یه دل سیر میزدمت. ترکیه رفتنم هم به خاطر جنابعالی کنسل شد. میترسم برم بزنند همدیگه رو بکشند.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت209 وارد خونه شدیم. زن عمو به گرمی از هر دومون استقبال کرد. حتی گونه م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت210
خوشحال بودم از اینکه حسام حرف هام رو تا یه حدی باور کرده بود، ولی از اینکه فکر میکرد مشکل روانی پیدا کردم، ناراحت شدم.
از پلهها بالا رفتم. بدون اینکه بهش نگاه کنم به طرف در سالن حرکت کردم.
زن عمو سفره پهن کرده بود و من بی توجه به کارهاش به داخل اتاقم رفتم.
آلبومها رو جلوی روم گذاشتم و دونه دونه ورق زدم. با هر عکسی که میدیدم آه میکشیدم و بوسهای به عکس میزدم.
زن عمو برای شام صدام زد. اشتها نداشتم، حوصله اصرارهای مادرانهاش رو هم نداشتم.
سر سفره نشستم، ولی فقط با غذا بازی کردم.
زن عمو از سر سفره بلند شد و من مشغول جمع کردن شدم، که حسام گفت:
- حواسم بود، هیچی نخوردی!
نگاهش نکردم و گفتم:
_ حوصله نداشتم زنعمو جلوی تو برام نقش یه مادر خوب رو بازی کنه. وگرنه اشتها نداشتم، نمیخواستم بیام سر سفره.
-شمشیر رو از رو بستی؟
- تو اینطوری فکر کن.
سر بلند کردم و تو چشمهاش زل زدم.
- درضمن، آقای اعتمادی! وقتی رو هم که از دکتر گرفتی، کنسل کن. من روانی نیستم.
با کمی مکث گفت:
_ تو کی میخوای این اخلاق گوش ایستادنت رو ترک کنی؟
-تا وقتی که دیگران باهام رو راست نیستند، همینه!
دیگه چیزی نگفت. اون هم توی این چند روز، خیلی تحت فشار بود.
سفره رو جمع کردم، حوصله ی شستن ظرفها رو نداشتم. به من چه! حالا که مادر مهربون شده، بزار خودش بشوره.
پس به اتاقم رفتم و سعی کردم بخوابم.
صبح با نوازش دست خورشید بیدار شدم. صبحونه چند لقمهی کوچیک خوردم که ضعف نکنم.
آماده شدم و توی حیاط منتظر حسام ایستادم. با صدای زنگ خونه به طرفش رفتم و در رو باز کردم، ولی با دیدن کسانی که پشت در بودند، خشکم زد.
نیما با سر و صورت کبود و پانسمان کرده و با دستی که توی گچ بود، همراه یه مامور نیروی انتظامی.
هاج و واج بهشون نگاه کردم که مامور گفت:
- منزل آقای حسام اعتمادی!
- بله.
- هستند؟
سر تکون دادم و به طرف حیاط چرخیدم. حسام به سمت در اومد.
- کیه؟
با همون لحن مات زدهام جواب دادم:
_ با تو کار دارند.
حسام در رو کامل باز کرد. زن عمو از توی ایوون رو به من گفت:
- کیه اول صبحی؟
- پلیس.
زن عمو اخم کرد و چادرش رو از روی نردههای ایوون برداشت و به طرف در رفت.
دیگه چیزی نفهمیدم. فقط وقتی حواسم جمع شد که حسام رو برده بودند و زن عمو هم داشت تلفنی با لیلا خانوم صحبت میکرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝 #پارت207 چند تا پله رو پایین رفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. وارد آسا
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم هیئتها به کمک شما نیاز دارن.
