بهار🌱
#پارت105 💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت: _این لباس رو از کجا اوردی ? به مرجا
#پارت106
💕اوج نفرت💕
پروانه دستم رو گرفت.
_چقدر این شکوه بدجنس بوده.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم.
_یعنی ازاین بد تر هم کرده.
_نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد.
قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار.
تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد.
ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت:
_بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده.
مرجان که مثل من ترسیده بود نشست
_مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه.
دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید.
روسریم رو روی سرم انداختم.
_سلام. چشم.
با حرص از اتاق بیرون رفت.
آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه.
نمی دونستم باید چی درست کنم.
برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم
_خانم.
_چیه?
_ببخشید چی باید درست کنم ?
_تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی.
دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم.
در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم.
_اول برو نون بخر بعد نهار بزار.
نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد
_اینم دیگه تنت نکن.
حرفش رو که زد در رو محکم بست
نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون.
با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد.
_تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی.
خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم.
_اقا ...به خدا...ماد....
صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم.
_احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل.
واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه.
احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد.
_دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی.
یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت106 🌘🌘
نزدیکمون شد. زیر لب سلامی دادم. نیم نگاهی به من انداخت و جوابی آروم تر از خودم داد. تو چشمهای مامان زل زد.
-این مسخره بازیا چیه از دیشب تا حالا راه انداختی؟
مامان نگاهش رو از شوهرش گرفت و رو به من در حالی که به سمت یکی از صندلیها هدایتم میکرد، گفت:
-چند دقیقه اینجا بشین، تا من بیام.
بی هیچ حرفی نشستم. مامان دست بابا رو گرفت و به طرف راهرویی برد که فکر میکنم سرویس بهداشتی اونجا قرار داشت. چند دقیقهای نشستم و حس کنجکاوی به همهی وجودم چنگ انداخت. سعی کردم بهش غالب بشم، ولی یه مدت که گذشت مغلوبش شدم و از جام بلند شدم و خودم رو به نزدیکترین صندلی اون راهرو رسوندم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و تمام بدنم گوش شد. مامان داشت حرف میزد، به همون لحنی که هر وقت عصبانی بود، حرف میزد.
-باهاش حرف نمیزنی! اصلاً انگار نه انگار که دخترته!
-آها، رفته به آبروی من گند زده، حالا بیام بغلش کنم، نازش کنم، بگم آفرین بازم از این کارها بکن.
-اولا که قصدش این نبوده، بعدم تقصیر خودت بود.
-سودابه بس کن، همهجوره جلوی رفتنش پیش اون پسره رو سد کردم و عین ماهی هر بار از دستم سر خورد. خونه رو عوض کردم، مدرسهاش و عوض کردم دیگه باید چی کار میکردم.
-باهاش حرف نزدی، فقط گفتی نباید این کارو بکنه، نگفتی چرا!
-پس تو چی کاره بودی؟ مگه تو مسئولیتت این نیست؟
مامان چند لحظهای یاکت بود و گفت:
-باشه، تقصیر منه! من بلد نبودم تربیتش کنم، الانم میبرمش یه جایی که رفتارش و درست کنم.
-مسخره بازی نکن سودابه!
-مسخره بازیه؟ نه اقا مسخره بازی نیست. مسخره جشن تولدیه که راه انداختی!
-تو که موافق بودی!
-آره موافق بودم! اما دیروز یه چیزی به بیتا گفت که از دیشب تا حالا دارم آتیش میگیرم. گفت که هیچ وقت دلت نخواد مثل من باشی، این شکل راه رفتنم چیزیه که تو ظاهر میبینید، ولی من دارم از تو میسوزم. گفت قرار یه لباس تنم کنند و توی اون جشن تولد مثل یه مترسک... جهانگیر ما برای اینکه دهن گشاد مردم و ببندیم، داریم دخترمون رو نابود میکنیم. اشتباه کرده، درست! اما باید زندگی کنه. دختره عاشق شده، بعد فهمیده قصد طرفش فقط سوءاستفاده بوده، قلبش شکسته، ظاهرش اینجوری شده. بعد اگر من و توئم حمایتش نکنیم و با کارهامون غرورش رو بشکنیم، دیگه چی میمونه برای این بچه!
