بهار🌱
#پارت110 💕اوج نفرت💕 _فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من ب
#پارت111
💕اوج نفرت💕
فوری اخم هاش تو هم رفت
_تلافیه چی ?
_اینکه به من میگن ...
دستش رو به نشونه ی سکوت گرفت جلوم.
_یه لحظه صبر کن. تو حق یه همچین کاری رو نداری. قبلا بهت گفتم احترام مادر من تو این خونه به همه واجبه، با زبون بهت گفتم با زور گفتم اگه متوجه نشدی بگو هر جور لازم باشه حالیت میکنم.
یادم رفته بود که احمد رضا چقدر متعصبانه مادرش رو دوست داره در باز شد و مرجان با لیوان ابی وارد شد وقتی برادرش رو از تخت دور دید نفس راحتی کشید.
با ورود مرجان احمدرضا ایستاد رو به من گفت:
_دفعه ی اخره که بهت تذکر میدم.
سمت در رفت مرجان لیوان رو سمتش گرفت.
_داداش اب
همونطور که میرفت پشت به هر دوی ما گفت:
_بده نگار.
رفت و در رو بست.
گاهی ادم ها برای اینکه تخلیه بشن حرفی می زنن که بهش مقید نیستن. من اصلا اهل تلافی نبودن فقط برای خالی شدن احساساتم گفتم ولی همون جمله برام گرون تموم شد.
اب رو از مرجان گرفتم و با یه کوه بغض بیرون رفتم شروع کردم به چیدن میز شام دوست نداشتم که فکر کنن من دلم میخواد از زیر کار در برم و بهشون بی احترامی کنم.
برنج رو کشیدم با زعفرون و زرشک روش رو تزیین کردم خورشت رو توی بشقاب ریختم . سیبزمینی که از قبل سرخ کرده بودم کنارش گذاشتم.
ماست رو با نعنا و گل تزیین کردن
میز خیلی قشنگ شده بود خودم که از دیدنش لذت میبردم. مرجان کنارم ایستاد با ذوق گفت:
_وای نگار چه با سلیقه!
از تعریفش خوشم اومد اشتباه کردم قبل از اینکه احمد رضا رو صدا کنم. شکوه خانم را صدا کردم رفتنم جلوی اتاقش آروم گفتم:
_ خانوم میز رو چیدم.
ایستاد، سینه ش رو جلو داد و پشت چشمی نازک کرد و وارد آشپزخانه شد نگاهی به میز انداخت.
_ امروز می خوام روی زمین شام بخورم سفره پهن کن زمین.
مرجان که داشت سیب زمینی کنار مرغ رو تو دهنش میذاشت گفت:
_مامان مگه پات درد نمیکنه?
با اخم گفت:
_بیا برو اتاق داییت کارت داره.
میدونستم میخواد اذیتم کنه
ولی چاره ای نداشتم ده دقیقه طول کشید تا سفره رو در بیارم و وسایل ها را روی زمین بچینم.
تموم که شد بالای سفره ایستادم به شکوه خانم که داشت نگاهم میکرد گفتم:
_ تموم شد خانم.
همزمان احمدرضا در اتاق رو باز کرد و با تعجب به سفره ای که وسط اتاق پهن بود نگاه کرد.
_ قراره رو زمین بخوریم?
شکوه خانم صداش رو به حالت گریه انداخت و با بغض گفت:
_ صد دفعه گفتم دست این و اون رو نگیر بیار توی خونه. ببین چیکار میکنه، میدونه پای من درد میکنه سفره رو روی زمین پهن کرده. مثلا من رو ناراحت کنه. اصلا ما کی روی زمین غذا خوردیم که این دفعه دوم باشه.
از تعجب چشمهام داشت از حدقه در می اومد. چه قدر یک زن می تونست مکار باشه و اینطور رفتار کنه. احمدرضا که فکر میکرد من برای تلافی این کار رو کردم اخم هاش توی هم رفت و با تشر به من گفت:
_جمع کن ببر روی میز.
