eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
592 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت119 💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین
💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم. اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم. احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد. از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم. _تو چرا عین کش همش در میری? متوجه لباس هام شد و با تشر گفت: _این چه وضعیه? نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت: _ بشین تو ماشین. حرفش رو گوش کردم کنارم‌نشست. _ چته تو? منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم. _تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت. سرم‌ رو پایین انداختم‌ گریم شدت گرفت. لحن صداش آروم شد. _دختر خوب، مگه دختر هم‌ میره خواستگاری آخه. تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم. دلخور نگاهش رو ازم گرفت. _اخه رامین‌چی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره? از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا. ماشین رو روشن‌کرد. با گریه گفتم: _میشه... نریم... خونه. ناراحت گفت: _پس کجا بریم? _بهشت زهرا. باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد. چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست. _اینو بپوش. نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش برام‌چادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم دوباره راه افتاد. به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه. خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم،‌ از ترس. انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده. خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و اروم‌گفت: _بسه دیگه، خودت رو کور کردی. گل ها رو روی سنگ‌گذاشت _خیلی ممنون بابت سنگ. سرش رو تکون‌داد و شروع به خوندن فاتحه کرد. _پاشو بریم‌. نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم‌. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم: _اقا من شام نمیخورم صدام نکنید _نهار هم‌نخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم‌ درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی. از حرف هاش خجالت میکشیدم _ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی ‌نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ? با سر حرفش و تایید کردم. _از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا. کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن. روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم. احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم. چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرم‌شه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم. به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم. _الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _سخت تر از این هم داشتم. _وای، مگه میشه? غمگین نگاهش کردم. _نگار شکوه خانم‌گفت سه تا جنازه منظورش چی بود. _من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان‌ با زنش کار رامینه. _اخه چرا? شونه هام رو بالا دادم. _چه میدونم. بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم. _بزاز بقیش رو بعد شام بگم. _ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه. _منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند هم‌نداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم. _چه مشکوکه. برنج رو توی دیس کشیدم _بیا بخور ببین چی پختم