بهار🌱
#پارت169 💕اوج نفرت💕 گوشی رو برداشتم. هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو
#پارت170
💕اوج نفرت💕
شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگشتم.
دیگه حوصله ی درس خوندن هم ندارم نمازم رو خوندم و سر به مهر گذاشتم.
گرمی اشک باعث سوزش چشم هام شد.
خدایا این چه عشقی که داره وجودم رو میسوزنه.
فقط تو میدونی که این هوس نیست. یه چیزی داره که مدام من رو به سمت خودش میکشونه.
خودت کمکم کن، دوست ندارم جلوت بیشتر از این سرافکنده بشم. راه درست رو نشونم بده. کمکم کن تا برم بتونم فسخش کنم. سر از سجده برداشتم و اشک هام رو پاک کردم. سجاده رو زیر تخت گذاشتم گوشیم رو از روی میز برداشتم. روی تخت دراز کشیدم صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و بهش خیره شدم.
از نگاه کردن به چهره این مرد خسته نمیشدم.
چشم هام گرم شد دوست ندارم بخوابم تلاشم برای بیدار موندنم بی فایده بود به پهلو شدم همون طور که به صفحه خیره بودم خوابم برد.
با تکون های دستی چشم هام رو بازکردم میترا با لبخند پر از مهربونی نگاهم میکرد.
_عزیزم بیدار نمیشی ?
گوشیم توی دستش بود. دیشب داشتم عکس استاد رو نگاه میکردم که خوابم برد نکنه دیده باشه? اروم نشستم.
_سلام.
_سلام. ظهر بخیر.
_مگه ساعت چنده?
به ساعت توی دستش نگاه کرد.
_یازد و نیم، اردشیر گفت سحر خیزی ولی نماز صبح هم خواب موندی.
ناراحت گفتم:
_چرا بیدار نشدم.
_خواستم صدات کنم گفتم شاید ناراحت شی.
_کاش بیدار میکردید من هر روز به خاطر کابوس هام تا نزدیک های اذان بیشتر نمیخوابم.
_دوست داری از کابوس هات بهم بگی.
چرا دیشب کابوس به سراغم نیومد اخم هام تو هم رفت و به زمین خیره شدم.
_چی شد عزیزم?
متعجب نگاهش کردم..
_من الان چهار ساله هر شب یه کابوس تکراری رو میبینم ولی دیشب ندیدم.
یکم فکر کردم.
_پریشب هم ندیدم.
میترا گوشیم رو روی تخت گذاشت و دستم رو گرفت.
_الان باید خوشحال باشی چرا اخمات تو همه.
گنگ نگاهش کردم.
_خ...خوشحالم ولی چرا دو شبه...
نگاه کوتاهی به گوشیم کرد طوری که بهم فهمونه عکس رو تو گوشی دیده گفت:
_شاید اتفاق خوبی تو زندگیت افتاده.
رد نگاهش رو دنبال کردم.
_هیچ اتفاقی تو زندگی من خوب نیست.
کمی جا به جا شد و پاش رو روی پاش انداخت.
_بستگی داره به اتفاق چجوری نگاه کنی.
سرم رو پایین انداختم از اینکه فهمیده اصلا راضی نیستم.
_دوست نداری با من حرف بزنی?
به چهرش نگاه کردم.
_اخه چی بگم.
_از همین کابوست بگو به نظر خودت چرا دو شبه نمیبینیش.
پام رو از تخت پایین گذاشتم که با درد شدید مچ پام مواجه شدم چهرم در هم شد. میترا ترسید.
_ای وای، چی شدی?
دستم رو بالا اوردم و جلوش گرفتم کمی مچ پام رو ماساژ دادم
_چیزی نیست این درد مهمون چهار سالمه. ولی هر روز یادم میره.
_چرا مهمون چهار سال?
تو چشم هاش خیره شدم.
_نگید که نمیدونید.
سرش رو تکون داد
_من کلی میدونم.
نفس عمیقی کشیدم و به مچ پام که تو دستم بود نگاه کردم.
_اون شب بد جور افتادم زمین پام زیر بدنم موند. مهلت نداد پام رو ازاد کنم. نمیدونم همون اول شکست یا بعد به خاطر لگد هایی که بهش خورد.
_اردشیر به من گفت به خاطر یه سو تفاهم کتکت زده.