دوباره بغض مهمون گلوم شده بود اما باز هم چاره ای نداشتم هر چی وسایل را روی زمین چیده بودم دوباره برگردوندم تو آشپزخونه روی میز چیدم همه سر میز حاضر شدن مرجان ناراحت به من و مادرش نگاه میکرد اون شاهد همه ماجرا بود می دونست که مادرش چه کار کرده. مرجان نسبت به احمدرضا منطقیتر با رفتارهای مادرش برخورد میکرد. این باعث میشد که گاهی شکوه خانم با مرجان هم لج بشه و رفتارهای بدی
از خودش به مرجان نشون بده.
البته هیچ وقت نمی ذاشت کار به احمد رضا بکشه خودش رفعش میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت110 💕اوج نفرت💕 غذا رو زیر نگاه سنگین همشون گرم کردم و دوباره روی میز گذاشتم شکوه خانم دستش رو
#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت111 🌘🌘
خاله کمی فکر کرد و به مامان نگاهی کرد.
-سولماز خوشگل بود، ولی به همون اندازه سر کش بود. با یکی دوست شده بود. من فهمیده بودم. چند بار بهش گفتم، انکار میکرد. ولی یه روز اومد و گفت که یه پسری رو دوست داره و اون قراره بیاد خواستگاریش. مادرم خیلی عصبانی شد. گفت ما تو قوم و خویش نداریم و نداشتیم همچین چیزی، مدرسه رفتنش رو لغو کرد. ولی سولماز از هر سوراخی که پیدا میکرد رد میشد و خودشو میرسوند به اون پسره.
-اسمش چی بود؟ اسم اون پسره!
-وحید، وحید شکیبا.
-خب اینا چه ربطی به زندگی مامان من داره
-خب...اونموقع مامانت تازه نامزد کرده بود. خانوادهی جهانگیر چند بار این دو تا رو با هم دیده بودند. اونا هم که میشناسیشون، حسابی روی مسائل حساس و تعصبین و از اونجایی که جهانگیر خودش مامانت و پسندیده بود، دایم زخم زبون و کنایهاش رو به مامانت و پدرت میزدند. جهانگیر هم حساس، با اینکه میدونست مامانت هیچ تقصیری نداره، ولی باز چند بار تو همون نامزدی به خاطر سولماز با هم دعواشون شده بود. ولی وقتی مادرمون به سولماز میگفت که نکنه و زندگی خواهرش داره به خاطر اون به هم میریزه، اون میگفت بیزبونی سودابه و بیفرهنگی جهانگیر به اون هیچ ربطی نداره و سولماز همینه که هست و بقیه باید با این موضوع کنار بیان. این ماجراها بعد از عروسی مادرت و حتی بعد از ازدواج سولماز ادامه داشت. تا اینکه...
خاله دیگه حرفی نزد و به مامان خیره شد.
-چند ساعت قبل از تصادفش میره پیش سودابه، تا پسرش رو بسپره به اون و بره دنبال شوهر گمشدهاش بگرده. از اونجایی که مادرت و بابات شب قبل به خاطر کارهای سولماز با هم دعواشون شده بود، مامانت تمام دق و دلی دیشب رو سر سودابه خالی میکنه و سودابه عصبانی و ناراحت و با چشمهای اشکی از خونهی شما میاد بیرون و میاد سمت خونهی ما و تو راه تصادف میکنه و میره تو کما.
-پس بخاطر اینه مامان میگه مرگ سولماز تقصیر اون بوده!
خاله سری تکون داد و گفت:
-البته سودابه بیخودی عذاب وجدان داره، سولماز جوونیش حیف شد. خوشگلیش حیف شد. انرژیش حیف شد، ولی تصادفش به هیچ کس ربطی نداره. من یادمه همیشه خیلی بد از خیابون رد میشد. حتی اونجایی که تصادف کرده بود، پل هوایی داشته و اون از روش رد نشده.
-پسرش چی شد؟
خاله کمی فکر کرد و گفت:
-من آوردمش پیش خودم و بعد از اینکه باباش پیدا شد با خودش بردش.
-اسمش چی بود؟
-خاله دوباره فکری کرد
-ما...ما...هان! ماهان.
مطمئن بودم که اسمش این نیست. حتی به اسم پدرش هم شک داشتم و احتمال میدادم که مامان با خواهرش هماهنگ باشه.