تو غدیر که سنگتموم گذاشتید 😍
پول برای ائمه خرج بشه برکتش برمیگرده به زندگیتون
با هر مبلغی که در توانتون هست یا حسین بگید و دست ما رو بگیرید
برای پخت نذری عاشورا هیُت ما نیاز به دیگ و اجاق گاز بزرگ هیئتی داره
این دیگ و اجاق برای هیئت میمونه و شما با کمک امسال تو ثواب هر سال شریکید
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
♥️🍃
«اگر قلبِ من کوه باشد،
تو اولین نسیمی هستی که
آن را به لرزه در آوردی..
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت210 خوشحال بودم از اینکه حسام حرف هام رو تا یه حدی باور کرده بود، ولی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت211
روی پلههای حیاط نشستم. به معنی واقعی بی پناه شده بودم. حامدی که کیلومترها اونطرفتر، حرفهام رو باور نمیکرد. حسامی که فکر میکرد دیوونه شدم و احتیاج به دکتر دارم. زرینی که به هر شکل میخواست من رو از پسرهاش دور کنه. عمهای که من رو رها کرد و رفت پی سبک شدن دلش. خالهای که اصلا نمیدونستم کجاست و خونهای که دیگه امنیت نداشت.
دیگه این خونه جای من نبود. بلند شدم و از خونه بیرون زدم. بیهدف توی خیابونها قدم میزدم و فکر میکردم.
نفهمیدم چطوری، ولی از جلوی پاساژ سر درآوردم. نگاهی به در ورودی کردم و وارد شدم.
با قدمهای آروم و وارفته، به سمت فروشگاه رفتم. از شیشه بزرگ فروشگاه داخلش رو نگاه کردم. همه سر کارهاشون بودند. سر چرخوندم و به بوتیک نیما نگاهی انداختم. بسته بود. برگشتم و وارد فروشگاه شدم.
سر فریبا شلوغ بود و آقا مصطفی هم جای من نشسته بود. من رو که دید ایستاد. سلام کردم.
-سلام دخترم، دیر کردید!
کمی به دور و بر من نگاه کرد و گفت:
- پس آقا حسام کجاست؟
- تنها اومدم.
کمی تعجب کرد که ادامه دادم:
- شاید یه چند روز دیگه هم نیاد.
_ اتفاقی افتاده؟
آروم، طوری که فقط خودش بشنوه، گفتم:
- نیما ازش شکایت کرده.
متاسف شد و گفت:
- کاری از دستم بر میاد؟
سر تکون دادم و گفتم:
-میتونید تا حسام برگرده، حواستون به اینجا باشه.
-آره دخترم، چرا که نه!
به فریبا نگاه کردم. سرش خلوت شده بود. لبخند کم جونی زدم و به طرفش رفتم. شاید قبول میکرد، چند روزی مهمونشون باشم.
بعد از سلام و علیکی معمولی گفت:
- بابا، تو با این پسر عموت رکورد دیر اومدن من رو هم شکستید.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- راستش اومدم یه چیزی ازت بخوام ...
با زنگ خوردن موبایلش ساکت شدم. با دستش بهم اشاره کرد و تلفن رو از جیبش در آورد. دکمه اتصال رو زد.
- الو، سلام عمو! خوبم.
- به فائزه گفتم از مدرسه که اومد، شروع کنه جمع کردن وسایل.
- دیشب من به زن عمو هم گفتم. فقط یکی دو ماه، تا یه جای مناسب پیدا کنم. این صاحبخونه خیلی داره اذیتم میکنه.
داشت جا به جا میشد. دیگه به مکالمهاش گوش ندادم، رفتم و روی یه صندلی نشستم. چند دقیقه بعد فریبا اومد. کنارم نشست.