دوباره به چشم های قهوه ایش خیره شدم.
_پروانه میگه من باعث بوجود اومدن سو تفاهم شدم.
_پروانه دوستته?
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
_کامل براش تعریف کردی?
_بله.
_شاید برای همینه که کابوس رهات کرده.
سوالی نگاش کردم.
_وقتی تو یه اتفاق رو برای خودت انقدر بزرگ کردی. اونم شده یه کابوس چهار ساله. با تعریفش برای یه نفر ذهنت خالی شده.
لب هام رو پایین دادم.
_شاید.
دوباره نگاه معنی دارش بین چشم هام و گوشی جا به جا شد.
_همیشه سکوت کارساز نیست . گاهی باید حرف زد. به یکی باید گفت. حالا هر کی بهش نزدیک تری. حتی پروانه، برای یه تصمیم مهم چند تا فکر بهتر از به فکره، مشورت جلوی اشتباه های بزرگ رو میگیره. بعضی اشتباه ها قابل بخشش نیستن.
همه چیز رو فهمیده و داره زیرکانه به روم میاره سرم رو پایین انداختم.
_به عمو اقا نگید لطفا.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد.
_تو دختر بزرگی هستی، خودت باید تصمیم درست رو بگیری. منم هیچی ندیدم.
ایستاد وسمت در رفت.
_صبحانه که دیگه دیره بیا نهار رو با هم بخوریم من باید برم دفترم.
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
دلخور به گوشیم نگاه کردم صفحش رو روشن کردم عکس استاد هنوز روی صفحه بود.
از صفحه خارج شدم توی تنظیمات رفتم به سختی براش رمز گذاشتم.
اگر عمو اقا به جای میترا اومده بود الان حال و روز خوبی نداشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت170 🌘🌘
سوالی که به ذهنم اومده بود رو میخواستم بپرسم، ولی قبل از اینکه چیزی بگم اون مرد و بهرام خان ازمون فاصله گرفتند. نگاهی به جمعیت انداختم. نگاههای عصبی بهزاد رو شکار کردم و نا خودآگاه شنلم رو کمی جلو آوردم. به دستور فیلم بردار با آرش حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم. از دستورهای فیلم بردار کلافه شده بودم. رو به آرش گفتم:
-میشه به این زنه بگی که دیگه فیلم نگیره!
-دوست نداری از امشب یادگاری داشته باشیم.
-به اندازهی کافی فیلم و عکس گرفت دیگه، هی این کارو بکن، اون کارو بکن.
آرش نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت:
-باشه الان میگم.
آرش به طرف فیلم بردار رفت. به ناخنهای سبز رنگم نگاه میکردم که یه دفعه در عقب ماشین باز شد. سرچرخوندم و سیمین رو دیدم که نفس زنان روی صندلی عقب نشست. لبخندی زد و گفت:
-ببخشیدا، بعدا نگی مادرشوهرم بی کلاسه. ماشینی که قرار بود من باهاش برم، سر شوخی و مسخره بازی من و جا گذاشتند. من و اگه بهشون برسونید ممنونتون میشم.
از حضورش اصلا ناراحت نشدم. حالا میتونستم چیزی رو که تو سالن میخواستم بگم و مامان نذاشت، الان بگم، ولی قبل از اینکه دهن باز کنم آرش سوار ماشین شد. سیمین چیزی رو که به من گفت برای آرش هم تکرار کرد. آرش سری تکون داد و گفت:
-اونا رو ولشون کن مامان، با همدیگه میریم.
-آخه بیکلاسی نیست من با عروس و دوماد...
این بار من دخالت کردم و گفتم:
-جشن عروسی که نیست، نامزدی بود.
آرش گفت:
-دیدی مینا هم راضیه.
آرش ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. یه کم فکر کردم، پس چرا سیمین با بهرام نرفت. شاید بهرام خان جایی کاری داشته، ولی آخه این موقع شب چه کاری، کجا؟
با صدای آهنگ شادی که تو فضای ماشین پیچید، افکارم خط خطی شد.
برگشتم و به سیمین نگاهی انداختم و گفتم:
-بیتا میگفت شما میخواهید که من و آرش آزمایش ژنتیک بدیم.
آرش گفت:
-مگه من و تو دختر عمو، پسر عموییم؟
سیمین گفت:
-برای محکم کاری.