-خاله دیگه ندیدینشون؟
-نه خاله جان، پدرش می دونست که ما خیلی ازش خوشمون نمیاد، به خاطر همینم دیگه اینوری پیداش نشد. حتی آدرسی هم از خودش نذاشت که بشه پیداش کرد، فقط یه ادرس سولماز قبل از تصادفش پیدا کرده بود، اونم مال ترکیه بود، اصلا ایران نبود.
-شما چی، شما دنبالشون نگشتید؟
-نه، ما هم شرایطش رو نداشتیم. مامانت که چهار تا بچهی قد و نیم قد رو دستش بود. منم که هم قلبم مریض بود، هم سینا خیلی کوچیک بود، بعدم که خوب شدم، احمد مریض شد.
-نمیدونم چرا اینقدر دوست دارم این پسرخالهی گمشده و پدرش رو ببینم. شما به من میگید که من خیلی شبیه سولمازم، فکر میکنید اگه من و ببینه چه حالی بشه؟
-کم مشکل داریم، که بیایم وحیدم بهش اضافه کنیم.
لبخند زدم و کمی به خاله نگاه کردم.
حالم از دیروز خیلی بهتر بود. یه انرژی خاص داشتم و دلم میخواست این انرژی تا پایان روز تو وجودم بمونه.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت111
حضور و صدای سیما، نگاه هر دومون رو از چشمهای هم منحرف کرد.
-یکم آبرو داری بلد نیستی پسر؟ همین عسل، فردا برامون دست میگیره. یه لبخندی، یه نگاه عاشقانهای. فیلمبردارم که دک کردی!
آروم حرف میزد.
گل رو از دست سعید گرفت و با یه لبخند مصنوعی به من داد.
-تو حداقل بخند!
چه دل خوشی داشت این سیما!
بخندم، اونم تو این شرایط!
گل رو جلوی برهنگیهام گرفتم.
سیما میدونست چمه، متاسف نگاهم کرد.
یهو ساعدم بین انگشتهای مردونه سعید گرفتار شد.
به سمت در آرایشگاه کشیده شدم.
کفشهای سحر به پام گشاد بود و لق لق میزد.
تلاشم برای در نیومدنشون بی فایده بود، چون یکی از کفشها در اومد و من لنگ زنان دنبال سعید کشیده شدم.
دختری جلومون ایستاد.
برگشتم و به کفش سفید یه ور شده روی کف سرامیکی آرایشگاه نگاه کردم و با دیدن پارچه سفید توی دست دختر، به طرفش سرچرخوندم.
یه پارچه سفید...نه، نه، پارچه نبود، شنل لباس عروس بود.
یه شنل خز، گرم و مخصوص هوای سرد.
لبخند زدم.
سعید ایستاد.
دختر گفت:
-اینو فراموش کرده بودیدا.
سعید به قصد گرفتن شنل دست دراز کرد تا که دختر عقب کشید.
-نه دیگه آقا داماد، بی مایه نمیشه.
دختر قصد گرفتن شاباش رو داشت ولی سعید اخم کرد و تو یه حرکت شنل رو از دست دختر کشید.
دختر هاج و واج مونده بود.
سعید بی معطلی شنل رو تو سینه من کوبید.
بازوم رو گرفت و در رو باز کرد.
صدای سیما رو از پشت سرم میشنیدم، داشت به دختر دلداری میداد و از برنامههایی میگفت که به هم ریخته و باعث کلافگی تازه داماد شده.
سرمای هوای کوچه تو بدنم رخنه کرد.
به خاطر نبودن کفش، لنگ میزدم و حفظ تعادلم با اون لباس پفی سخت بود.
به شنل توی دستم رو نگاه میکردم و مثل یه گنج به خودم فشارش میدادم.
وضعیتم تاسف بار بود.
وسط کوچه بودم، اونم با این شرایط!
سعید من رو جلوی در ماشینی که فقط یه حلقه ساده گل، روی کاپوتش نصب شده بود رها کرد.
از فرصت استفاده کردم و شنل میون دستهام گرفتم.
سر و ته شنل رو پیدا کردم و روی سرم انداختم.