-چرا اینقدر رنگت پریده؟
بی جون گفتم:
-اسبابکشی میکنید؟
- آره، صاحبخونه اذیتم میکنه. میدونی، فائزه رو میخواد برای پسر عوضی معتادش. یه سالی هست به هر شکلی موضوع رو مطرح میکنه. حالا خودش خیلی قابل تحمله، رفت و آمدهای پسرش هم دیوونهام کرده. به هر بهانهای یا در خونهامونه، یا سر کوچهامون. منم تصمیم گرفتم، جابه جا بشم. ولی بهانه کرده و میگه تا مشتری نیاد، ندارم پولت رو بدم. با عموم حرف زدم. یه اتاق بالای خونهاشون دارند که خالیه. قرار شده یه مدت برم اونجا تا پولم رو بده، منم تا اون موقع، یه جای خوب پیدا کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت211 روی پلههای حیاط نشستم. به معنی واقعی بی پناه شده بودم. حامدی که کی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت212
-من فکر کردم تو کسی رو، یعنی فامیلی نداری!
-چرا، دارم. دو تا عمو دارم، دو تا عمه دارم. یه دایی و سه تا خاله هم دارم.
- پس چرا هیچ کس ...
حرفم رو خوردم. فریبا آه کشید و گفت:
- هر کسی سر زندگی خودشه. هر کسی مشکلات خودش رو داره. نمیشه از کسی انتظاری داشت. من خدا رو دارم. اون حواسش به همه چی هست. تازه، نمیشه مزاحم کسی بود، فقط به خاطر اینکه فامیله.
کمی نگاهش کردم. راست میگفت، من همیشه برای زرین مزاحم بودم. وقتی عمو بود، چیزی نمیگفت، ولی الان قصد داشت این مزاحم رو دور کنه.
فریبا گفت:
- راستی، چی میخواستی بگی؟
لبخند زدم.
-هیچی.
- الان اگه نگی که من دیوونه میشم که.
با همون لبخند گفتم: مهم نیست، فقط دو سه روز نیستم، شاید هم یکم بیشتر. حواست باشه.
یکم سر به سر هم گذاشت. بالاخره خداحافظی کردم و از فروشگاه خارج شدم.
نزدیک آسانسور بودم که با نیما چشم تو چشم شدم. لبخند زد. سلام کرد که با صدایی خیلی ضعیف جوابش رو دادم.
-میدونستی تو چه لطفی در حق من کردی. مدتها بود منتظر یه همچین فرصتی بودم.
- موقع دعوا من اینجا بودم، حسام طوری تو رو نزد که تو دستت بشکنه.
شونه بالا داد و گفت:
- آره، نزد. ولی خب، این داش حسام دشمن زیاد داره. شاید یکی دیگه زده، افتاده گردن اون.
با ناامیدی گفتم:
-هیچ راهی نداره بری رضایت بدی؟
- اصلا فکرش رو هم نکن، داره بهم خوش میگذره. تازه، اگه منم رضایت بدم، یه شاکی دیگه هم داره. داش حسامتون، چک بیمحل کشیده. طرف هم رفته چکش رو گذاشته اجرا. حکم جلبش رو گرفته بود.
خیره نگاهش کردم. عزت زیادی گفت و از کنارم رد شد.
همه درها به روم بسته شده بود. بی هدف توی خیابون ها راه میرفتم. جرات برگشتن به خونه رو نداشتم. هوا رو به غروب بود.
شاید تا حالا سند گذاشته باشند و حسام از بازداشت در اومده باشه. باید زودتر برمیگشتم. چون اگر حسام خونه باشه و من تا این موقع شب بیرون، حتما خیلی عصبانی میشد.
سریع ماشین گرفتم و به خونه برگشتم. پشت در ایستادم. با احتیاط کلید انداختم و در رو باز کردم. هیچ صدایی از خونه نمیاومد.
معلوم نبود حسام خونه باشه یا نه، پس ورود به خونه خطرناک بود. هرچی نزدیک در میبودم، راحت تر می تونستم فرار کنم.
پس همون جا کنار در و روی زمین نشستم و به در ورودی سالن خیره شدم که یه دفعه زن عمو و از در بیرون اومد.
سریع ایستادم. دستم رو روی زبونه ی در گذاشتم. از همون جا پرسید:
-کجا بودی تاحالا؟
-حسام کجاست؟
با بیخیالی گفت:
- بازداشت.
با این حرفش تمام امیدم، ناامید شد.