لبخندی زدم و گفتم:
-خب آخه خیلی چیزا ممکنه از چند نسل قبل به بچه برسه، مثلا رنگ چشمها و موهای من مثل مادر بزرگمه.
آرش لبخند زد و گفت:
-اگه بچمون به تو بره که خیلی خوبه. میشه خوشگلترین بچهی دنیا.
لبخند زدم. خوشم میاومد ازم تعریف میکرد، ولی الان وقت خوشحالی نبود.
-فقط زیبایی نیست که، یه وقتهایی بچهها اخلاقهای خوب و بد یکی دو نسل قبل از پدر و مادرشون رو به ارث میبرن. خدا نکنه که یکی دو نسل قبل آدم بیشعور باشن. آخه شعور خیلی مهمه.
ارش نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-شعور؟
-اره خب! مثلا اینکه آدم وسط یه مهمونی بزرگ عیب بچهی مردم رو به روشون نمیاره و صبر میکنه که مهمونی تموم بشه بعد در مورد یه مسایلی صحبت میکنه. هر چقدر هم که نگران باشه.
رو به ارش گفتم:
- نظر تو چیه؟
به سیمین نگاهی کردم. به خیابون خیره شده بود. اصلا چیزی از حرفهای من فهمیده بود. آرش گفت:
-نظر من؟ نظر من اینه که من الان تو رو بدزدم با خودم ببرم رشت.
یه کم به حرفش فکر کردم. آرش از توی آینه به مادرش نگاه کرد و گفت:
-مامان نظر تو چیه؟
سیمین نگاهش رو از توی آینه خیابون به طرف ما چرخوند و گفت:
-چی؟
آرش لبخند زد.
-به چی فکر میکردی؟
-هیچی... تو چی گفتی؟
-گفتم الان باید چی کار کنیم؟
-مینا رو می بریم خونشون، اجازه اش رو از پدرش میگیریم و میبریمش رشت برای آزمایش و وقت محضر و این کارا دیگه.
هاج و واج به ارش و مادرش نگاه میکردم. آرش نگاهم کرد و گفت:
-چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟ بردمت رشت نمیخورمت، قول میدم. هر چند که من الان از باباتم بهت محرم ترم.
به رو به روم نگاه کردم. خدایا واقعا دارم شوهر میکنم؟
#پارت170 🌘🌘
تو آینه به خودم نگاهی انداختم. بد نبود. حداقل به اون بدی که من فکر میکردم نبود. شلوارم خوب بود. شالی روی سرم انداختم و کیفم رو برداشتم و در اتاق رو باز کردم.
هر دو شون پشت در بودند.
بهزاد دست به سینه به دیوار کنار در تکیه داده بود و همسر آیندهی محتاط و حرف گوش کن من هم با کمی فاصله اون طرف تر ایستاده بود. هر دو به من نگاه میکردند. بهزاد با اخم سری تکون داد و آرش با لبخند به طرفم اومد.
-هر چی میپوشی معرکه میشی!
لبخند زدم. نه به تعریفش، که به حفظ فاصلهاش با من در حضور بهزاد. نزدیک ده روز بود نامزد بودیم و تقریبا شناخته بودمش. اینقدر که اخلاقش ساده بود.
- بیا برو پایین پیش بابا و بهرام خان، تا ما هم بیاییم.
سر تکون دادم و از کنار آرش رد شدم.
با نگاه محبت آمیزش بدرقهام کرد.
چرا نمیتونستم درکش کنم؟ میگه من رو دوست داره، سهیلم میگفت! اصلا چرا باید من رو دوست داشته باشه؟ مگه من چی داشتم؟ حتما میخواد فریبم بده، مثل سهیل.
ابله! سهیل که قصد نداشت باهات ازدواج کنه، فقط ادا در میآورد، اما آرش داره باهات عروسی میکنه. اگه...
آخرین پله رو هم رد کردم و پا روی سرامیک سفید طبقه اول گذاشتم.
کسی توی سالن نبود. سحر توی آشپزخانه مشغول بود. رو دستهی یکی از مبلها نشستم و دوباره به فکر رفتم.