-سودابه این اراجیف و بس کن! این دختر آبروی من و برده، باید بیاد جمعش کنه. همین و بس! اگرم خودشم اینطوری نشده بود، مطمئن باش خودم اینطوریش میکردم.
-جهانگیر اون دخترته!
-ای کاش نبود.
ای کاش نبودم؟ دیگه صدای هیچ کدومشون رو نشنیدم. فقط این جملهی دعایی تو مغزم اکو میشد. ای کاش نبود!
به روبهرو خیره شدم. ای کاش نبودم؟ چی نبودم، دخترش؟ این عشق لعنتی چه تاوان سنگینی داشت. پدرم دیگه من رو نمیخواست. دوستم نداشت. الان هم اگه توی خونهاش نگهم داشته، برای آبروش بوده و بس! به خاطر حرف مردم!
سایهای از کنارم رد شد و من توجهی بهش نکردم و چند لحظه بعد با صدای مامان سر بلند کردم. با بالای چشم نگاهم میکرد.
-قرار نبود اینجا بشینی!
بغض مخفی شده توی گلوم سر باز کرد و اشکهام روی گونههام سرازیر شد. کنارم نشست و اشکهام رو پاک کرد.
-عصبانی بود، یه چیزایی گفت. توی عصبانیت هم که آدم فکر نمیکنه!
دقیقا نمیدونستم بابا دیگه چه چیزهایی گفته و فقط همین جمله رو شنیده بودم؛ ای کاش نبود.
-سویچ رو گرفت و گفت پایین منتظره.
حتی حاضر نشده بود به دختر نیمه فلجش کمک کنه.
-ولی من نمیخوام برگردم خونه.
تو چشمهای مامان خیره شدم. به سختی و با بغض لب باز کردم:
-پس کجا میخوای بری؟
دستش رو به شونهام زد و گفت:
-همین جا بشین، الان میام.
مامان نزدیک منشی رفت و بعد از چند دقیقه حرف زدن با اون دختر جوون به طرفم اومد. دستم رو گرفت.
-پاشو.
ایستادم
-کجا میریم؟
-میریم خونهی خاله ملیحه.
-بابا...آخه...
-از این در نمیریم که ببینمون. این ساختمون دو تا در داره، یکیش مخصوص عمومه، یکیش هم مخصوص رفت و آمد کارکنان اینجاست. اجازه گرفتم از اون یکی در بریم. وقتی از اینجا دور شدیم، زنگ میزنم بهش.
از جام بلند شدم و با مامان همراه شدم.
چند دقیقه بعد پشت ساختمون بودیم. وارد خیابون اصلی شدیم و مامان خیلی سریع یه ماشین دربست گرفت.
صدای گوشی مامان از توی کیفش بلند شد.
مامان نگاهی به گوشی انداخت.
-باباته!
انگشتش رو روی صفحه کشید.
-الو.
-من حرفام و بهت زدم.
-جهانگیر همون که گفتم.
-اصلا فکرشم نکن.
-من دیگه حرفی ندارم.
-حال مینا خوب نیست.
-بسه جهانگیر...من میرم خونهی ملیحه
-داد نزن، چون من تصمیم و گرفتم.
مامان بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. نگاهی به من کرد. بغض هنوز توی گلوم میرقصید. نگاه مامان محبت امیز بود
-خانم کجا برم؟
مامان لب باز کرد تا مقصد رو بگه که من گفتم:
-مامان میشه بریم امامزاده صالح.
مامان لبخندی زد و مسیر جدید رو به راننده گفت.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت106
کمی نگاهش کردم و اون برای توضیح بیشتر گفت:
-دیشب زنگ زد و گفت کلید خونهامو میخواد. خونهام سمت ورامین و اونجاهاست. خودم اینجام و اونجا اکثرا خالیه.
گفت واسه چند شب واسه دوستاش میخواد که پناه آوردن باغ سعید.
تن داغ لیوان بالاخره موفق شد که دستهام رو بسوزونه.
دستهاش رو گرفتم و روی میز گذاشتم و گفتم:
-خب چرا؟ چرا باید واسه ما دنبال جا باشه و بعدم اینطوری خطر کنه و ما رو بیاره اینجا؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد:
-چون از اسفندیار بدجور کینه داره. چرا و اما و اگرش رو از خودش بپرس. پیش پای شما زنگ زدم بهش، گفت تو راهه، داره میاد.
به در باز اتاقکی که گویا آشپزخونه بود، نگاه کردم.