-بیا تو، باید باهات حرف بزنم.
فقط نگاهش کردم.
- کسی خونه نیست. فقط منم.
شاید دروغ میگفت، پس هیچ حرکتی نکردم. از پلهها پایین اومد و گفت:
-باشه، همین جا بهت میگم.
کمی جلوتر اومد و ادامه داد:
-ما رفتیم کلانتری. من و شوهر لیلا. هم اون سند آورده بود، هم من. تمام فکرم هم این بود که حسام رو زودتر بیارم بیرون. ولی این کار رو نکردم. میدونی چرا؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
- تا وقتی که حسام هست، تو نمیتونی برای زندگیت تصمیم بگیری. من میخوام تا تو از اینجا بری، اصلا هم برام مهم نیست کجا. فقط میخوام که بری.
دوباره مکث کرد و گفت:
- فروزان رفته مشهد و خونهاش رو هم داده اجاره، این یعنی اینکه تا یه سال دیگه هم برنمیگرده. اگه فکر میکنی میتونی اون جا پیداش کنی، یه بلیط برات بگیرم، برو مشهد. اگه خبری از خالهات داری، برو پیش اون.
اگه پول داری و میتونی برای خودت خونه بگیری، کمکت میکنم یه جای مناسب پیدا کنی. میتونی به مهیار هم فکر کنی. اما تا فردا صبح وقت داری هر تصمیمی که میخوای بگیری و اگه، تا فردا صبح، از اینجا نری...
کمی چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- خودت میدونی که چی میشه!
پشت به من کرد و به طرف در سالن رفت و همین طور میگفت:
-به شوهر لیلا گفتم برات چند تا چمدون بزرگ بخره. همین امشب وسایلت رو جمع می کنی.
روی اولین پله ایستاده و چرخید. نگاهی به من کرد و گفت:
-راستی، مهگل امروز زنگ زده بود. کلی هم قربون صدقهات رفت. منتظر جواب بود. بهش گفتم تا فردا صبح بهشون جواب میدی. پسر من به خاطر تو زندانه، زودتر از اینجا برو تا بتونم یه کاری براش بکنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت212 -من فکر کردم تو کسی رو، یعنی فامیلی نداری! -چرا، دارم. دو تا عمو د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت213
یه کم توی حیاط موندم. هوا دیگه تاریک شده بود. اولین بارون پاییزی نم نم روی صورتم میریخت.
چشمهام رو دور تا دور حیاط چرخوندم. روزهای بچگیم جلوی چشمم اومد. خندههامون، شوخیهامون، بازیهامون، قهرهای من، ذره ذره بزرگ شدنمون، آخرین دیدارم با حامد، قیافه ی طلبکار من و چهره شرمنده اون.
اشکهام با بارون قاطی شد و روی صورتم سرازیر شد.
یکم گذشت و لباسهام کاملاً خیس شده بودند. سردم شده بود. آروم به طرف در سالن حرکت کردم.
باید تصمیم می گرفتم. تحقیر شدن و حقیر بودن دیگه کافی بود.
وارد اتاقم شدم و لباسهام رو عوض کردم. پیدا کردن عمه فروزان، تو شهر بزرگی مثل مشهد، تقریباً محال بود و پیدا کردن خاله فرحناز هم محال تر.
توی خیابون هم نمیتونستم بمونم. با پولی که حسام توی کارتم ریخته بود، نهایت یکی دو شب توی یه مسافرخونه بتونم دووم بیارم، ولی بعدش چی؟ نمیخواستم یه طوری بشه که حسام دوباره برم گردونه به این خونه. خسته شده بودم.
تو این عالم بی کسی، تنها گزینه ی من مهیار بود. به قول فریبا هم که نمیشد به حساب اینکه طرف فامیله مزاحمش شد.
من توی این خونه مزاحم بودم. برای همه دردسر بودم. زحمتم دائم گردن حسام بود.
عشق من، دست و پای حامد رو بسته بود.