آرش عاشق بود یا بیغیرت؟
یادم میاد بچه بودیم. مامانم از دهنش در رفت و در مورد پسر همسایهشون حرفی زد که بابا خوشش نیومد. بابا عصبانی شد. کلی به مامان اخم و تخم کرد. حتی به ما هم گیر داد. بعد هم شام نخورده رفت و خوابید. چند روزی هم با مامان سر سنگین بود.
حتی خاله ملیحه هم که اون روزها خونمون اومده بود، کلی تیکه و متلک بارش کرد. دنبال هر فرصتی بود که سر مامان داد بزنه. فقط به خاطر یه خوشگله چه طوری، که حدود پونزده شونزده سال قبل پسر چموش همسایه بهش گفته بود.
مامان بیچارهام میگفت که تقصیر خودمه، نباید میگفتم. ولی تقصیر مامانم چی بود؟ بهزاد و بهنام هم تقریباً همین بودند. اما آرش خیلی راحت گفت فریب خورده بودی، خیلی راحت چشمپوشی کرد.
سهیل هم همین جوری بود. وقتی فهمید که نادر برای خواستگاری اومده بود، هیچ عکس العملی نشون نداد.
بابا با زنش که چند سال بود باهاش زندگی میکرد و به پاکیش اعتماد کامل داشت و ما به عشق بین اون دو تا معتقد بودیم اونجوری رفتار کرد و آرش با نامزد ده روزهاش اینجوری و سهیل با دوست دختر و دختر عموی نا تنیش که قصد فریبش رو داشت، اونجوری!
چیکار کنم؟ باید این عشق را باور کنم؟ چرا نمیتونستم آرش رو درک کنم؟
صدای قدمهای روی پلهها توجهم رو جلب کرد. آرش بود قیافهاش کلافه به نظر میرسید. همزمان در سالن باز شد و بهرام خان وارد خونه شد.
- کجایید؟ دوساعت معطل کردی ما رو!
نگاهی به من کرد و گفت:
- اگه حاضری بیا برو سوار ماشین شو.
سر تکون دادم و نگاهی به آرش کردم. دستی بین موهای بلند کشید و به پدرش نگاهی کرد. بهرام خان پرسید:
-باز چی شده؟
-مامان میگه نمیاد.
خوشحال شدم. بهتر که نمیاد!
بهرام خان دست به کمر ایستاد و نفسش رو سنگین بیرون داد. کمی به آرش نگاه کرد و گفت:
- تو بیا با مینا برو، من میارمش.
آرش سر تکون داد و با سر به من اشاره کرد. باهاش همراه شدم. لحظهی آخر نیم نگاهی به بهرام خان کردم، که داشت از پله ها بالا میرفت.
از سالن خارج شدیم و به ماشین لوکس پارک شده توی حیاط نزدیک شدیم.
دلم میخواست برگردم و از روابط بین این زن و شوهر مرموز سر در بیارم.
این کارها فضولیه... خب باشه.
مینا؟... زهر مار و مینا...اَه، وجدان لعنتی!
نگاهی به آرش کردم و گفتم:
- آرش جان، من به صورتم ضد آفتاب نزدم. برم زود میام.
لبخندی زد و با چشم ریز شده نگاهم کرد.
- وا... چرا اینجوری نگام میکنی؟
-آخه این اولین بار بود که پسوند جان به اسمم دادی.
یکم فکر کردم.
- واقعا؟
سر تکون داد.
-پس من برم زود میام.
قبل از اینکه چیزی بگه، به طرف ساختمون دویدم و به دو خودم رو به طبقهی دوم رسوندم.
در اتاق سیمین بسته بود. صداها زمزمه وار به گوشم میرسید. چند نفس عمیق کشیدم تا حالتم عادی بشه. کمی به اتاق نزدیک شدم سیمین حرف میزد. اول حرفهاش رو متوجه نشدم. ولی از اینجا به بعد رو شنیدم.
-... ده سال همه فکر میکردن زنتم، اما نبودم. با یه بچه توی بغلم. بهرام من در واقع یه مادر مجرد بودم. به اندازه مادر پسرت برام ارزش قائل نبودی و نیستی. حالا هم بلند شدی اومدی میگی حرف نزن، دخالت نکن. آرش پسر منه، خودم میدونم. اگه آرش پسر توعه، پسر من نیست؟
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت170
حس بدی از این جمله بهم دست میداد.