به سرعت گرما تو برهنگیهای بدنم نشست.
بندش رو میبستم که تشر سعید سرعتم رو بیشتر کرد.
-بتمرگ دیگه!
در رو باز کردم و نشستم.
سیما خودش رو رسوند و کنار پنجره سمت من ایستاد.
لنگه کفش در اومده از پام، توی دستش بود.
سعید شیشه رو پایین نکشید.
بدون توجه به حضور همسر پدرش، گاز داد و از سیما دور شد.
گوشیش رو از جیب کتش بیرون کشید و شمارهای رو گرفت.
خدا رو شکر میکردم برای داشتن این شنل، اگر عمه من رو تو اون شرایط میدید، خیلی غصه میخورد.
هر چند، وضعیت الانمم خیلی جذابیت نداشت.
-الو، جلال، آدرس بده.
به سعید در حال مکالمه نگاه کردم.
-بالاخره چیه؟ گاراژ، مغازه یا خونه؟
سکوتی کوتاه کرد و گفت:
-تو بمون همونجا، لوکیشن بده من اومدم.
کجا قرار بود بریم؟
سیما از محضر حرف میزد و الان سعید از یه جای دیگه.
-کجا میریم؟
این جمله نهایت جرات من بود.
سعید سرعتش رو بالا برد و گفت:
-دارم میرم تکلیف یه نفرو مشخص کنم.
نگاهم کرد و گفت:
-از فرشید بگو.
لب پایینم رو به داخل دهنم کشیدم.
چی میگفتم؟
راستش رو؟
من چه میدونم سحر چی بهش گفته بود تا همون رو دست بگیرم، که حرفمون دو تا نشه.
-چیه؟ تو هم زدی تو کار سکوت و پیچوندن و محل نذاشتن؟ مثل این یه ماهه اخیر خواهرت؟
به فرمون مشت کوبید.
-آخ که اگه دستم بهت برسه سحر!
چند بار دیگه هم محکم با کف دستش به فرمون زد و هر بار با حرص آخ بلندی گفت.
نفس کشیدن برام سخت شده بود، من چه خاکی به سرم میریختم.
بلا کش خواهری شده بودم که حتی نمیدونستم واقعا فرار کرده، یا نه.
سحر به بی فکری تو خونه ما معروف بود.
فکر بقیه رو نمیکرد و هر کاری دلش میخواست انجام میداد، ولی فرار دیگه خیلی زیاد بود.
به سعید نگاه کردم و یاد پیشنهاد سیما افتادم و اینکه دستم تا آرنج رفته توی عسل.
این داستان مثل داستان آنلاین آرتین و مارتین هم نبود، که مثلا پسر عصبانی و خیانت دیده رمان، یهو و به طرز شگفت انگیزی، عاشق دختر تازه وارد بشه.
این دنیای واقعی بود.
واقعیتر از هر زمان دیگه.
من با یه مرد واقعا عصبانی و به نظر خودش خیانت دیده طرف بودم. مردی که ممکن بود هر کاری بکنه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت111
پلک چشمهام سنگینتر از همیشه بود و تمایلی به حرکت نداشت.
ولی گوشهام بدون اینکه من تلاشی بکنم امواج رو تبدیل به صدا میکرد.
-مژههاشو چسبوندی؟
صدا، صدای سیما بود.
این صدا تداعی اتفاقات افتاده بود.
کم کم همه چیز برام مشخص شد.
فقط مونده بودم که کجام!
آخرین چیزی که دیده بودم، خزهای شنل روی سرم بود و عقربه سرعت سنج روی صد ماشین.
صدای دیگهای که با وجود آشنا بودن ولی ذهنم نمیتونست تشخیص بده که کیه، گفت:
-مژه رو که همون اول چسبوندم.
یه چیزی زیر چشمهام رو لمس میکرد.
صدای آشنای غریب گفت:
- مواد خوب براش استفاده کرده که آریشش خیلی بهم نریخته.
این کرمم بزنم و فیکسش کنم، تقریبا آماده است. ولی مثل کار عسل نمیشهها.
-عیبی نداره.
صداها برای لحظهای قطع شد.