نفرت از من، خوشی رو به زنعمو حروم کرده بود.
ولی با ازدواجم با مهیار، حداقل دیگه مزاحم کسی نبودم. این جوری یه سقف داشتم. امنیت داشتم. یه کسی بود که بیپناهیم رو باهاش پر کنم.
ولی آیا ازدواج با مردی که هیچ شناختی نسبت بهش نداشتم، درست بود؟
صدای زنگ آیفون اومد. از پنجره اتاقم توی حیاط رو نگاه کردم. شوهر لیلا خانوم بود. دو تا چمدون بزرگ با خودش آورده بود. لای پنجره رو باز کردم تا صداشون رو بشنوم.
- دستت درد نکنه.
- برگشته؟
- آره.
-باهاش حرف زدی؟
-بهش تا فردا صبح وقت دادم.
-نمی دونم داری چیکار میکنی، ولی زرین، این دختر گناه داره، کسی رو نداره. به نظرم این کاری که میکنی ظلمه در حقش.
- اگر فکر می کنی ظلمه، برش دار ببرش خونه خودت. ببینم چند وقت لیلا میتونه تحمل کنه. بعد هم چه ظلمی؟ اگه واقعا عقل داشته باشه، به این خانوادهای که ازش خواستگاری کردند، جواب مثبت می ده و میره. هم کلی ثروت دارند، هم با درس خوندنش موافقند، هم خیلی دوستش دارند، هم این که میره تهران و از من و بچه هام دور میشه.
زرین با مکث ادامه داد:
- خسته شدم یزنه، خسته شدم! می خوام بدون حضورش به زندگی خودم و بچه هام سر و سامون بدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یزنه: شوهر خواهر
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت213 یه کم توی حیاط موندم. هوا دیگه تاریک شده بود. اولین بارون پاییزی نم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت214
پنجره رو بستم و نشستم. زانوهام رو توی بغلم گرفتم. تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه نمیخواستم مزاحم باشم. من توی این خونه اضافه بودم.
بلند شدم و وارد سالن شدم. زنعمو روی مبل نشسته بود و چمدونها رو هم کنار سالن گذاشته بود. کمی به هم نگاه کردیم. آروم گفتم:
-میخوام به حامد زنگ بزنم.
اومد لب باز کنه که سریع گفتم:
- میخوام باهاش خداحافظی کنم. از راههایی که جلوی پام گذاشتی، یکی رو انتخاب میکنم و همین امشب بهت میگم.
سر تکون داد و با سر به تلفن اشاره کرد. گوشی تلفن رو برداشتم و روی مبل نشستم.
- شماره حامد رو حفظ نیستم.
- تو دفتر تلفن هست.
شماره رو پیدا کردم و با انگشتهایی که هیچی توانی نداشت، دونه دونه روی عددها فشار دادم.
با بوق دوم گوشی رو برداشت. انگار که منتظر بود.
- الو!
بغضم رو کنترل کردم.
- الو، بهار! شماها قصد کردید من رو اینجا بکشید؟ تو که میگی گوشیت شکسته، چرا حسام خاموشه؟ چرا کسی تلفن خونه رو جواب نمیده!
- آروم باش، گوشی حسام خراب شده، چند وقتی خاموشه تا درستش کنه. کسی هم که خونه نبود، تازه الان رسیدیم. گفتم یه زنگی بهت بزنم.
- الان قهری یا آشتی؟
- آشتیم. اصلا من کی هستم که بخوام با تو قهر کنم!
-تو، عشق منی، عشق یه دونه من.
لبخند حسرت آمیزی زدم و اشکم سرازیر شد، ولی صدام رو کنترل کردم و چیزی نگفتم. حامد گفت:
- به قول حسام وقتی که آدم میگه دوست دارم، یه مسولیت بزرگ انداخته گردن خودش. تو اصلا مسئولیت پذیر نیستیها!