همین که شصت تومن بده دخترم واسه تو، ولی چیزی که بابا گفته بود، همین بود.
راستین اضافه کرد:
- به مصیبت اونشب از رستوران با اون ساک زدم بیرون. نمیدونستم دوربینا کار نمیکنه که. با جنگولک بازی نگهبانو دور زدم.
کریم گفت:
-پس شانس بوده؟
میلاد سر تکون داد و گفت:
-هماهنگ کن فردا باباش بیاد تمومش کنیم.
این بار کریم سر تکون داد و با مکثی کوتاه گفت:
-ولی به نظرم فعلا دور و بر فک و فامیلای این نباش.
-چطور؟
-داداشش رو که میدونی رفته از دست اسی شکایت کرده، گفته ما رو دزدیدن، به اسم مامور نیروی انتظامی یه جایی نگهمون داشتن. اسی رو که میشناسی؟ الان رو تک تکشون پیچه، تا این قضیه تموم شه، به نظرم دست نگه دار.
به ساک اشاره کرد و گفت:
-به نظرم تو این چند وقته هم برو رو مغز داداشت، که بتونی ارثت رو زنده کنی، چون با این چندرغاز نهایت تا ترکیه بتونی بری.
سریع گفتم:
-کی گفته؟ کافیه تا ترکیه بریم. یه شماره دارم که برسیم اونجا، زنگ بزنیم بهش، با نفری بیست تومن میبرمون آلمان.
کریم خندید و به مسخره گفت:
-نفری سی چهل میگیرن قاچاقی تا ترکیه میبرنتون، بعد از اونجا بیست تومن تا آلمان؟
دلاری چند باهاتون حساب کرده که شده بیست تومن!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-طرف آشناست.
کریم با همون خنده گفت:
-هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره. حالا کی هست این سرویس آشنای تا آلمان ببر؟
پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
از جاش بلند شد و گفت:
-خود دانید، ما تو عالم رفیق و رفیق بازی تا اینجاشو بودیم. الانم حرفم پول خودته که دست مرتضی است.
کریم ایستاد.
راستین گفت:
-مرتضی پول به من نمیده، فکر میکنه بچهام هنوز.
صداش رو تغییر داد.
-مثل آدم هر وقت زندگی کردی بیا پولتو بگیر.
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-از نظر اون مثل آدم زندگی کردن یعنی برم افجه، هویج بکارم و برداشت کنم، که من آدمش نیستم.
کریم کمی فکر کرد و گفت:
-هویج کاشتن نیاز به زمین داره. اصلا زمینم نه، هر کاری نیاز به سرمایه داره.
یه زانو روبروی راستین نشست و گفت:
-برای عقدت دعوتش کن، باباش که هست، ما هم میشیم فامیل عروس، جلوی چشمش زن بگیر. پولتو که گرفتی بزن به چاک جاده. یه قرونم یه قرونه.
راستین به من نگاه کرد و گفت:
-خیلی طول میکشه اونجوری. تو که میدونی دنبالمن. گیر مامورا بیوفتم هفت هشت سال اونم تو بند سیاسیا رو شاخشه.
کریم ایستاد و گفت:
-خودت میدونی. ولی از توی ترکیه سرگردون شدن که بهتره.
کریم رفت.
راستین نگاهم کرد و گفت:
- چرا تا حالا نگفتی شماره آشنا داری توی ترکیه؟
-آخه مطمین نبودم که اصلا کارامون جور بشه.
-حالا شماره رو از کی گرفتی؟
یاد چتهام باهاش افتادم.
تا لحظه آخر از چطوری رفتن و چطوری موندن برام میگفت.
شمارهاش رو به خاطر اول فامیلش یه اف بزرگ ذخیره کرده بودم.
یاد نگاههای سپیده که فکر میکرد من با فرشید دوباره روی هم ریختم افتادم و خندهام گرفت.
توی جواب راستین گفتم:
-از کیمیا، دخترعموی سعید.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت170
یقه پالتو رو بالا دادم.
نگاهم رو تو حیاطِ اون به اصطلاح گاراژ چرخوندم.
حیاط کمی خلوت شده بود.
امروز یه کامیون اومده بود و کلی از وسایل پلاستیکی رو که از نظر من آشغال بودتد و از نظر عارف پول، بار زده بود و برده بود.