برات. _نگار به هچ کس نگفتی? _نه. _حتی به پدر خوندت? _برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش. _باور کرد. _اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد. پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بازی جدیدم با بابا شروع شده بود. رفتن من از این خونه حتمی بود، ولی نه اونجوری که بابا برنامه ریزی کرده بود. اون دیگه من رو دوست نداشت و من رو کلکسیونی از اشتباهات می‌دونست. دلم می‌خواست بهش بگم، من فقط در همین مورد اشتباه کردم، حکم تبعید رو می‌تونم بپذیرم، ولی چرا محبتت رو ازم دریغ می‌کنی؟ پوزخندی به فکر خودم زدم. کدوم محبت؟ همیشه مثل یه سنگ باهام حرف زده، اینبار هم مثل بقیه‌ی دفعات. اشک‌هام سرازیر شدند، اینبار با بقیه دفعات فرق داره. حرف‌های بابا شاید محبت آمیز نبود، ولی ته همشون عشق پدر و دختری خوابیده بود، ولی اینبار عشقی نبود. چون کسی که سعی داشت من رو مجبور به ازدواج کنه، پدرم نبود؛ قاضی دادگاه خانواده بود. سر و صداها خوابید و مامان وارد اتاق شد. اشک هام رو پاک کردم و بهش خیره شدم. کمی نگاهم کرد و بعد کنارم نشست. مدتی بینمون به سکوت گذشت و بالاخره مامان لب باز کرد: -چرا با بابات بحث می‌کنی؟ -چرا نکنم؟ داره در مورد آینده‌ی من حرف می‌زنه، نباید نظر بدم؟ -اون بد تو رو نمی‌خواد. اینکه باید بهت ثابت شده باشه! متعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد: -چقدر بهت گفت سهیل به درد نمی‌خوره! تو چی ‌کار کردی؟ نگاهم رو از چشم‌های قهوه‌ای مامان گرفتم و به گلهای بنفش فرش وسط اتاق خیره دادم. -این فرق می‌کنه! -درسته، فرق می‌کنه! فرقش اینه که اون‌ موقع فکر می‌کردی چون با جمشید روابط خوبی نداره، داره تو رو از پسرش دور می‌کنه و الان باید به این نتیجه رسیده باشی که واقعا به فکر تو بوده! سکوت کردم و جوابی ندادم. مامان نفسش رو سنگین بیرون داد و ادامه داد: -بابای تو، فقط مشکلش اینه که برای کاری که ازتون می‌خواد دلیل نمیاره، وگرنه اصلاً بد نمی‌گه! باز هم سکوت رو ترجیح دادم. شاید ته دلم به حرف‌های مامام معتقد بودم، ولی کودک لجباز درونم پا به زمین می‌کوبید و نمی‌خواست این موضوع رو بپذیره. -الانم بد نمی‌گه! جهانگیر دیگه نمی‌تونه به تو اعتماد کنه که بفرستد مدرسه، یا کلاس، یا حتی تا سر کوچه! دلیلش رو هم خودت خوب می‌دونی و لازم نیست برات توضیح بدم. ولی با این حال بازم داره به تو و آینده‌ات فکر می‌کنه. می‌گه حرف و حدیث مردم رو نمی‌شه جمع کرد، تا مینا مجرده و توی این خونه! حرفم شروع بشه به دهن به دهن رفتن، دیگه نمی‌شه جمعش کرد. پس مینا تا چند تا خواستگار داغ داره که این حرف‌ها یا به گوششون نرسیده یا باور نکردن، باید ازدواج کنه، چون این حرف‌ها روی آینده‌ی مینا و حتی بهنام و بهزاد هم تاثیر داره. در ثانی، تو هنوز جوونی، آینده داری، بابات که دیگه بهت اعتماد نداره، اگه بتونی اعتماد شوهرت رو داشته باشی، می‌تونی درست رو تموم کنی، پیشرفت کنی. ولی توی این خونه صبح تا شب باید بشینی با من در و دیوار و نگاه کنی. ازدواج که بد نیست. منم ازدواج کردم. درسم رو هم بعد از ازدواجم تموم کردم، تازه بعد چهار تا بچه و به سختی... بابات هم با نادر، هم با عرفان شرط کرده، که مینا باید درسش رو تموم کنه و گفته این موضوع شرط ضمن عقده و قراره ثبت بشه. هم نادر پسر خوبیه و ما از بچگی می‌شناسیمش، هم عرفان. الان تو به چی لج می‌کنی؟ حرف‌های مامان منطقی بود، ولی من دلم نمی‌خواست بپذیرم. دست کودک لجباز درونم رو گرفتم و گفتم: -من سه تا خواستگار دارم. چرا بابا نمی‌زاره که من به هر سه شون فکر کنم؟ -فرهنگ خانواده‌ی آرش با ما از زمین تا آسمون فرق داره. -مگه من قراره زن فرهنگشون بشم. -مینا؟ -مامان این زندگیه منه! اجازه بدید خودم آزاد تصمیم بگیرم. مامان از کنارم بلند شد. -مینا جان، تو چه بخوای چه نخوای پس ‌فردا نادر اینجاست، پس بشین سنگ‌هات رو با خودت وا بکن. پشت به کرد و از اتاق خارج شد. پوزخندی زدم. -حالا می‌بینی که چیزی رو که مینا نخواد نمی‌شه. کاری می‌کنم نادر هیچ وقت به عنوان خواستگار دیگه اینجا نیاد. خدمت عرفان پناهی هم به موقعش می‌رسم. تو دلم خدا رو شکر می‌کردم که همین دو تا خواستگار قراره به خونمون بیان و آرش رو هم خودشون صلاح ندونستند. باید نقشم رو جوری بازی می‌کردم که فکر کنند از آرش خوشم اومده. اینجوری اون دو تا خودب ه خود حذف می‌شدند و آرش رو هم که قبلا خودشون حذف کردند. یه مدتی هم که بگذره همه فراموش می‌کنند و همه چیز به حالت اولش بر می‌گرده.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 فیلمبردار هم که ول کنمون نبود. از هر زاویه‌ای ازمون فیلم می‌گرفت. دخترها و پسرهای وسط سن می‌رقصیدند و می‌خواستند که ما هم همراهیشون کنیم. سعید رو بلند کردند ولی من پام رو بهونه کردم و نشستم. صدای موزیک بالا رفت و دوربین روی پایه‌ای متحرک از بالا، فیلم رقصنده‌ها رو می‌گرفت. توی جمعیت چشم چرخوندم، دنبال یه قیافه آشنا می‌گشتم. حتی یکی از فک و فامیل من هم توی سالن نبودند و خدا رو شکر که نبودند. ولی کجا بودند؟ نگاهم روی کیمیا موند. شال روی سرش رو برداشته بود و موهای شینیون شده‌اش رو تو معرض دید گذاشته بود. با مردی احوال پرسی می‌کرد. مرد متوجه نگاه من به کیمیا شد، که به من اشاره کرد و به کیمیا چیزی گفت. کیمیا سر چرخوند. از جاش بلند شد و به سمتم اومد. لباس سیاه خاصش پر از نگین بود. کنارم نشست. به سعیدی که وسط جمعیت رقصان ایستاده بود و آبروی پدرش رو می‌خرید، نگاه کردم. ازش می‌ترسیدم. تعارف که نداشتم، عصبانی بود و دیوار من از همه کوتاه‌تر. کیمیا گفت: -خوبی؟ نگاهم رو به صورتش دادم و گفتم: -شما خیلی مهربونی. لبخند زد و من سریع اضافه کردم: -شرمنده که همسرتون... مکث کردم و به سرعت کلمات رو کنار هم چیدم: -می‌شه رضایت بدید برادرهام تو بازداشت نمونن. به خدا اونجوری که شما فکر می‌کنید نیستن، فقط الان خب... شکل نگاهش زبونم رو بند آورد. اولش متعجب بود، بعد چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد. کلافه به اطراف نگاه کرد و بعد دستم رو گرفت. لبخند زد و بعد از سکوت لحظه‌ای من ‌گفت: -امشب که نمی‌شه، فردا. و بعد اضافه کرد: -الان که چیزی احتیاج نداری؟ یاد بابا افتادم و نقشه‌ای که شاید اسفندیار براش کشیده بود. ضرری که نداشت بهش خبر بدم. -یه موبایل می‌خوام. از خانواده‌ام خبر ندارم. نفسش رو سنگین بیرون داد و به سعید نگاه کرد و بعد اسفندیار. همزمان با ایستادنش گفت: -صبر کن. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با چشم‌هام رفتن کیمیا رو دنبال می‌کردم. یه نگاهم به راه رفتن با طمانینه و آروم کیمیا بود و یه نگاهم به سعیدی که حالا وسط جمعیت رقصان ایستاده بود. انگار قصد نشستن داشت. به کیمیا که حالا وسط سالن با مرد مسنی احوال پرسی می‌کرد نگاه کردم. دست بجنبون کیمیا، سعید بیاد، دیگه نمی‌تونم با موبایل حرف بزنم. دوباره به سعید نگاه کردم. از جمعیت جدا شده بود. به سمت کیمیا چشم چرخوندم. از مرد مسن دل کنده بود و حالا داشت توی کیفش رو می‌کشت. نشستن سعید کنارم، همه امیدم رو به یاس تبدیل کرد. دیگه امکان نداشت، مگر معجزه‌ای می‌شد. نگاه از کیمیا گرفتم و به حاشیه‌های گیپوری دامن پف دار عروس دادم. به بابا اصغر فکر می‌کردم و اینکه ممکن بود اسفندیار باهاش چی کار بکنه. به خودم امید می‌دادم، مگه فقط یه اصغر توی دنیا هست. و بعد دوباره امیدم ناامید می‌شد. نه، یه اصغر نیست، ولی نگاههای خیره اسفندیار روی صورت من و خوردن حرفش، یعنی فقط با یه اصغر کار داشت، اون اصغرم، اصغر مارمولک بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به حال خودم و خانواده‌ام افسوس خوردم. از اول هم بد شانسی همراهمون بود و امشب دیگه اوج بدبیاری‌هامون بود. صدای کیمیا نگاهم رو از سفیدی‌های لباس عروس گرفت. -پاشو بیا عزیزم. بریم زخمت رو پانسمان کنم. از خدمه سالن وسایل گرفتم. به دست دراز شده کیمیا نگاه کردم. توی اون یکی دستش هم یه جعبه سفید با علامت یه به اضافه سرخ بود. زبون سعید سریع‌تر از واکنش من عمل کرد. ‌-کجا؟ این پیش من می‌مونه. نگاه پر اخم کیمیا به سمت سعید رفت. -اسیر که نیاوردی! پاش زخمه باید پانسمان شه، ممکنه عفونت کنه. سعید دستم رو محکم گرفت. -اینا جون سگ دارن، چیزیشون نمی‌شه. کیمیا سرش رو خم کرد و تو صورت سعید دقیق شد. -اینجاییا خیلی دلشون می‌خواد بدونن، عروس و دوماد چرا دیر کردن. یه کاری نکن اینجا بلند بگم که شوهر عروس خانم، قبل از اینکه بیاد سالن، جو فیلم شعله گرفتش و گفته زنش باید رو شیشه‌ها برقصه. صاف ایستاد و به کنایه گفت: -جبار سینک! انگار این جبار سینک یه رمز بود که حالت چهره سعید رو تهاجمی کرد. دستم رو رها کرد. ایستاد. انگشتش رو به سمت کیمیا گرفت. -جبار ... ساکت شد. برای لحظه‌ای فقط تو چشم‌هاش خیره موند و بعد انگشت رو جمع کرد. -واسه چی مدافع حقوق این شدی؟ -چون قسم پزشکی خوردم. سعید پوزخند زد: -از کی تا حالا پرستارها هم قسم دارن؟ -دارن، جبار خان، دارن. سعید عصبی خندید. کیمیا گفت: -سعید، دهن منو باز نکن. خب؟ اخم‌های سعید تو هم رفت. حضور اسفندیار و سوالش مانع از جواب دادن سعید شد. -چی شده؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت119 به طرف اتاقم رفتم موبایلم رو برداشتم. از روی لیست اسم «اچ.آ» رو پید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ندیدم کی حسام نگاهش رو ازم برداشت، ولی چند لحظه بعد دیدم که وارد اتاق شد. کاش می ‌شد اتاقم رو عوض کنم. این حموم توی اتاق من هم شده قوز بالای قوز. روی مبل نشستم و مشغول بازی با موبایل شدم. جرات آنلاین شدن نداشتم. می‌ترسیدم حامد چیزی فرستاده باشه و عکس العملم باعث عصبی شدن بقیه بشه. پس فقط بازی کردم تا وقت بگذره. حدود یک ربع بعد حسام از اتاق بیرون اومد. سر بلند نکردم. جلوم ایستاد. حس کردم داره تو موبایلم سرک می‌کشه. صفحه موبایل رو طوری گرفتم که نبینه. یه دفعه موبایل از دستم کشیده شد. سرم رو بلند نکردم که بعد از چند لحظه گوشی روی پاهام افتاد و حسام از جلوم کنار رفت. گوشی رو برداشتم و ایستادم و بهش گفتم: - هزار دفعه گفتم، گوشی یه چیز شخصیه! برای چی تو گوشی من هی سرک می‌کشی؟ برگشت و انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت، ولی حرفش رو خورد و چیزی نگفت. فقط عمیق و خیره نگاهم کرد. از طرز نگاهش تعجب کردم که تازه فهمیدم تو چه وضعیتی هستم. روی پاشنه پا چرخید و رفت. توی شیشه تلویزیون به خودم نگاه کردم. موهام بیرون نبود. دو قدم به عقب برداشتم و توی آینه ی بوفه نگاهی به خودم انداختم. آرایشم خیلی ملایم بود، معلوم نبود، ولی زیبا تر شده بودم. شال رو کمی روی صورتم کشیدم و روی مبل نشستم. کت بلند لباس توجهم رو جلب کرد. اگه یه کم بلندتر بود، می‌تونستم به عنوان مانتو ازش استفاده کنم. بالاخره زن عمو و حسام از اتاق خوابشون بیرون اومدند. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. کفش‌هام رو پوشیدم. بیرون اومدم و دنبال زن عمو و حسام به حیاط رفتم. حسام به من نگاه نمی‌کرد و من هم تا می‌تونستم سعی می‌کردم تو دیدش نباشم. وقتی می‌خواستم وارد کوچه بشم، صدای حسام باعث شد که بایستم. - بیا، این رو بزن به چشمت. نگاهم رو به دستش سر دادم و به یه عینک دودی باشیشه‌ی زرد رنگ با قابی بزرگ رسیدم. چرا به ذهن خودم نرسید! دست دراز کردم و عینک رو گرفتم و قبل از اینکه از در بیرون برم به چشمم زدم. روی صندلی عقب توی ماشین نشستم و ماشین به حرکت درآمد.