- حامد، من هیچ وقت این جمله رو بهت نگفتم، گفتم؟ همیشه تو گفتی، تو این یه ماه، بیشتر از صد بار گفتی.
-راس میگی، الان که فکرش رو میکنم، میبینم اصلا نگفتی.
و بلافاصله گفت:
- نمیشه الان بگی؟
خنده ی تلخی زدم که مزهاش چشم هام رو درگیر کرد. جوابی ندادم. حامد گفت:
-باشه، نگو. بعد از عقد از زیر زبونت میکشم بیرون. با حسام صحبت میکنم، همه کارها رو ردیف کنه، این دفعه که اومدم، محرم بشیم که دیگه مشکلی هم برای گفتن این جمله نداشته باشی. راستی اون مسئلهات با مامان حل شد؟
به زرین نگاه کردم و گفتم:
- آره، حل شد. اون مسئله در واقع امتحان بود برای تو. امتحانی که من ده سال پیش توش روفوزه شدم.
- چی میگی تو؟
_ ده سال پیش، وقتی مامانم حالش بد شد و بردنش بیمارستان، من باهاش قهر بودم. میدونی چرا؟
با مکث ادامه دادم:
- شب قبلش باهاش دعوام شد. بهش گفتم، تو برای چی رفتی زنِ عمو فرهاد شدی. برای خوشگذرونی خودت رفتی. حالا زنش شدی، چرا حامله شدی که هر کی من رو ببینه، بهم متلک بندازه. همسایهها تا من رو میبینن پچ پچ کنن. دوستهام باهام حرف نزنند. زن عمو دیگه دوستم نداشته باشه.
گریه اشکالی نداشت، دیگه پای مادرم وسط،اومده بود.
- بهش گفتم کاش تو مامانم نبودی. گفتم ایشالا بمیری، هم تو هم بچه ات. دو روز بعد عمو من رو به زور برد بیمارستان دیدن مادرم. دیگه شکمش بزرگ نبود. صورتش زرد شده بود. هنوز قهر بودم، نمیخواستم برم بغلش. عمو هولم داد توی بغلش.
مامانم تمام صورتم رو بوسید و سرش رو تو گردنم برد و بو میکشید. گفت من اگه زن فرهاد شدم فقط به خاطر تو بود، وگرنه خواستگار داشتم، میخواستم که تو پدر داشته باشی، عموت بهترین گزینه بود. این بچه هم قرار نبود بیاد، ولی اومد و کاریش هم نمیتونستم بکنم. پس فرداش مامانم مرد، دکترها گفتن از خونریزی زیاد و غیر قابل کنترل و تب بالا بوده. ولی مامانم دق کرد از دست من، نه از حرفهای مردم. از غصهای که من بهش دادم. تو از امتحانت خوب بیرون اومدی حامد، قلب مادرت رو نشکستی، اما من شکستم.
اشکهام همینطور میریخت. صدای مهربون حامد از پشت گوشی اومد.
- بهار این حرفها چیه میزنی؟ تو بچه بودی، عقلت نمیرسید.
- چرا، میرسید. دوازده سیزده سالم بود. دیگه بچه نبودم.
؛ الان درد تو چیه؟ برو سر خاکش ازش حلالیت بخواه.
- حامد!
-جان حامد!
- یه قول بهم بده. قول بده همیشه خوشحال باشی. چه من باشم، چه نباشم!
- یه جوری حرف میزنی، آدم فکر میکنه داری برای همیشه میری.
-خداحافظ حامد، خداحافظ.
- این چه طرز خداحافظیه! یه جوری میگی خداحافظ، انگار دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم. حالا کلی زندگی تو راه داریم.
-آره، کلی زندگی تو راه داریم.
- دوست دارم. گریه نکن. باشه! خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و انگشتم و روی دکمه قرمز فشار دادم. به زن عمو نگاهی کردم.
خیره به من زل زده بود. اشکهام رو پاک کردم و محکم گفتم:
- به خانواده گوهربین زنگ بزنید، بگید جواب بهار مثبته.