نور آتیشی که نزدیکی در ورودی روشن شده بود، نگاهم رو به سمت خودش داد.
آهسته و آروم به همون سمت رفتم.
با راستین بحثم شده بود.
با اومدن اسم سعید و هم فکری من با دخترعموش، اوقات راستین حسابی تلخ شده بود.
اون از ناتو بودن و عوضی بودن کیمیا میگفت و من باورم نمیشد.
کیمیا با همه فک و فامیل فرق داشت.
از همون روز اول من رو درک کرده بود، با اینکه خواهرش همیشه سعی داشت آزارم بده.
پوزخند زدم.
خودش رو به سعید میچسبوند و منتظر عکسالمعل من میموند.
خلاصه که راستین با بد خلقیش آزارم داد و حالا مثلا من قهر بودم.
نه پول درست و حسابی داشتیم و نه آدمی که بتونه کاری برامون بکنه، و به لطف کیمیا هم میگفت کلّاشی.
عارف تکهای چوب بلند رو توی بشکه تکون داد.
محتوای خاکستر مانند تهش رو جا به جا کرد و با نگاه به من گفت:
-سیبزمینی کبابی دوست داری؟
سر تکون دادم که یعنی آره.
کریم به سمتم سر چرخوند و دوباره مشغول موبایلش شد.
کنار آتیش ایستادم و دستهام رو نزدیک حرارتش نگه داشتم.
عارف ایستاد و گفت:
-یکم صبر کنی آماده میشه، همین الان انداختم توش. چایی هم هست، میخوای برو برای خودت بریز.
اشارهاش به آشپزخونه بود.
حوصله تا آشپزخونه رفتن رو نداشتم.
هر چند تو این سرما یه چایی میچسبید.
بیشتر حواسم پی اجرای فکرهای تو سرم بود.
میخواستم راستین رو تو عمل انحام شده بزارم.
میخواستم هر طور که شده حقش رو از برادرش بگیرم.
کریم راست میگفت.
با دست خالی نمیشد تا اروپا رفت.
رو به کریم گفتم:
-با موبایلت خیلی کار داری؟
کریم سرش رو از موبایلش بالا آورد.
کمی بدون حرف نگاهم کرد و گفت:
-میخوای به بابات زنگ بزنی؟
عارف تکه چوبی رو توی آتیش انداخت و رو به من گفت:
-سر جدت زنگ زدی بهش، بگو دست از سر من برداره. اشتباه کردم اونروز شمارهامو بهش دادم. از صبح بیچارهام کرده.
نگاهم تو صورت عارف بود.
بابا چه صنمی با این پسر داشت که به قول خودش از صبح بیچارهاش کرده بود.
-واسه چی به تو زنگ میزنه؟
خندید.
با مکث گفت:
-اینجا خمار بود، یه چیزی بهش دادم سر حال شد، از اون میخواد.
اخمهام تو هم رفت.
دیدم بابا یهو سر حال شدا!
معمولا از مصرف مواد تا نعشگیش نیم ساعتی طول میکشید.
کریم پرسید:
-چی بهش دادی مگه؟
عارف خندید.
عصبانی گفتم:
-هوی ... پرسید چی بهش دادی؟
عارف لبخندش محو شد و گفت:
-خوبی کردم بهش. بدهکارت شدم؟
به سمتش رفتم و انگشتم رو به سمتش گرفتم.
-خوبی داریم تا خوبی اقا پسر. بابام به اندازه کافی به زندگیمون گند زده، چی بهش دادی که دنبالته؟ اصلا مگه تو ساقیای چیزی هستی؟
اخمهاش تو هم رفت.
-اولا که تو داری میری، پس به تو ربطی نداره که اصغر پنج شنبه چی میخوره و چی میکشه و چی کار میکنه.
بعدم یه تیکه تعارفی دادم، ساقی چیه؟ به گوش حاجی برسه عاقم میکنه. من جلوی آقام سیگارم نمیکشم.
به کریم اشاره کرد و گفت:
-مونده فقط این بره بهش بگه پسرت ساقی شده
.
کریم هوشّی کشید و گفت:
- دهن لق جد و آبادته مرتیکه! من کی تا حالا راپورت تو رو به این و اون دادم؟
عارف عصبانی گفت:
-هو تو کلات، مرتیکه هم خودتی، آدرس خونه ما رو کی داد به بابای الناز؟
-نجاتت دادم بدبخت. دختره آویزونت بود.