تلفن ثابت و قرمز رنگ روی زمین توجهم رو جلب کرد.
حواسم دوباره رفت پی خونه.
حسین جلوی در رستوران دعوا میکرد و از بابا میگفت.
یاد دعوای دیشبم با راستین افتادم و اینکه قرارمون این بود، که تلفن بی تلفن.
لیوان چایم رو برداشتم و به سمت اتاق راستین رفتم تا به وسوسه غلبه کنم.
جلوی در بودم که یهو در بزرگ گاراژ، با صدای قیج قیج باز شد.
سرم به سمت در چرخید، کریم بود.
نگاهی به من و اون مرد انداخت و جلو اومد.
ظاهر نامرتب و خونی که روی لبش بود، اخمهام رو تو هم برد. باز چی شده بود؟
جلو رفتم. اون مرد هم جلو اومد.
زودتر از من پرسید:
-دعوا کردی؟
سر تکون داد و گفت:
-راستین چطوره؟ دکتر اومد؟
مرد گفت:
-آره، سرم و آمپول زد و رفت. تو چی شدی؟
-با جلال دست به یقه شدم.
و بعد زیر لب گفت:
-مرتیکه! کلی که دنبالم کرده، بهش میگم چی از جونم میخوای، میگه تو قرار نبود بری دنبال کار سعید. بگو آخه به تو چه!
راه کج کرد و میون راه بدون اینکه سر بچرخونه پرسید:
-سحر خانوم، این فرشید کیه؟
فرشید؟
با اون چی کار داشتند؟
نگاهم ناخواسته روی کریم موند.
کریم برگشت و گفت:
-فرشید اکبریان، اکبرلو، یا چه میدونم اکبر زاده.
لبم رو تر کردم.
دلم نمیخواست راستین چیزی از فرشید بدونه.
همون سعید فهمیده بود کافی بود.
هیچ وقت برخورد اون روزش رو یادم نمیره
.
لب تر کردم و لب زدم:
-فرشید نمیشناسم.
-خوب فکر کن، چون سعید خیال میکنه تو با یکی به اسم فرشید در رفتی، به من گفته برم آمارشو در بیارم.
سینه صاف کردم و گفتم:
-گفتم که نمیشناسم.
و بعد برای اینکه حواس کریم رو پرت کنم گفتم:
-دکتره گفت باید راستین یه سوپ مقوی بخوره.
کریم به مرد نگاه کرد و گفت:
-یادم رفت بگیرم، زنگ بزن بیارن.
با زنگ تلفنش، دست به جیب شد.
نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
خودش رو جمع و جور کرد.
دستش رو به موهاش کشید و بعد با نگاه به ما انگشتش رو روی بینیش گرفت.
-سعیده.
با اومدن اسمش، قلبم یخ زد، همه بدنم گوش شد و به کریم خیره شدم.
تماس رو وصل کرد.
-جونم آقا سعید!
-دنبال همون فرشیدم. پیداش نکردم. پیداش کنم خبر میدم.
-تو همون خیابونم، از هر کی میپرسم چیزی ازش نمیدونه.
آب دهنش رو قورت داد.
چشمهاش رو برای لحظهای بست و موقع باز کردنش گفت:
-شما دقیقا کجاشی؟
کلافه دستش رو روی پیشونیش کشید.
-من چند تا خیابون این طرف ترم. یکی آدرس اینجا رو داده، اومدم...
حرفش ناقص موند.
چند ثانیهای توی سکوت موند و بعد گفت:
-باشه الان میام، نیسان رو گذاشتم تو پارک.
وا رفته دستش رو انداخت و به من نگاه کرد.
مرد پرسید:
-چی شد؟
نگاه کریم به سمت دوستش کشیده شد و لب زد:
-سعید رفته به آدرسی که بهم داده بود. یه دستی زد بهم، اول گفت کجایی، بعد گفت منم اونجام، بیا. حالا چی کار کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم. قضیه فرشید داشت شر میشد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت106
یکم تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهش دو دو میزد و موقع حرف زدن تو چشمهام نگاه نمیکرد.
ورود مرد صاحب ملک به اتاق، نگاهم رو از چشمهای تیره رنگ کریم گرفت.
به ظرف توی دستش اشاره کرد و گفت:
-سوپ آوردن.
ظرف رو کنارم گذاشت و به کنایه گفت:
-این بار جستی، ولی دیگه از این سوتیا نده.
