بهار🌱
#پارت131 💕اوج نفرت💕 اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد. _دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چ
#پارت132
💕اوج نفرت 💕
خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد.
برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت.
یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم.
فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد:
_همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین.
روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه.
زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم.
متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت:
_به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی?
اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد.
دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد.
با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود.
نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه.
_اقا...اقا بیدار شید.
قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم.
_اقا لطفا بیدار شید.
یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد.
_بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه.
از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود.
نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم
_اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام.
با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد.
_چی شده?
به در اشاره کردم.
_مرجان پشت دره.
نشست و و کمی چشم هاش رو مالید.
که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت.
_چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت?
_مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه!
_بهتر. الان چیشده?
_میخواستم به داداش بگم.
_لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره.
به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد:
_به خیر گذشت.
دوباره نگاه خاصش ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
نفس سنگینی کشید.
_عمواقا.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت132 🌘🌘
-بیتا خوب فکر کن، یادته دو سال پیش یه دختری توی مدرسه خبر اعتیادش اومد و بعد گم شد؟ سامی دست طلا رو یادته؟
بیتا سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت:
-هیچ کدوم از اینا رو یادم نیست، فقط میدونم مامان خیلی ناراحته. بهزاد میگفت بابا تمام دیشب و نخوابیده، قلبش تیر میکشیده، مامانم پا به پاش بیدار بوده.
از جاش بلند شد و گفت
-مینا اگه اتفاقی برای مامان یا بابا بیوفته، مقصرش تویی.
رفتنش رو با چشمهام دنبال کردم و به لقمهی توی دستم خیره شدم.
من دیگه توی این خونه جایی نداشتم.
دلم نمیخواست شوهر کنم، بیشتر دلم میخواست فرار کنم.
بابا بعد از ظهر به خونه برگشت.
میوه خریده بود.
به خواستهی مامان جلوی چشم بابا نموندم و به اتاقم رفتم.
بازیم با بابا به مرحلهی حساسش رسیده بود.
میشد حدس زد اون همه میوه برای چی خریداری شده.
نمیدونستم با مصیبت سومی که قرار بود به خونمون وارد بشه، چی کار کنم.
بیتا خبر آورد که بابا با پدر آرش صحبت کرده و قرار فردا شب رو گذاشته.
هیچ کس باهام توی خونه حرف نمیزد.
در مواقع ضروری مامان چیزی میگفت و گاهی هم بیتا در حد یه خبر کوچیک.
اون روز گذشت و موعد مقرر رسید.
توی اتاق نشسته بودم که بابا بعد از چند تا تقه به در وارد اتاق شد.
فقط نگاهم کرد. شاید چند دقیقه شاید هم بیشتر.
با صدای زنگ خونه نگاهش رو از من گرفت.
از اتاق خارج شد. به دنبالش از اتاق خارج شدم.
بهنام در رو باز کرده بود.
مامان و بابا هر دو برای استقبال رفتند.
نگاه هر سه خواهر و برادرهام روم بود.
با ورود مردی بلند قد، نگاهها به طرفش منحرف شد.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، موهای تمام سفیدش بود که با یه کش مشکی پشت سرش بسته شده بود.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت132
چشمهام رو در و دیوار چرخید و تو صورت کیمیا ثابت موند.
لبخند هنوز روی صورتش بود.
از کنارش چند تیکه لباس برداشت و روی پام گذاشت.
-لباسات رو عوض کن، اگر دوست داشتی میتونی دوشم بگیری.
دست روی بازوم کشید و گفت:
-تموم شد دیگه. از خونه سعید الان خیلی فاصله داری. اونم که زنگ زدم باباش بیاد جمعش کنه.
به لباسهای روی پام نگاه کردم، یه شلوار و بلوز راحتی بود.
نگاهم بالا اومد و بالاخره لبهام از هم باز شد.
-ممنونم.
لبهاش حسابی کش اومد و گفت:
-فکر کردم زبونت بند اومده. تو ماشین که یک کلمه هم حرف نزدی. خوبه پس!