-خودم حلش میکردم، به تو چه کاسه داغتر از آش!
-آره، معلوم بود داشتی درستش میکردی! دختره به اسم عشق داشت ازت میکند.
میبرد خرج اَتِینا میکرد، تو حالیت نبود خرش شدی. رفتم راپورت دختره و آدرس تو رو دادم بابای دختره، که هم تو جمع شی هم اون.
عارف نگاه از کریم گرفت.
کریم کمی آروم گرفت و گفت:
- حالا این پنج شنبه رو کی چسبوند تنگ اسم اصغر مارمولک که تو شنیدی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت169 - برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم! حسام چشم غرهای ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت170
به معنای بله سر تکون دادم. ایستادم و قدمی به طرف مهسان برداشتم. دست دراز کردم و باهاش دست دادم.
مهسان گفت:
-واقعاً دارم درست میبینم؟
-حالت چطوره؟ خوبی؟
اشاره به حامد کرد و گفت:
- معرفی نمیکنی؟
به سمت حامد برگشتم و گفتم:
- ایشون پسر عموم هستند، آقا حامد.
-برادر آقا حسام؟
لبخند زدم و گفتم:
- بله.
رو به حامد گفتم:
- ایشون هم خانم مهسان گوهربین هستند، از دوستان.
حاند حلو اومد.
-خوشبختم!
مهسان خیلی با متانت جواب داد:
-همچنین!
تو ذهنم هزار تا سوال بود. چرا من باید دائم اعضای این خونواده رو ببینم.
پرسیدم:
-تنها اومدی؟
- نه با خانوادهام اومدم. دم غروب یه دفعه مامانم گفت بریم پارک ارم.
لبخندی مصنوعی زدم. همه ماجرا رو تو یه آن فهمیدم. تمامش برنامهای بود، که زنعمو ریخته بود.
مهسان دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم به خانوادهام معرفیت کنم!
قبل از اینکه مخالفت کنم، دستم رو کشید و از همون جا شروع به دست تکون دادن کرد.
رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به جمعیتی که تقریباً همه رو میشناختم.
اولین کسی که به طرفم اومد، مهری خانم بود. مهسان بلند گفت:
- مامان، بهار!
مهری روبه روم ایستاد. دستم رو گرفت و گفت:
_سلام دخترم، چه اتفاق جالبی! خوشحال شدم، دیدمت.
بعد به مردی با موهای جوگندمی اشاره کرد و گفت:
- آقا مهدی، ایشون بهار خانم هستند.
مرد نگاهم کرد و با لبخند به طرفم اومد.
مردی با موهایی پرپشت و سیبیلهایی مرتب که گوشههای تیزش رو کمی به بالا حالت داده بود. سلام کردم.
-سلام دخترم.
صدای خیلی گیرایی داشت؛ محکم و دلنشین. وقار از چهرهاش میبارید. ناخودآگاه لبخند زدم.
مهگل به طرفم اومد. باهام روبوسی کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت173 حامد رو به روی من ایستاد و من نگاهش نکردم. دلخور بودم. با صدای مهر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت174
به حرم نگاه کردم و گفتم:
-دلم گرفته بود، پناه بردم به حرم!
و بلافاصله پرسیدم:
-سرکار نرفتی؟
سر تکون داد و همزمان گفت:
- چرا، ولی نتونستم بمونم. فکر کردی فقط خودت دلت میگیره؟
تو چشمهام خیره شد و لب زد:
- میخواهی یکم قدم بزنیم؟
سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم.
یه مقدار راه رو تو سکوت رفتیم، که حسام گفت:
-حامد رو دوست داری؟
با تعجب بهش خیره شدم. شکل نگاهم رو که دید گفت:
- سوال عجیبی پرسیدم؟
- نه، فقط خیلی ناگهانی بود.
نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- بذار یه جور دیگه بپرسم. تا حالا شده غیر از حامد، به کس دیگهای هم فکر کنی؟
این دیگه چه جور سوالی بود؟
- چی؟
-حامد چی داره که تو از اون خوشت میاد؟ خب قد و قامت و چهرهاش که معمولیه! پولی هم که اونقدری نداره! موقعیت اجتماعی هم که ...
