eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
598 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت112 💕اوج نفرت💕 هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست مید
💕اوج نفرت💕 دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت: _درستتون میکنم. جرات نداشتم سرم,رو بالا بیارم با هر دادش بیشتر توی خودم جمع میشدم. از حرف هاش فهمیدم که تو خونه هم خبری بوده چون نمی گفت درستت میکنم، جمع می بست. معلوم بود از جای دیگه عصبانیه و فقط من علت عصبانیتش نیستم. بالاخره به خونه رسیدیم قبل از اینکه دوباره سمتم بیادو بخواد با زور پیادم کنه خودم پیاده شدم داشتم اروم سمت خونه میرفتم که با تشر گفت _راه برو. حس ترس به تمام حس هام غلبه کرده بود به سرعتم اضافه کردم وارد خونه شدم. _از جلوی چشمم دور شو بعد هم با صدای بلند گفت: _بی غیرتم اگه نتونم شما دو تا رو جمع کنم. فوری سمت اتاق مرجان رفتن در رو باز کردم و وارد شدم صدای داد و بیداد احمد رضا خونه رو برداشته بود. مرجان روی تخت نشسته بود سرش رو ذوی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد. خواستم برم سمتش که صدای پیچیدن کلید توی در حواسم رو به پشت سرم جلب کرد. در رو روی ما قفل کرد صدای گریه ی مرجان بالا رفت. شکوه خانم سعی داشت تا ارومش کنه _انقدر بزرگش نکن. _مامان چی رو بزرگ نکنم. مرجان چرا باید به فاصله یک هفته که گوشیش رو گرفتم دو تا گوشی دیگه داشته باشه. پس علت این همه عصبانیش مرجان بود. صدای احمد رضا هر لحظه بالا تر میرفت. _همش هم تقصیر رامینه، شما بهش رو دادی که تو کار من دخالت میکنه. فقط میخوام یه بار دیگه پاش رو بزاره اینجا. اون وقت ببین چه بلایی سرش بیارم. _تو از کجا میدونی رامین بهش داده? _فقط خدا بهش رحم کنه که کار رامین باشه. با ضربه محکم دستش به در خودم رو.جمع کردم و از در فاصله گرفتم _مرجان تا وقتی که نگی از کجا اوردیشون جلوی چشمم نیا. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود به سمت مرجان که گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رفتم کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم. سرش رو بلند کرد باورم نمیشد گوشه ی لبش خون خشک شده بود. زیر چشمش یکم کبود بود جای دست هم روی صورتش مونده بود. نگاهم متعجب توی صورتش چرخید که گریش شدت گرفت و خودش رو توی بغلم انداخت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 به دنبال یه نشونی یا آشنایی در مغزم می‌گشتم که خودش گفت: -من نسیمم. همسر آقای پناهی، از همکارای پدرت. لبخند زدم و زیر لب خوشبختمی گفتم. کمی فکر کردم. قرار نبود همکارهای بابا باشند. فقط فامیل و آشناهای نزدیک. -کی تصادف کردی؟ -یک ماهی می‌شه! -اگه زودتر فهمیده بودم، حتما برای عیادت می‌اومدم. جوابش رو باز هم با لبخند دادم. این سوال جلوی چشم‌هام روشن شد. چرا اون باید بخواد که به عیادتم بیاد، یا اصلا چرا باید سلامتی من براش مهم باشه؟ نسیم کمی برام از خودش و خانواده‌اش گفت و بعد هم مثل یه نسیم آروم رفت. با رفتنش بیتا کنارم نشست. -خوش می‌گذره بی من؟ با لبخند نگاهش،کردم و گفتم: -خودتم می‌دونی که بدون تو هیچ جا به من خوش نمی‌گذره! آروم به بازوم زد. -ولی فکر کنم از این به بعد باید بدون من بری خوشگذرونی! سوالی نگاهش کردم و سری تکون دادم. لبخند معنا داری زد و گفت: -این خانمه که کنارت نشسته بود، می دونی کی بود؟ شونه‌ بالا دادم و اون با حفظ همون لبخند گفت: -مادر عرفان پناهی. گنگ نگاهش کردم و اون گفت: -بابا خواستگارت دیگه! برات گفته بودم که، مامانش پی‌گیره. اخم کردم. -مامان دعوتش کرده؟ -نه، مامان فقط به فامیل زنگ زده، این احتمالا کار باباست. نگاهم رو از بیتا گرفتم و به جمعیت دادم. برنامه‌ی آینده‌ی بابا رو به خوبی متوجه شده بودم. قصد داشت هر طور شده شوهرم بده.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 هم‌قدم با بابا اصغر و همراه بقیه از اون اتاق بیرون اومدم. کف پای راستم حسابی دردناک بود. برای کنترل درد بود که با هر قدمم یه حرکت اضافی به بدنم می‌دادم و گاهی بی اراده آخی می‌گفتم. به دست‌ لاغر بابا که زیر دستم رو گرفته بود نگاه کردم. خوب می‌دونستم که نباید به این مرد تکیه کنم. ولی از اینکه دستم توی دستش بود، غروری نصفه و نیمه بهم دست داده بود. توی راهرویی باریک پشت سر بقیه راه می‌رفتیم و من همچنان دنبال تنها روزنه امیدم بودم؛ سالار. اسفندیار جلوی دری ایستاد. کمی جا داد تا زنهای همراهش اول وارد بشند. به غیر از عمه که کمی با تعلل وارد اتاق شد، بقیه با سرعت از کنار اسفندیار رد شدند. خودش هم نگاهی به من و بابا انداخت و از آستانه در رد شد. حالا من و بابا جلوی در بودیم. نگاهم رو از همون جا تو جمعیت نشسته دور اتاق چرخوندم. سالار رو دیدم، اونم من رو دید. خواستم لبخند بزنم که نگاهش رو گرفت. دست توی موهای ژولیده‌اش کشید و از تیررس نگاهم خارج شد. بابا اسمم رو صدا زد. هنوز لبخند نصفه و نیمه‌ی خشک شده روی لبم رو جمع نکرده بودم و محو واکنش سالار بودم که دوباره بابا صدام زد. نگاهم رو به صورتش دادم. سرش رو نزدیک آورد و گفت: -بابا جان، میلاد با موتورش جلوی دره. اگه تا جلوی در به دو بری، بعدش می‌پری ترک موتور و فرار. سرش رو نزدیک‌تر آورد و گفت: -خاطرت رو می‌خواد. خبرم نداره که سعید باهات چی کار کرده. تو باهاش برو، بعد یه فکری هم برای اون می‌کنیم. تو چشم‌های بابا زل زدم. مگه سعید باهام چی کار کرده بود؟ بابا نگاهم رو طور دیگه‌ای تعبیر کرد که دست روی دماغش کشید و آروم‌تر گفت: -قرار نیست توعون زندگی سحرو تو بدی که، اون بره پی عشقش و تو... توعون، منظورش تاوان بود. حرفهای حسین تو مغزم اکو شد و خلاصه‌اش این بود که در واقع بابا نگران زندگی دخترش نبود. به پشت سرم نگاه کرد. خندید و دستش رو بلند کرد و گفت: -حرف پدر دختریه، الان میاد. باز به من نگاه کرد و با تشر ولی آروم گفت: -برو دیگه! پایین دامن عروس رو کمی بالا گرفتم و گفتم: -سعید چی کار کرده با من که می‌گی میلاد نمی‌دونه؟ با کمی تعجب گفت: -همین که بهت دست زده دیگه! دختریت رو برده، خودش گفت که تو دیگه زنشی و ... دختریم چی؟ چی می‌گفت این مرد، اونم به این راحتی! نزدیک‌تر شد و گفت: -دایی ممدت آشنا داشت و با پارتی بازی سالارو آورد بیرون. شنگول بهش زنگ زدم که بدو سپیده رو دارن واسه سعید حلال می‌کنن جای سحر. اومد. تو غش کرده بودی. گفت من نمی‌زارم. منم خوشحال که پسرم غیرت داره، زور داره... بعد اسفندیار یه چیزی بهش گفت که اولش حمله کرد به سعید، بعدم کوتاه اومد. بهش گفتم چی شد، گفت سعید یه گوهی خورده که نمی‌شه جمش کرد، گردنم گرفته. الانم میلاد خبر نداره که. تو برو، بعد یه کاریش می‌کنیم. اخم‌هام تو هم رفت. تا اونجایی که یادم بود سعید با من کاری نکرده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از میون کلی تاریکی به پیرهن سفید سعیدی که جلوی ماشین به کاپوت تکیه داده بود، خیره بودم. سیگار می‌کشید. دود با حرکت دستش حرکت می‌کرد و همراه باد می‌شد. نور چراغهایی که با سرعت از کنارمون رد می‌شدند، گاهی بهم می‌فهموند، که خیابونی پشت سرم هست و یه چیزی شبیه دره جلوم. اصلا نمی‌دونستم الان کجا هستم. سعید آخرین جمله‌ای که گفته بود همون جمله تکراریش بود، که سحر کجاست. موبایلش رو شکسته بود و با سرعت رونده بود. حالا هم به جایی توی آسمون خیره شده بود. می‌گفت سحر فرار کرده و من جاش رو می‌دونم. من که جاش رو نمی‌دونستم ولی اگر سحر واقعا فرار کرده، رکب بدی به سعید زده بود. رکبی که دستش رو مستقیم گذاشته بود روی غیرتش. ولی دل من گواه می‌داد که فرار نکرده. اما اگر فراری در کار نیست، پس کجاست؟ دیگه گریه نمی‌کردم. حالتم شبیه تسلیم بود. فقط ساکت نشسته بودم و شاهد دود شدن سیگار توی دست سعید بودم. صدای ترمز ماشینی نگاهم رو از دود‌ها گرفت. نور چراغش دقیقا تو چشمم زد. برای لحظه‌ای چشم بستم و بعد با احتیاط بازش کردم. میون نور شدید دویدن مردی رو دیدم و بعد صدای اسفندیار رو. پیدامون کرده بود. ماشین خاموش بود و هوا حسابی سرد. بیرون قطعا سردتر بود و من ترجیح می‌دادم تن و بدنم رو میون خزهای اون شنل گرم کنم و تو خودم جمع بشم تا بیرون برم. سعید به پدرش نگاه می‌کرد. عصبی بودنش کاملا مشخص بود. اسفندیار سعی تو آروم کردنش داشت. کنجکاوی از دونستن اتفاقات افتاده و نیوفتاده بود که من رو از پناهگاه به نسبت گرم و امنم بیرون کشید. اسفندیار صورت سعید رو با دستهاش قاب کرده بود و آروم حرف می‌زد. -گور باباش! مگه من چند تا پسر دارم! تو دندون رو جیگر بزار، امشب بگذره. به روح مادرت اگر فرار کرده باشه پیداش می‌کنم و جلوی چشمات ریز ریزش می‌کنم. ولی امشب باید بگذره. کلی آدم اومدن که تو و عروست رو ببینن، نباید انگشت نما بشیم. سعید عقب کشید. -عروسم اینه بابا؟ آره؟ من امشب قرارم با یکی دیگه بود. صداش بلند شد و به سمتم اومد. -این می‌دونه اون خواهر پتیاره‌اش کجاست، خودش داشت به سالار می‌گفت. به حرف اومدم. -به خدا نمی‌دونم، من به سالار اونجوری گفتم حرصشو در بیارم. تیز نگاهم کرد و به سمتم هجوم آورد. چه غلطی می‌کردم؟ به کی پناه می‌بردم؟ به اطرافم نگاه کردم. تنها راهم برای نچشیدن ضرب دستش فرار به نا کجا بود. پاهای بدون کفشم رو تکون دادم. دردم گرفت. آخی گفتم و نشستم. بدون اینکه بدونم سعید کجاست و چی کار می‌کنه، دستم رو سپر سرم کردم. صدای اسفندیار اومد. -وایسا پسر، چی کار اون داری؟ صدای فریادش با کمی فاصله ازم اومد. -بابا این می‌دونه سحر کجاست. نالان گفتم: -به خدا نمی‌دو... فریاد سعید که می‌گفت خفه شو، به خفه شدنم ختم شد. از کنار دست سپر شده‌ام با احتیاط نگاهشون کردم. اسفندیار هر دو بازوی پسرش رو گرفت. -من همه زندگیم مال توعه. اگر این دختر بدونه سحر کجاست من از زیر زبونش می‌کشم بیرون، ولی امشب باید بگذره، می‌فهمی؟ سعید پدرش رو پس زد و به سمت همون جایی که من فکر می‌کردم دره‌ است رفت. اسفندیار به من نگاه کرد. به سمتم اومد. دستم رو انداختم. آب دهنم رو قورت دادم. قبلا ازش نمی‌ترسیدم ولی الان کار ترس نبود، ازش وحشت داشتم. خودم رو بیشتر به بدنه ماشین چسبوندم و به خودم لعنت فرستادم برای بیرون اومدنم از اون جای به نسبت امن. روی یه زانوش تکیه داد و نگاهم کرد. -تو می‌دونی سحر کجاست؟ سر بالا دادم. لبش رو تر کرد و گفت: -من می‌خواستم به سعید محرم بشی که مثلا این مدتی که مجبورید با هم باشید، اون اصولی که شما بهش پا بندید اجرا بشه، ولی حالا که خودت نخواستی، مجبوری همین طوری کنارش باشی تا این روزا تموم شه. بازوم رو گرفت و ایستاد. کمک کرد تا از جام بلند شم. کتش رو صاف کرد و گفت: -پدر تو به من بدهکاره، با سود یه ساله‌اشم که در نظر بگیریم، بیشتر از دویست سیصد میلیون می‌شه. بدهی رو که داد، تو می‌تونی بری. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت112 مشغول حساب کردن با مشتری بودم که فریبا به سمتم اومد. لبخند زدم و گفت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 -همون هم خیلی طول می‌کشه؟ حسام گفت: - امروز یه سری جنس قراره بیاد، باید بهار باشه، هر وقت کارش تموم شد، برش می‌گردونم. زن‌عمو که معلوم بود کلافه شده و اصلا راضی نیست، گفت: - حسام! آبروی من رو نبری! حسام دست روی چشمش گذاشت. - چشم! و رو به من گفت: - زود باش، بهار! سریع به سمت در رفتم تا زن عمو پشیمون نشده بود، خودم رو به کوچه رسوندم. سوار ماشین شدیم و حسام سریع ماشین رو به حرکت در آورد. انگار اون هم از پشیمونی مادرش می ترسید. ماشین رو تازه تو پارکینگ پاساژ پارک کرده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. بعد از لمس صفحه، گوشی رو کنار گوشش گذاشت. -الو! مامان، کاری داشتی؟ -خیالت راحت، زود میارمش. - باشه، چشم! - نه، نمی‌زارم طول بکشه. -گفتم که زود میارمش. - چشم، چشم. خدا حافظ. این که مخاطب پشت گوشی کی بوده و چی گفته بود، حدسش خیلی سخت نبود. وارد فروشگاه شدیم. یه ساعتی گذشته بود که با اشاره حسام برای تحویل گرفتن اجناس جدید رفتم. با دقت به فاکتورها و بسته‌های لباس نگاه می‌کردم و اجناس جدید رو که همه شلوارهای جین بودند، تحویل می‌گرفتم که دوباره موبایل حسام روشن شد. نگاهی به صفحه روشنش کرد و بعد از چند لحظه با کلافگی جواب داد. -بله! -باشه! -کارش تموم شد، میارمش. - چشم، خیالت راحت باشه. باشه، باشه. خداحافظ قیافه کلافه‌اش باعث خنده‌ی من شده بود که با چشم غره‌ای که رفت، لب‌هام رو جمع کردم. زن عمو تا ظهر چند بار دیگه هم زنگ زد و حسابی حسام رو کلافه کرد. فارغ از دشمنی پریسا با خودم، مشغول تحویل یه سری جنس جدید بهش بودم که صدای حسام باعث شد، سر بچرخونم. -بهار خانوم! وقتی کنار پریسا بودم، چنان با احترام صدام می‌زد که دلم نمی‌خواست هیچ وقت از پریسا جدا بشم. -بله! -کارت تموم شد، حاضر شو ببرمت خونه. -الان زوده‌ها! -می‌دونم، ولی مامان خیلی اصرار داره زودتر بری خونه. کمی نگاهش کردم و گفتم: - باشه، الان تموم می‌شه. سر تکون داد و گفت: -پس دم در منتظرم. با نگاهم رفتنش رو دنبال کردم و دوباره مشغول کار شدم که صدای فریبا از پشت سرم بلند شد. -امروز می‌خوای زودتر بری؟ -آره، تو کاری نداری، بلند شدی اومدی اینجا! -حواسم هست، مشتری بیاد می‌رم. اومدم به تو کمک کنم. سایز شلوارها رو چک کردم و جلوی پریسا گذاشتم و گفتم: - تا حال چند دفعه دیدی من بزارم کسی بهم کمک کنه! -اوه، اوه! چه جدی! چیزی نگفتم که دوباره پرسید: -برای چی می‌خوای زودتر بری؟ نیم نگاهی به فریبا کردم که متوجه چشم‌های کنجکاو پریسا شدم. صدام رو صاف کردم و گفتم: - امشب عروسی دعوت داریم. زن عموم اصرار داره که زودتر برم یه کم به خودم برسم. هر چی هم می‌گم کسی حواسش به من توی این شلوغی عروسی نیست، می‌گه نه، باید خیلی قشنگ باشی. فریبا ابرو بالا داد و گفت: -معلومه خیلی دوست داره‌ که این جوری به فکرته! لبخند زدم. - رابطه من و زن عموم، خیلی خاصه. پریسا متوجه شد که این حرفها رو در واقع دارم به اون می‌زنم. پشت پلک نازک کرد ولی چیزی نگفت. بالاخره کارم تموم شد و بعد از برداشتن کیفم و سپردن دخل به آقا مصطفی به طرف در رفتم.‌
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت112 پیرزن بیچاره حرف می‌زد و فکر می‌کرد من گوش می‌دم، ولی من حواسم رو پشت دیو
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 سیروان دست پشت سرش گذاشت و گفت: -اینقدر عصبانی شد که گفت نمی‌تونم اینجا نفس بکشم، بعدم رفت. آروم لب زدم: -چی بهش گفتی؟ باز هم نگاهم کرد، عمیق و طولانی. اینقدر طولانی که معترض شدم. -سیروان، بگو چی گفتی بهش، زنگ میزنه به عمه فروزان یا نه؟ با احتیاط لب زد: -چی بگم؟ عصبانی و با تن صدایی بلند‌تر از حد معمول گفتم: -یعنی چی چی بگم! خب بگو چی بهش گفتی، منو واسه چی بیرون کردی؟ خب جلو خودم حرف میزدی باهاش. سرم داد کشید: -خب تو بشین که بتونم تمرکز کنم، وایساده منو بازجویی میکنه. با چند قدم به سمت مبل رفتم و خودم رو با حرص روش کوبیدم. -بیا، نشستم، بگو. با قدمهایی آروم تا نزدیکیم اومد. میز بیضی شکل روبروی مبل رو کمی عقب برد و روش نشست. دستهاش رو تو هم قلاب کرد. این ژست رو تا حالا ازش ندیده بودم، ژست یه پسر مودب و آروم، و البته سر به زیر و کمی مظلوم. -بنفشه! منتظر ادامه حرفهاش بودم که ساکت شد. آب دهنش رو قورت داد. چی رو داشت مزه مزه می‌کرد؟ -بنفشه چی؟ نگاهش رو از زمین گرفت و به من داد، اخم کرد و گفت: -هولم نکن بزار فکر کنم ببینم از کجا باید شروع کنم. -از کجا شروع کنم نداره که، بگو به خاله چی گفتی. یهویی و بی وقفه گفت: - گفتم دوست دارم، گفتم سهیلا و کژال و هر خر دیگه‌ای که تا حالا تو زندگیم بوده‌، بره به جهنم، من بنفشه رو می‌خوام. تو چشمهام زل زد، انگار منتظر واکنشی از من بود. نیم ساعت با هم حرف زده بودند، نمی‌شد که فقط همین ها رو گفته باشه. تازه عصبانیت خاله از چی بود. -همینو گفتی؟ با حالتی کلافه نگاه از من گرفت و آروم گفت: -گفتم که الان شرایط عقد نداریم. -اون چی گفت؟ با همون لحن قبلی جواب داد: -گفت غلط کردی که نداری. -یعنی میخواد به عمه بگه؟