eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
607 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀سخن نویسنده🌀 👇👇👇 دوستان گلم، یه نکته مهم اینجا هست که باید بگم. تو پارت قبلی، نازنین گفت: «محرمیت زن به پسرهای همسرش با شرط رابطه ایجاد می‌شه.» می‌دونم که خیلی از شما متوجه شدید این حرف از نظر شرعی درست نیست و اصلاً چنین حکمی وجود نداره. اما یادمون باشه که نازنین یه کاراکتر داستانیه و داره نظر شخصی خودش رو می‌گه. اون نه حاکم شرعه، نه متخصص فقه، پس طبیعیه که ممکنه اشتباه کنه. این بخشی از شخصیت‌پردازیشه و به داستان عمق می‌ده. یه چیز مهم اینه که ما تو زندگی واقعی هم باید مراقب باشیم در مورد چیزهایی که تخصصی در موردشون نداریم، نظر قطعی ندیم. بهتره اینجور موضوعات رو به متخصصان و اهل فن بسپاریم. اینطوری هم از اشتباه کردن دور می‌مونیم، هم به اطلاعات درست دسترسی پیدا می‌کنیم. حالا تو داستان، این بنفشه‌ست که باید بره و این موضوع رو بررسی کنه. تا اینجای کار، اون این کار رو نکرده، پس باید صبر کنیم و ببینیم چی پیش میاد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت167 موبایل رو از دستش گرفتم و گفتم: -همون اول تا اومدم بجنبم کشید از سرم، بع
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -یعنی چی فکر نکنم اینطوری میشد؟ نسکافه توی لیوان رو سر کشیدم و گفتم: -چون همون موقعشم من دروغ نگفتم. نمی‌دونم ولی از وقتی که قضیه اون نود و نه سالو فهمیدم، فکر می‌کنم هیچ وقت قرار نبود اون اتفاقی که ازش حرف زدی، بیوفته. از جام بلند شدم و گفتم: -به سیروان گفتم یازده و نیم کلاسم تموم می‌شه، ولی الان کلاس ندارم. یک ساعتی وقت دارم، می‌خوام برم دفتر. نازنین هم ایستاد. چشمهاش رو گرد کرد و گفت: -دفتر وکالت؟ سر تکون دادم. -دیوونه شدی؟ اونجا می‌خوای بری چی کار؟ شونه بالا دادم. به در خروجی حیاط دانشگاه نگاه کردم و گفتم: -نمی‌دونم، ولی من تا یه بلایی سر این شاهرخ نیارم دلم آروم نمی‌گیره. بازوم رو کشید. مجبور شدم نگاهش کنم. -بی خیال بنفشه، اونجا رفتن خطرناکه. -یکی داره عکسای منو می‌فرسته واسه این و اون. حسم می‌گه کار خود عوضیشه. ولی باید مطمئن شم، چون ما که از اونجا اومدیم بیرون، پلیس ریخت اونجا، اگه دستگیر شده باشه، نمی‌تونه همچین غلطی کنه. باید بفهمم کار کیه. -می‌خوای بفهمی پخش عکسات کار کیه برو شکایت کن. -اون کارم می‌کنم ولی از این شاهرخ یه انتقام شخصی می‌خوام بگیرم. می‌خواست قرص به خوردم بده، بعدش معلوم نیست می‌خواست چه غلطای دیگه‌ای کنه. کثافت زن و بچه داره، به من می‌گفت مجردم، تو نیمه گم شدمی... آدرس خونه‌اشو پیدا می‌کنم و به زنش می‌گم، یا به بچه‌هاش، به فک و فامیلش، کم ازش آتو ندارم که، کلی عکس دارم ازش، فیلم دارم. زندگیشو بهم می‌زنم. -اونم ازت عکس داره. -داشته باشه، می‌خواد چی کار کنه. -بچه نشو بنفشه، عاقلانه با سیروان برو شکایت کن ازش، هم از اون، هم از کسی که عکساتو پخش کرده. یکم نگاهش کردم و گفتم: -پس تو این یه ساعت چی کار کنم؟ الان برم خونه باید وایسم به شست و شو و تمیز کردن. نمی‌دونی چه به سر اون خونه آورده که. -خب یه ساعت دیگه هم بری همینه دیگه. نکنه منتظری همه رو خاله‌ات تمیز کنه. کمک نمی‌خوای بکنی بهش؟ عمه‌ات قراره بیادا. نچی کردم و گفتم: -عمه‌امم وسواسی. فردام حتما میاد. -خب برو کمک خاله، زنگ بزن به سیروان بیاد دنبالت. -خودم می‌رم خب، مگه تا حالا اون میومد دنبالم. یکم نگاهم کرد و گفت: -خب پس مثل آدم برو خونه، نرو دفتر. باشه؟ مثلا تسلیم شدم. سر تکون دادم و اون با لبخند بهم آفرین گفت. -ولی من این ساعت کلاس دارم. پنج دقیقه دیگه اگه نرم استاد رام نمی‌ده. باشه‌ای گفتم و برای نسکافه ازش تشکر کردم. نازنین رفت. به در خروجی ساختمون نگاه کردم. به نازنین اونطوری گفتم که دست از سرم برداره. من تصمیمم رو گرفته بودم، پس می‌رم دفتر. حسابم رو باید با اون مردک تسویه نمی‌کردم، بنفشه نبودم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت168 -یعنی چی فکر نکنم اینطوری میشد؟ نسکافه توی لیوان رو سر کشیدم و گفتم: -چ
