eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
592 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت117 💕اوج نفرت💕 خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی
💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم. رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت. مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم. بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد. بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم. دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه. مرجان مدام کنارگوشم میگفت این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت. روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد. تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد. _دایی سلام. با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم. _دایی کجایی? چرا نمیای? _اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی. شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد. _یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+ شکوه خانم گوشی رو گرفت. _بده ببینم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _سلام عزیزم کجایی تو? شروع کرد به گریه کردن. _اخه من به غیر تو کی رو دارم مرجان دلخور گفت: _مامان ما سیب زمینی ایم! شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد. _دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست. شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم. _چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه. _ذل زده به من. _اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید. _رامین میشه بس کنی. _از کجا میخواد بفهمه. _من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم? نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد. _بده به اون دختره. مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم: _الو. _با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که. خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ _سلام. _سلام عزیزم، دلتنگتم به قران. _منم دلتنگم. _پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده. _باشه. _دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم. انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم. _منم دوستت دارم. زود تر بیا. _چشم عشقم.کاری نداری? _خداحافظ. _خداحافظ چی? متوجه منظورش نشدم. _چی? _خداحافظ خالی! _خب چی باید بگم. _بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من . خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم: _خداحافظ عشقم. _یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام. _از کارت نمونی. _کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم. حس کردم گریش گرفت. _خداحافظ. منتظر جواب نشد و قطع کرد. به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم . تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم. _نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی? _میخندیدم? _اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 نگاهی به بیتا ظرف پر از کیک و شیرینی توی دستش کردم. -واقعا می‌تونی این‌ همه رو بخوری؟ -چرا نتونم! ابرو بالا دادم و ازش خواستم تا تو عوض کردن لباس کمکم کنه. روی تخت دراز کشیدم و اینقدر به حرف‌های بهنام و اتفاقات امشب فکر کردم تا خوابم برد. از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم، نیمه شب بود. بی اهمیت چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، ولی لشکر تشنگی از توان من قوی‌تر بود. مامان همیشه آب بالای سرم می‌ذاشت و امشب فراموش کرده بود. چند باری بیتا رو صدا کردم و فایده ای نداشت. عصای سینا رو به طرف خودم کشیدم و با کمکش بلند شدم. به هر مشقتی که بود، خودم رو به در رسوندم. وارد سالن شدم. صدای زمزمه از اتاق مشترک مامان و بابا می‌اومد. بی اهمیت به صدای نجوا گونه‌ی مامان و بابا، فضای سالن رو از نظر گذروندم. روی عسلی کنار مبل یه پارچ آب بود. احتمالاً قرار بوده که مامان اون رو به اتاقم بیاره، ولی فراموش کرده. نزدیکش رفتم و روی مبل نشستم. خدا رو شکر که زمین سالن کلاً موکت بود و حرکت عصا تق و تق راه نمی‌انداخت. کمی آب خوردم و همونجا روی مبل دراز کشیدم. در اتاق مامان و بابا نیمه باز بود و چراغ کم سویی روشن. صداها زمزمه‌وار بود، ولی حالا که دیگه حرکتی نداشتم، بهتر می‌شنیدم. -می‌فهمی چی‌ می‌گی جهانگیر! -معلومه که می‌فهمم. تولد گرفتم که همه مینا رو ببینن و بدونن پیش ماست و فراری در کار نبوده، ولی هنوز نتونستم حرف و حدیث رو جمع کنم. -به مرور زمان جمع می‌شه. -تو رو خدا بس کن سودابه! خودتم می‌دونی که نمی‌شه. مینا هم باید تا این سه تا خواستگارش داغن، به یکی‌شون جواب بده. -فعلا که این‌جوریه و نمی‌شه. -هر وقت خوب شد، بالاخره که خوب می‌شه. هم به عمه، هم به پناهی قول بعد از عید و می‌دم، بالاخره از یکی‌شون خوشش میاد. -اگه خوشش نیومد؟ -باید بیاد. -جهانگیر؟ -اینطوری برای خودشم بهتره، چون من دیگه نمی‌زارم مینا از در این خونه بیرون بره. درسم بی درس. شاید تو خونه‌ی شوهرش بتونه درسش و تموم کنه. -به سرلک چی می‌خوای بگی؟ -آرش به درد مینا نمی‌خوره، اصلا همه چیزشون با ما فرق داره. به اون رک و پوست کنده می‌گم نه. -بچم مینا خیلی اذیت می‌شه. -اون موقعی که بهش می‌گفتم سهیل بی سهیل، باید حرف گوش می‌داد. من هر کاری کردم که اون از این پسره دور بمونه، خودش نخواست. من یه دختر دیگه هم دارم، به خاطر اشتباه مینا نمی‌تونم زندگی بیتا رو خراب کنم. -پس حداقل همه‌ی اینا رو با زبون خوش خودت بهش بگو. -زبون خوش؟ اگه اون سرش می‌شد... -جهانگیر؟ -بیا بگیر بخواب، اینقدر جهانگیر جهانگیر نکن. این شب سومیه که داری رو مغز من راه می‌ری. مینا تا حالش خوب بشه دختر این خونه است، بعدش شوهرش می‌دم. بحث تمومه و حرف دیگه‌ای هم نمی‌خوام بشنوم. چراغ اتاق خاموش شد و در کامل بسته و صدا‌ها قطع. بغض تو گلوم گیر کرده بود. پدرم دیگه دوستم نداشت و می‌خواست هر طور شده من از این خونه برم. شاید بهتر باشه که خودم رو سر به نیست کنم، یا فرار کنم و برای خودم تنهایی زندگی کنم. اگه برم خونه‌ی خاله شاید قبولم کنه. قطرات اشک روی صورتم جاری شد. می‌دونستم فکرهام غیر منطقیه و هیچ کدوم هیچ وقت به مرحله‌ی عمل نمی‌رسه. ولی این رو خوب می‌دونستم، تا اونجایی که بتونم در مقابل این تصمیم مقاومت می‌کنم. اشتباه بهنام شبیه اشتباه من بود، ولی اون به خاطر امتیاز پسر بودنش بخشیده شد و من به جرم دختر بودنم محکوم به تبعیدی آبرومند از این خونه‌ بودم. پارچ آب رو برداشتم و تا می‌تونستم از آب توش خوردم و بقیه‌اش رو روی سرم ریختم. موهام و لباس‌هام خیس شدند. قسمتی از مبل هم خیس شد. نگاهی به خیسی‌ها کردم و همونجا روشون دراز کشیدم. با کی لج کرده بودم؟ با خودم، با بابا، با روزگار؟ آتیش نفرت از سهیل تو دلم زبونه می‌کشید و به خودم فحش می‌دادم، به خاطر این همه سادگی و حماقتم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از صبح اینقدر بلا سرم اومده بود که عملا به هر چیزی به چشم بلا نگاه می‌کردم. اسفندیار تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. نگاهم به لبهای بی‌حرکت اسفندیار بود و همه حواسم به مخاطب پشت خط. اخم‌های اسفندیار تو هم کشیده می‌شد. تماس رو قطع کرد و به من نگاه کرد. سعید پرسید: -باز چی شده؟ اسفندیار سر بالا داد. -هیچی، فکر کنم دارم رد دزد پولا رو درست می‌زنم. نگاه اسفندیار روی صورتم زیادی طول کشید. انگار می‌خواست حرفی بزنه و نمی‌تونست. نگاه لحظه‌ایش به سعید و برگردوندن همون نگاه به من، یه تیک سبز کنار فکرم کشید. اینقدر نگاهش طول کشید که به این نتیجه رسیدم که شخص پشت خط، قطعا پدر خودم بوده و سکوت الان اسفندیار به خاطر ری‌اکشن‌های بعدی سعید بود. آب دهنم رو قورت دادم. برای اینکه بتونم تعادلم رو حفظ کنم و شاید دلشوره‌ام رو کنترل کنم، عقب عقب رفتم و به ماشین تزیین شده سعید تکیه دادم. کیمیا جلوم ایستاد. در حالی که کیف پر از نگینش رو جلوش می‌گرفت، گفت: -ببینم پات چطوره. نشست. دامن پف دار لباس رو بالا زد. پای زخمیم رو بلند کردم تا ببینه. دستش رو روی پام حس کردم. یکم بعد ایستاد و کلافه گفت: -عمو به کی زنگ زدی برای کفش؟ اسفندیار که مشغول تایپ روی صفحه گوشیش بود، برای لحظه‌ای سر بلند کرد و همزمان با نگاه مجددش به گوشی، لب زد: -سیما. کیمیا به راه ورودی سالن نگاه کرد و من حواسم دوباره رفت پیش اسفندیار. تایپش که تموم شد، مردی که موبایل و خبر تماس اصغر نامی رو داده بود، صدا زد. چیزی کنار گوشش گفت. مرد دست روی چشم‌هاش گذاشت و گفت: -همین امشب؟ اسفندیار سر تکون داد که یعنی آره. آب دهنم رو قورت دادم. دلم شور که می‌‌زد، بدتر هم شد. به سعید کلافه نگاه کردم. گاهی چند قدمی به راست برمی‌داشت و گاهی به چپ. گاهی دست به موهای ژل‌ خورده‌اش می‌کشید و گاهی دست به کمر به آسمون خیره می‌شد و در آخر نگاه پر از حرصش رو به من می‌داد. اون با حرص به من نگاه می‌کرد و من همه حواسم پیش پدرم بود. یاد مرد کتک خورده توی زیر زمین رستوران افتادم. اون جوون بود و با کتکی که خورده بود، نا نداشت. بابا اصغر ضعیف بود، طاقت نداشت. اگر اونجوری کتکش می‌زدند، زنده نمی‌موند. حضور سیمایی که با کفش‌های پاشنه ‌بلندش می‌دوید، همه نگاه‌ها رو به سمت خودش کشوند. ایستاد و نفس گرفت. کفش‌های نقره‌ای توی دستش رو به سمت کیمیا گرفت و با نگاهی به جمع گفت: -کجایید بابا؟ همه منتظرن. کسی جوابش رو نداد. کیمیا با کفش‌ها جلوی پام نشست و گفت: -از کی گرفتی کفشو؟ -مال خودمه، آورده بودم با لباس بعدیم ست کنم. صاف ایستادم و پای سالمم رو توی کفش نقره‌ای جا دادم. برای پوشیدن لنگه بعدی تعلل کردم. کیمیا صبر کنی گفت. دست توی کیفش کرد، دستمالی کاغذی بیرون آورد و لوله‌اش کرد. -اینو بزار زیر زخمت، یه جوری که جای زخم رو هوا بمونه. سر تکون دادم و دستمال رو گرفتم. خم شدم و کاری که گفته بود رو انجام دادم. کفش اندازه بود ولی پهن‌تر از پای من. هر چی که بود از پابرهنه بودن بهتر بود و با ترفند کیمیا هم می‌تونستم تا حدی روی پام تکیه کنم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت117 -مدل خاصی برای موهات در نظر داری؟ -نه، فقط جمعش نکن، دوست دارم باز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نیم نگاهی به من کرد و گفت: -برو بشین بزار درستت کنه. من عده باید نگه دارم، تو مشکلت چیه؟ رفتم و رو به روش ایستادم و لب زدم: - من اگه برای عمه فروزان اهمیت داشتم، یک کلمه می‌گفت بیا با من زندگی کن! چیزی نگفت که گفتم: -بعد هم، دیگه کسی آرایش غلیظ نمی‌کنه. الان اینجوری مُده! یه مطلب دیگه هم هست، من باید با این قیافه جلوی حسام ظاهر بشم. سر بلند کرد و گفت: -چشم‌های پسر من مثل آینه پاکه. - به پاکی چشم‌های حسام و تربیت شما شکی ندارم، ولی خودم هم باید یه کم رعایت کنم دیگه. فکر کنم این حرفم تاثیر خودش رو گذاشت که اخمش کمی باز شد. سرش رو پایین انداخت. جلوش روی زمین نشستم. -زن عمو، درسته که ما داریم با این مردم زندگی می‌کنیم، ولی قرار نیست خودمون رو با حرف های اونها تطبیق بدیم. من اینطوری هستم. به کسی ربطی نداره ما چه طوری لباس می‌پوشیم و چه جوری آرایش می!کنیم. باز هم چیزی نگفت. بعد از کمی مکث، تمام مظلومیتم رو ریختم تو نگاهم و لب زدم: *بگم عسل بره؟ نگاهم کرد و من گفتم: -به خدا الان ساده مده! از روی تخت بلند شد و همین طور که به طرف در می‌رفت، گفت: -بگم موهای من رو هم یه سشوار بکشه، بعد بره. با بیرون رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم و بلند شدم. لب تخت نشستم که صدای سشوار نشون از این داشت که عسل داره موهای ززین بانو رو مرتب می‌کنه. بلند شدم و دامن بلند لباسم رو با دستم بالا نگه داشتم و به طرف اتاقم رفتم. در اتاق باز بود. به چارچوب در تکیه دادم. نگاهم رو دادم به برس گردی که رو موهای زن عمو بالا و پایین می‌شد. زن عمو با دیدن من گفت: - پیرهن و شلوار حسام رو گذاشتم روی مبل. برو اتوش کن. سر تکون دادم و برای اجرای دستور به طرف مبل رفتم. مشغول کار شدم. بالاخره تموم شد، هم کار من، هم زن عمو. زن عمو از اتاق بیرون اومد. آرایشی نکرده بود، ولی موهای کوتاه و نیمه رنگی و نیمه سیاهش که تارهای سفید توش معلوم بود، خوش حالت شده بود. لحظه‌ای با هم چشم تو چشم شدیم. ته چهره‌ی بدون آرایشش، یه غم خاصی بود. غمی که برای امروز و دیروز نبود. حتی برای دو ماه پیش هم نبود. همین طور به هم خیره بودیم که گفت: - ای کاش می‌ذاشتی پشت چشمت رو سایه بزنه! دوباره نگاهم رو مظلوم کردم و گفتم: -زن عمو، دختر هرچی ساده‌تر باشه، جذاب تره. چشم از من گرفت و به طرف اتاقش رفت. روی مبل نشستم و به غم چهره ی مادر عشقم فکر کردم. کاش حامد امروز می‌اومد! کاش می تونست، مرخصی بگیره! همینطور مشغول فکر کردن بودم که متوجه عسل شدم. وسایلش رو جمع کرده بود و از اتاق بیرون می‌اومد. وسط سالن ایستاد. دل دل می‌کرد برای رفتن و نرفتن. بالاخره لب باز کرد و گفت: - زرین خانم، اگه کاری ندارید، من دیگه رفع زحمت کنم. صدای زن عمو از اتاق اومد. - صبرکن، عسل جان! عسل همونطور وسط سالن ایستاد. زن عمو با یه پاکت از اتاق بیرون اومد. پاکت رو به طرف عسل گرفت و گفت: -زحمت کشیدی! -قابلی هم نداشت! - سلامت باشی، همون قدریه که با آهو خانم قرار کرده بودیم. لبخندی زد. پاکت رو گرفت و رفت.