به کریم روی چهارپایه نگاه کرد و گفت:
-دماغت چطوره؟
کریم به تیغه بینیش دست زد و سر تکون داد که یعنی خوبم.
از روی چهارپایه بلند شد و گفت:
-عارف، کمک کن راستین بشینه.
مردی که حالا میدونستم اسمش عارفه، بلند شد.
زیر بغل راستین رو گرفت.
-پاشو داش راستی، پاشو باید یه چیزی بخوری.
بالشی پشتش گذاشتند و هر دو نشستند.
راستین هنوز نگاهم نمیکرد.
نچی زیر لب گفتم و کاسه سوپ رو برداشتم.
عارف به قیافه راستین خندید و گفت:
-نار نکن بابا، تموم شد رفت، باید فکر از این به بعدش باشیم.
به من نگاه کرد و گفت:
-برنامهاتون چیه؟ البته بعد از سر پا شدن آقا.
و انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-به پسر اسفندیار مجبور شدم بگم اون پسره فرشید، زندانه. داشت کریمو میکشت.
ناخواسته به راستین نگاه کردم.
دلم نمیخواست راستین چیزی از فرشید بدونه.
اون هم واکنشی نشون نداد.
محتویات سوپ رو بهم زدم و دنبال جملهای برای عوض کردن حرف گشتم.
-چرا کمکمون میکنید؟
سر بلند کردم.
این بهترین جملهای بود که تو اون لحظه به ذهنم میرسید.
و برای محکم کاری و اطمینان از عوض شدن خط فکریشون، رو به کریم گفتم:
-فقط نگید که چون راستین دوستمونه.
کریم به عارف نگاه کرد و گفت:
-راستین که دوستمون هست، ولی اصلا بدمونم نمیاد اسفندیار رو یکم بچزونیم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت105 چند قدمی از من فاصله گرفت و دوباره برگشت. فاصله رو پر کرد و گفت:
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت106
- فریده خانم، میشه یه لحظه تشریف بیارید!
مشغول راهنمایی مهسان و مهگل برای انتخاب لباس بود که با صدای من سر چرخوند.
- چی شده، عزیزم!
-لباس من اینجا نیست.
در حالی که به طرف من میاومد، گفت:
-چطور نیست، خودم گذاشتمش اونجا!
وارد اتاق شد و از لای لباسهای آویز شده لباسی برداشت و به طرف من گرفت.
- بیا، گفتم که گذاشتمش اینجا.
به لباسی که به طرف من گرفته بود نگاه کردم و گفتم:
- ولی این لباسی نیست که من انتخاب کرده بودم!
با تعجب به من و لباس نگاهی کرد و گفت:
- چرا دیگه، همینه!
-لباس من دامنش کوتاه بود، آستینهای توری داشت.
قد و بالای لبلس رو ورانداز کرد و گفت:
- مدلش رو پسر عموتون عوض کرد. گفت که شما در جریانی! همون موقع که داشت لباس رو فاکتور میکرد.
با تعجب به فریده خیره بودم. حالا معنی حرفهای حسام رو میفهمیدم. «کولی بازی در نیار، آبروریزی نکن، خودم می رفتم لباس رو میگرفتم» و اون کلافگی بیرون اتاق پرو.
لباس رو از دستش گرفتم و گفتم:
- ممنون.
لبخنی زد و قبل از اینکه خارج بشه، گفت:
- کتش هم اونجاست.
رد دستش رو دنبال کردم و رسیدم به کت شیری رنگ بلندی، که روی میز کوچیک توی اتاق پرو بود.
ممنونی زیر لب گفتم و فریده از اتاق خارج شد.
با حرص به لباس نگاه کردم. بالاتنه لباس همون بود، ولی آستینهای توری لباس رو که من خیلی دوست داشتم، دیگه نبود. تزیینات روی بالاتنه بیشتر شده بود. به طوری که از تور رنگ بدنش هیچی معلوم نبود و برق بیشتری هم گرفته بود. از دامن کوتاه لباس هم خبری نبود و جاش رو، یه دامن بلند، با سه لایه حریر، که حریر وسطی شیری رنگ بود و بقیه مشکی گرفته بود. کمربند قهوهای لباس هم شیری رنگ شده بود.