تلاشم برای باز کردن چشمهام به حرکت ریز پلکهام منتهی شد.
-این صحرا کجا رفت؟
و بعد بلند صحرا رو صدا کرد و گفت:
-کجا بردی اون آب قندو.
صدای بچگونه صحرا، خواهر کوچولوی سعید اومد.
-کیمیا جون گفت یکم توش نمک بریز، رفتم نمک بگیرم.
کیمیا!
حالا یادم اومد، کیمیا دخترعموی سعید بود.
این طور که معلوم بود تو محاصره فک و فامیل سعید بودم.
چیزی سرد به لبهام خورد و بعد مایعی شور و شیرین حس چشاییم رو فعال کرد.
کیمیا گفت:
-نپره گلوش زنعمو! سرش رو یکم کج کن.
جوابی نیومد.
سرم هم کج نشد.
دوباره کیمیا گفت:
-حالا واقعا سعید کاری باهاش کرده؟
سیما گفت:
-نه بابا، چکش کردم، چهار تا قطره خون روی لباس عروس که دلیل نشد.
دختره که خودش اهل این حرفا نیست و سعیدم الان قاطی تر از این حرفاست که بخواد به این چیزا فکر کنه.
بعدم باید یه اثری از زور روی دست و پاش بمونه دیگه.
اسفندیارم به این پسره...داداشش، اینجوری گفت که آتیشش بخوابه.
برخورد جسم سرد با لبهام و ریزش همون مایع شیرین توی دهنم که احتمالا کار سیما بود رو حس کردم و دوباره صدای سیما اومد.
-دیدی که، دختره رو گرفته بود رو دستش که من نمیزارم و این عقد اشتباهه. داشت میرفت.
اسفندیارم دید نمیشه با برادر عروس جلوی چهار نفر درگیر بشه، خون روی لباس و حال خراب خواهرشو چسبوند به اون مطلب که کوتاه بیاد.
کیمیا آهانی گفت و سیما اضافه کرد:
- این کفشا به پاش گشاد بود، یکیش که تو آرایشگاه در اومد و یکیشم احتمالا یه جا دیگه.
پاش بریده، یکم عمیقم بریده، خونشم ریخته روی لباس.
-حالا پاک شد؟
-آره بابا، تازه بود، با صابون سریع پاک شد. تو فقط آرایشش رو درست کن.
مایع سرد توی دهنم ریخته شد و حالا چیزی بالای پلکم رو لمس میکرد.
فشار رو به مغزم شروع کرده بودم تا بفهمم در چه شرایطیم و سیما چی میگه.
ذهنم یاری نمیکرد.
غلبه به پلکهام اولین پیروزیم توی اون شرایط بود.
چیزی رو درست نمیدیدم.
همه چیز تکون میخورد و من مجبور به بستنشون شدم.
-چشماشو باز کرد!
-آره، برو به عموت بگو بیاد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت110 -برای مامانم! -اونم به خاطر عمه فروزانه. چیزی نگفت که گفتم: - بی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت111
-کجایی؟ بخور دیگه!
حسام بود. به جایی که پریسا بود دوباره نگاه کردم، ولی نبود.
کمی اطراف رو کاوش کردم ولی نتونستم پیداش کنم.
- دنبال کسی میگردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- آره، الان پریسا رو دیدم.
حسام اخم کرد. کمی با چشم اطراف رو پویش کرد و گفت:
- مطمئنی؟
سری به معنای بله تکون دادم که گفت:
- اگه ببینمش اینجا که حکم اخراجش رو همین الان میدم دستش.
لبخند زدم. دعا کردم که حسام پریسا رو ببینه، اما انگار آب شده بود و به زمین فرو رفته بود.
حسام کمی با چشم گشت و چیزی پیدا نکرد. جرعه دیگهای از قهوه خورد و گفت:
- حتما اشتباه کردی! معجونت رو بخور.
وا رفته به حسام زل زدم. اشتباه نکرده بودم، پریسا بود. مطمئنم.
معجون تموم شد. کیسههای خرید رو دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدیم. هنوز دنبال پریسا میگشتم. فایدهای نداشت، نبود.