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -خانم اعتمادی، خانم اعتمادیی! با صدای مردونه‌ای که صدام می‌زد برگشتم. مدیر آموزشگاه موسیقیِ کنار دفتر وکالت بود. چند باری دیده بودمش. مرد محترمی بود و سرش به کار خودش. ایستادم. روبروم ایستاد و گفت: -سلام. جوابش رو دادم و اون بلافاصله گفت: -عذر می‌خوام، ولی دیدم از بچه‌ها دارید سوال می‌پرسید، گفتم یه عرض ادبی بکنم و یه چیزی هم خدمتتون عرض کنم. -بله، بفرمایید. من و من کرد و گفت: -تو رو خدا مبنی بر دخالت نزارید حرفهای منو، شمام جای خواهر من، اینم بزارید جای یه نصیحت برادرانه. -بفرمایید. به داخل آموزشگاه اشاره کرد و گفت: -داشتید در مورد جناب راد سوال می‌پرسیدید. -بله، دیدم در دفتر بسته‌است، گفتم شاید اومدن و رفتن. -نه، نیومدن، از دیروز صبح که اومدن، دیگه نیومدن تا الان... فقط من یه چیزی خدمت شما بگم. -بفرمایید. لبهاش رو جمع کرد و به اطرافش نگاه کرد. نگران بود از حرفی که می‌خواست بزنه. -آقای ملکی، حرفتون رو بزنید، من قول میدم برداشت بدی نکنم. سرش رو پایین انداخت و گفت: -این چند وقته من حواسم به شما و این آقای وکیل بود، من هیچ وقت حس خوبی بهش نداشتم، این چند وقت هم می‌دیدم که رابطه‌اش با شما از یه کارمند گویا فراتر رفته، الانم اون حلقه رو تو دستتون دیدم، دیگه سکوت رو جایز نمی‌دونم. به انگشتر توی دستم نگاه می‌کردم که اون گفت: -این اقای وکیل، زن و بچه داره، البته من زنشو هیچ وقت ندیدم ولی می‌دونم که داره. این حلقه هم ...راستش نمی‌خوام تهمت بزنم ولی به نظرم ... باقی حرفش رو خورد. دلم می‌خواست محکم بزنم توی سرش و بگم نمی‌تونستی زودتر بگی. تا حالا لال بودی؟ -دیروز با پسرخاله‌ام نامزد کردم، اینم حلقه نامزدیمه. اولش فقط نگاهم کرد ولی بعد لبخند زد و گفت: -مبارک باشه، من و خانومم چند وقتیه می‌خواییم این موضوعو بگیم بهتون، منتها می‌ترسیدیم، به هر حال ایشون وکیلن، مام اینجا مستاجریم و... -این جور مسایل رو آدم استخاره نمی‌کنه جناب ملکی، باید زودتر بهم می‌گفتید، من خودم فهمیدم، دیر بود ولی فهمیدم. الانم اومدم تسویه کنم ولی نیست. شما میتونید شماره خونه‌اشون رو اگر دارید بهم بدید. -نه والا، ندارم شماره خونه‌اشون رو، ولی هر وقت اومدن می‌تونم بهتون خبر بدم.
تخفیف وی‌ای‌پی 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 دوستانی که درخواست تخفیف داشتن از الان تا فردا شب ساعت دوزاده شب، قیمت وی‌ای‌پی بیست درصد تخفیف خورده بیست درصد تخفیف یعنی ۴۰ هزار تومن برای اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
با من قدم بزن من هوای تو رو نفس میکشم دست بیار به سمتم ؛ از همه دنیا دست میکشم.🌹🌱 ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
تورابطه هاتون بیشتراز اینکه عاشق باشید، حرمت نگه دارید،همدم باشد،تکیه گاه باشید... همدیگه رو بلد باشید!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت169 -خانم اعتمادی، خانم اعتمادیی! با صدای مردونه‌ای که صدام می‌زد برگشتم. م
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 لبخند زدم و گفتم: -ممنون، شماره‌ام رو همسرتون دارن. سر تکون داد و گفت: -بازم ببخشید. چرخیدم تا از اون ساختمون خارج بشم. ساعت چند بود؟ دست توی جیب مانتوم کردم و موبایل قدیمی خانم توکلی رو بیرون آوردم و قبل از اینکه به ساعتش نگاه کنم علامت تماس بی‌پاسخ توجهم رو جلب کرد. دکمه رو چند باری زدم و تماس‌ها رو باز کردم. سر جمع یازده تماس بی پاسخ. نازنین چهار بار خاله دو بار و سیروان پنج بار. این چرا زنگ نخورده بود؟ به ساعت نگاه کردم. یک ربع به دوازده بود. لب گزیدم. قرار نبود اینقدر طول بکشه. به کدومشون اول زنگ می‌زدم؟ کمی به اسامی جلوی چشمم نگاه کردم. تو یه تصمیم یهویی اول شماره خاله رو گرفتم. خیلی زود جواب داد. -الو. خاله جان کجایی تو؟ -سلام خاله، تو راهم. -سلام خوشکلم. کجای راهی خب؟ -دور نیستم، ده پونزده دقیقه دیگه خونم. -پس مگه قرار نبود با سهیل بیای خونه؟ -زودتر تعطیل شدم گفتم یه دوری اطراف بزنم، دیگه دور شدم از دانشگاه. -خب اون گوشی برا همینه دیگه، که خبر بدید به هم. سهیل یه ربع پیش زنگ زد گفت دوستت گفته ساعت ده و نیم رفتی خونه، پرسید خونه‌است، رسیده، گفتم نه نیومده. این کارا چیه می‌کنید شما دو تا؟ گفتم شاید اتفاقی افتاده برات، دلمون شور زد، زنگ بزن بهش خبر بده کجایی، اونم نگران بود. -باشه خاله زنگ می‌زنم بهش. نگران نباش. و بلافاصله گفتم: -چیزی احتیاج نداری بگیرم سر راهم؟ -نه عزیزم، فقط خودت بیا، زودم بیا. خیلی کار ریخته اینجا. به سهیلم زنگ بزن. باشه‌ای گفتم و قطع کردم. به ساعتهای تماس نازنین و سیروان نگاه کردم. پشت سر هم زنگ زده بودند. گوشی توی دستم بود که اسم نازنین روی صفحه موبایل افتاد. کلید سبز رو لمس کردم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت170 لبخند زدم و گفتم: -ممنون، شماره‌ام رو همسرتون دارن. سر تکون داد و گفت:
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -الو. صدای فریادش تو گوشم پیچید. -الو و زهر مار! چه عجب تو جواب دادی. -رو سایلنت بود، سیروان اومد اونجا؟ جوابم رو نداد و به جاش گفت: -کار خودتو کردی بالاخره، آره؟ خب خنگ خدا، می‌خوای بپیچونی هم حداقل حواست به ساعت باشه... پسرخالت اومد اینجا، پرسید تو کجایی، منم از همه جا بی‌خبر گفتم ده و نیم رفتی خونه. همون موقع زنگ زد بهت، جواب ندادی، زنگ زد به خاله‌ات، اونم گفت نیومدی خونه. -خیلی خب حالا! تو چرا قاطی کردی؟ الان می‌رم خونه... اصلا به اون چه من کجام و کجا می‌رم که اینجوری تو هول کردی. -بی شعور، شوهرته، بخوای نخوای نسبتش همینه باهات. اگر نخواهیش و به حرفش گوش ندی، باید بری شیراز ور دل شوهر سمانه، یا ور دل ننه حسام. زنگ بزن بهش اینقدر خیره بازی در نیار از خودت. و بعد بدون خداحافظی قطع کرد. به صفحه خاموش موبایل خیره شدم. حالا چه غلطی می‌کردم؟ زنگ می‌زدم، نمیزدم؟ گوشی رو توی جیبم گذاشتم، یه در‌بست می‌گرفتم و می‌رفتم خونه. تا اونجا با دربست تقریبا ده دقیقه راه بود. به سمت تاکسی‌های پارک شده کنار خیابون رفتم. دروغ چرا، دلم شور افتاده بود. با یکی از تاکسی‌ها صحبت کردم. دربست قبول کرد و من سوار شدم. آدرس رو دادم و اون حرکت کرد. موبایل رو از جیبم در آوردم. چرا زنگ نمی‌زد؟ چرا من زنگ نمی‌زدم؟ اصلا مگه این نباید الان سر کار می‌بود؟ پس چرا افتاده بود دنبال من؟ نگاهم به صفحه موبایل بود که شروع کرد توی دستم به لرزیدن، صفحه‌اش روشن شد و اسم سیروان روش به نمایش در اومد. لبهام رو تو دهنم جمع کردم. یا باید جواب می‌دادم یا نه. می‌شد جواب ندم و بگم به اون ربطی نداره. ولی از طرفی نازنین درست می‌گفت، حمایت سیروان رو اگر از دست می‌دادم باید برمی‌گشتم شیراز. از تحمل شوهر سمانه و زرین بانو هم که می‌گذشتم، سر کوفت انتخاب سیروان و این عقد یواشکی رو باید به جون می‌خریدم. دستم رو روی کلید سبز فشار دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. -الو، سلام -علیک، کجایی؟ لحنش عصبی بود. -تو راهم، سوار ماشینم. -باشه. منتظر بودم حرف دیگه‌ای بزنه ولی وقتی صدایی نیومد به صفحه گوشی نگاه کردم. قطع کرده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟♥️ هنگامی که خـ♡ـدا رابه عنوان رفیق و همراه تنهاییام برگزیدم، درخشیدم🌱ᥫ᭡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ما همان هایی هستیم که ندیده دلمان را بردی ‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