با حرص لباس رو روی زمین انداختم. تحمل رفتارهای حسام روز به روز سختتر میشد. حتی تو شکل پوشش من تو مجلس زنونه هم باید دخالت میکرد.
حسابی کفرم گرفته بود. توی ذهنم هزار تا نقشه براش کشیدم که صدای در بلند شد و بعد هم صدای سمانه توی گوشم پیچید.
- عزیزم، باز میکنی ببینم چه شکلی شدی!
حواسم رو جمع کردم. نباید می گذاشتم که سمانه سر از کار من و حسام در بیاره.
- چند لحظه صبر کنید.
خیلی سریع لباسهام رو درآوردم و لباسی رو که در واقع حسام سفارش داده بود، پوشیدم.
به سختی زیپش رو تا نصفه بالا کشیدم و به خودم نگاه کردم.
مدل قشنگی بود و توی تنم کاملا خوابیده بود.
دوباره صدای در بلند شد و باز هم صدای سمانه توی گوشم پیچید.
-باز نمیکنی این در رو؟
قفل در رو بازکردم. سمانه وارد اتاق شد.
لبخند زد و گفت:
-چه لباس خوشگلی! چقدر قشنگ شدی!
مهسان و مهگل وارد اتاق نشدند. از همون دم در نگاهی به من انداختند.
-مبارک باشه.
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن، در مورد لباس و تیپ و هیکل من، بیرون رفتند و من هم لباسم رو عوض کردم و بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. حسام کنار پیشخون مغازه ایستاده بود. با عصبانیت و حرص نگاهش کردم.
دستی پشت گردنش کشید و با لبخندی که به شدت حرصم اضافه میکرد، به من نگاه کرد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت105 پا توی راه پله گذاشتیم. به راه پله نگاه کردم و بعد هم به کوچه. سیروان
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت106
لبخند از لبم پاک شد.
عواقب دروغی که من گفته بودم کی قرار بود دامن گیرم بشه؟
در واقع دامن گیرم شده بود.
دامن گیرم شده بود و من فقط داشتم سعی میکردم تا با عواقبش همراه بشم.
خدا رو شکر توکلی در رو باز نکرد.
یا حداقل هنوز باز نکرده بود.
باید خاله رو اماده میکردم.
کلید رو قبل از اینکه به در بندازم گفتم:
-خاله، من این دفعه دومه دارم وارد این واحد میشم، یه بار دیشب اومدم، به بارم الان با شما.
به کلید اشاره کرد.
-خب خاله جان، باز کن بریم تو.
مِن و مِن کردم و گفتم:
-اگه...اگه با چیز ناخوشایندی رو بهرو شدی ... چیزه... تقصیر من نیست... خونهی مجردیه دیگه، پسر تنها و ...
یکم نگاهم کرد و گفت:
-تو هم داری حرفای اون پسره رو میزنی؟ اسمش چی بود؟ ... آها...نوید... که سیروان تنها بود، غریب رفت تاجیکستان!
-نه خاله، میگم خب تنها بوده، خونهاش شاید خیلی باب میلت نباشه.
کلید رو از دستم گرفت و گفت:
-ما تومون خودمونو کشته، بیرونمون مردمو. میشینن میگن زنه تو یه خونه زندگی میکنه قد عمارت، یه پسرش مهندسه، اون یکی عضو تیم ملیه...
کلید رو توی در چرخوند.
در رو هول داد و ادامه داد:
-...شوهرش زندان بوده چند سال، ولی الان سر تا پاشو طلا میگیره براش. چه میدونن...
وارد خونه شد، مکث کوتاهی کرد و لب زد:
-...چه میدونن چه خبره تو ...
برگشت و به من که هنوز تو راه پله ایستاده بودم نگاه کرد و با اخم گفت:
- چرا خودش نمیاد بالا؟
صدای تقی از سمت خونه خانم توکلی همسایه دیوار به دیوار و صاحب خونه سیروان اومد.
سریع وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم.
حوصله توکلی رو نداشتم.
به خاله نگاه کردم و گفتم:
-میاد حالا، داشت با دوستش حرف میزد.
خاله نگاه از من گرفت.
کفشهاش رو در آورد.
دنبال جایی برای گذاشتن کفشهاش بود که زمزمه کرد:
-جا کفشی ...
بی خیال جا کفشی شد و کفشش رو گوشه راهرو جفت کرد.
پا توی هال کوچیک آپارتمان اجارهای پسرش گذاشت.