با حسام وارد فروشگاه شدیم. به سمت میز کارم رفتم و بعد از اینکه نگاهی به محتویات هر دو کیسه انداختم، اونها رو زیر میز گذاشتم.
سرم رو چرخوندم و به فریبا نگاه کردم. باورم نمیشد، با دوتا ویترین جدید این همه سرش شلوع بشه.
مشغول نگاه کردن به فریبا بودم، که صدای پریسا باعث شد تا به چهره پر از آرایش و غضبناکش نگاه کنم.
- من به تو میگم از سر راه من و عشقم بکش کنار. تو باهاش میری کافی شاپ!
دست به سینه ایستادم و طلبکارانه بهش نگاه کردم و گفتم:
یه جوری حرف میزنی، انگار حسام تو رو خیلی دوست داشته، با ورود من دیگه به تو توجه نمیکنه. چشمت رو باز کن، دخترهی خنگ! اون حتی تو را نگاهم نمیکنه.
- تو اگه از سر راهمون بری کنار نگاهم میکنه!
- چه جوری برم کنار، هان؟ چه جوری؟ من و حسام تو یه خونه و با هم زندگی میکنیم. سر یه سفره غذا میخوریم. باهم تلویزیون میبینیم. باهم مهمونی میریم. از بچگی با هم بزرگ شدیم. خاطرات تلخ و شیرین با هم داریم. چه بخواهیم، چه نخواهیم، جلوی چشم همیم. بهتره یه کم چشمهات رو باز کنی و اینقدر باعث حقارت خود نباشی.
با بغض نگاهم کرد و گفت:
- یه کاری میکنم، حتی اگه جلوی چشمش هم باشی، نبینتت.
دست هام رو از سینه ام باز کردم و گفتم:
هر کاری از دستت میاد انجام بده.
لب هاش رو به هم فشرد و از من فاصله گرفت.
فکر کنم داشت خودش رو کنترل میکرد تا گریه نکنه.
سر کارم برگشتم.
دخترهی آویزون احمق!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت110 سیروان به منی که هنوز به دیوار چسبیده بودم نگاه کرد. خاله رو به من گفت:
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت111
گوش و مو و شالم رو یک جا تو مشتش گرفت و کشید.
سرم رو کج کردم که درد کمتری بکشم.
-خاله، خاله ول کن تو رو خدا.
-ول کنم؟ تو گیس بریده رو ولت کردیم که چشمت و میبندی و دهنتو باز میکنی. ولت کردیم که اینطوری هار شدی و هیچ کسو حساب نمیکنی.
دست روی دستش گذاشتم.
-خاله درد داره ...
رهام نکرد.
سرش رو نزدیک آورد، یا بهتر بگم، گوش من رو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:
- چی تو ما عیب نیست؟ هان؟ چی؟ از این به بعد من میدونم و تو، من میدونم اون شوهر چشم سفیدت.
شنیدم که سیروان گفت:
-یه دقیقه صبر کنید خانم توکلی.
دیدم که سیروان یه چیزی رو روی اپن گذاشت و به سمت من و مادرش اومد.
بازوم رو کشید.
خاله گوشم رو رها کرد.
روش رو مالیدم.
سیروان من رو تا جلوی در برد.
توکلی جلوی در به منی که هنوز دستم رو گوشم بود متعجب نگاه کرد.
-سلام.
جوابم رو داد و به سیروان که من رو بیرون هول میداد نگاه کرد.
-خانم توکلی، من با مادرم باید صحبت کنم، یه دقیقه بنفشه خونه شما باشه.
توکلی لبخند زد و گفت:
-قدمش رو چشم، مادرت اومده؟ یه عرض ادب بکنم خدمتش...
سیروان در حالی که در رو میبست گفت:
-باشه بعدا، فعلا من باید باهاش تنها حرف بزنم.
در رو بست.
توکلی به من نگاه کرد.
از قیافهام و اون سرخی یک طرف صورتم تعجب کرد ولی به روم نیاورد.
دستی که هنوز روی گوشم بود رو انداختم.
لبخند زد، به در باز خونهاش اشاره کرد و گفت:
-بیا دخترم، بیا بریم ببینم خونه منو میپسندی یا نه.