چونه بالا داد و پرسید:
- تو از چیه اون خوشت اومده؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- خب، حامد مهربونه! خوش اخلاقه! به خاطر من حاضره هر کاری بکنه، یا حداقل خودش رو به سختی بندازه!
- شاید کس یا کسای دیگه هم باشند، که حاضر باشد به خاطر تو، هرکاری بکنند. حتی ممکنه به خاطر تو اخلاقشون رو عوض کنند.
کمی به حرفش فکر کردم و گفتم:
- منظورت رو نمیفهمم!
- یعنی میگم شاید کس دیگهای هم باشه که دوست داشته باشه و تو بتونی بهش فکر کنی، برای آیندهات!
لب تر کردم و جملاتش رو مرور و گفتم:
_ به خاطر مامانت نگرانی؟
خیره و عمیق نگاهم کرد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم:
_ من به حامد هم گفتم، تا زن عمو کامل و از ته دل رضایت نده، امکان نداره جواب مثبت بهش بدم. خیالت راحت!
نگاهش رو از من گرفت و به نقطهای دور خیره شد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
- میخوام برم مریوان. چند روز نیستم. شاید دو یا سه روز. تو این چند روز به هیچ عنوان فروشگاه نرو!
با تنها رفتن من چه مشکلی داشت؟
- اما آخه...
وسط حرفم پرید و گفت:
- اما و اگر نداریم، هم اینکه مجبوری خیلی دیر وقت برگردی، هم اینکه با وجود اون مردک، من اصلا صلاح نمیبینم تو تنها بری! با آقا مصطفی صحبت میکنم، این چند روز حواسش باشه!
چیزی نگفتم. حرف زدن فایدهای هم نداشت. به نقطهای اشاره کرد و گفت:
- ماشین رو اونجا پارک کردم. بسته دیگه قدم زدن، بریم خونه!
سوار ماشین شدیم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
#پارت170
زن عمو دیس برنج رو وسط سفره گذاشت. حسام مشغول کشیدن برنج شد.
زن عمو گفت:
- حسام، مادر جان! داره سی سالت میشه! نمیخوای زن بگیری؟ دوستهای هم سن و سالت، الان بچه هم دارند.
حسام نگاهی به زن عمو کرد و مشغول خوردن شد.
زنعمو نفسی کشید و گفت:
- چند تا دختر خوب سراغ دارم. صحبت میکنم بریم ببینشون، شاید خوشت اومد.
حسام قاشق رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت:
-مامان، این بحث رو تموم کن.
-آخه نمیشه که! هر وقت حرف زن گرفتن وسط میاد، تو یه جوری از زیرش در میری!
بعد لبخند زد و گفت:
-نکنه کسی تو دلته؟ اگه کسی رو دوست داری بگو، میرم با پدر و مادرش حرف میزنم.
حسام سربلند کرد. چشماش دو دو میزد. مثل اون وقتها که من میخواستم به یه جایی نگاه نکنم، ولی نمیشد.
آخر سر نیم نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت:
- کسی رو که من دوستش دارم، من رو دوست نداره. دل به کس دیگهای داده.
باورم نمیشد، حسام عاشق شده باشه!
زنعمو گفت:
- تو چه میدونی! میریم صحبت میکنیم، شاید ...
سر بلند کرد و گفت:
- مامان، بس کن. اون دختر من رو دوست نداره. حتی بهم فکر هم نمیکنه. من تو زندگیش هیچ جایی ندارم. به یه دلایلی هم نمیتونم اسمش رو بگم.
معمولا تو بحثهاشون دخالت نمیکردم، ولی ناخداگاه گفتم:
- عشق یه طرفه هم که راه به جایی نمیبره.
حسام تو چشمهام نگاه کرد، عمیق و خیره. اینقدر عمیق که خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
رو به مادرش گفت:
- مامان این بحث رو تموم کن. نمیخوام بهش فکر کنم. اون دختر برای من تموم شده است.
چند دقیقهای فقط صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب شیشهای میاومد. زنعمو دوباره گفت:
- مریوان چی کار داری؟
حسام جواب داد:
-شنیدم اونجا لباسها و کفشهای خارجی مارک دار رو با قیمت پایین میشه خرید. میخوام بخرم، بیارم با قیمت بیشتر بفروشم. یه سودی ببرم.