لبهاش رو جمع کرد و با نگاه مهربونش عمیق نگاهم کرد و ادامه داد:
-تو هم مثل خواهرمی.
مکثی کرد و گفت:
-پشت لباست از این بندیاست؟
از جاش بلند شد.
-پاشو برگرد بندهای لباست رو باز کنم.
بلند شدم.
زانوهام میلرزید و توان نگهداشتنم رو نداشت.
دستم رو لب مبل گرفتم که تعادلم بهم نخوره.
-بشین، بشین.
از خدا خواسته نشستم.
پشتم نشست.
کمک کرد تا روسری و شومیز روی لباس عروس رو در بیارم.
زاویه نشستنش رو با من تنظیم کرد.
دستش آروم آروم به پوست تنم میخورد و بندها رو میکشید.
نگاهم روی تلفن روی عسلی ثابت موند.
باید از حال اعضای خانوادهام خبر میگرفتم.
-ببینم، سعید ... سعید تا کجا پیش رفت؟
آب دهنم رو قورت دادم.
قلبم برای لحظهای یخ زد.
صحنهها دوباره شکل گرفتند.
نگاهم روی روسری کنار مبل افتاد.
داشتم فرار میکردم که از پشت روسری رو کشید.
حس خفگی و کشش توی گلوم بود که نگهم داشت.
دستم روی گلوم نشست.
سرم رو پایین انداختم و دوباره چشمهام گرم شد.
صدای فین فین دماغم بود که حرکت دستهاش رو شل کرد.
با فشار دستش روی بازوم، مجبورم شدم برگردم.
کمی نگاهم کرد.
نگاهش میون اشکهام و گلوم تو چرخش بود.
احتمالا کشش روسری روش جا انداخته بود.
-درکت میکنم، اینکه یکی بخواد از مرزی که برای خودت مشخص کردی رد بشه و تو زورت نرسه که دفاع کنی، وحشتناکه. ولی اگر نتونی بعدش سر پا شی، وحشتناک تره.
اگر کاری کرده و تا جایی که نباید پیش رفته، نباید لباست رو عوض کنی و همین طوری و با همین لباسها، بریم شکایت و پزشکی قانونی.
سر بالا دادم و لب زدم:
-کاری نکرد، یعنی...یعنی... یهو بیهوش شد.
به تلفن اشاره کردم و گفتم:
-میشه به خانوادهام زنگ بزنم؟
لبخند زد و گفت:
-مشکلی نیست.
به سمت تلفن دست دراز کردم که گفت:
-ولی الان خیلی دیر وقتهها. برادرهات که بازداشتن، پدرتم که...
ادامه حرفش رو نزد و گفت:
-زنگ بزن.
از جاش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.
چرا لحنش یه جور خاصی شده بود؟
با خروجش از سالن، سریع گوشی رو برداشتم.
شماره خونه رو گرفتم، ولی هر چی منتظر موندم کسی گوشی رو برنداشت.
هر کسی هم که خونه نباشه، باید عمه باشه.
شاید خواب بود.
یه بار دیگه گرفتم.
ولی باز هم کسی برنداشت.
سالار و حسین که بازداشت بودند، پس شماره بابا رو گرفتم.
زن پشت گوشی اعلام کرد که شماره مخاطب مورد نظر خاموش میباشد.
دلم شور افتاد.
میشد به ثریا زنگ بزنم.
به ساعت نگاه کردم، عقربهها دو نیمه شب رو رد کرده بودند.
دل رو زدم به دریا و شمارهاش رو گرفتم ولی اون هم برنداشت.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به مناسبت نیمه شعبان امروز برای ویآیپی تخفیف داریم.
به جای مبلغ ۳۰ هزار، بیست و پنج هزار تومن واریز کنید و عضو ویآیپی بشید.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت131 موزاییکهای سفید، تراسی سنگ شده با مرمر، نردههایی به رنگ سفید، باغچ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت132
تو چشمهاش نگاه کردم. از اینکه اینقدر بیمقدمه این حرف رو زد کمی شوکه شدم.
-عمه خیلی ببخشید، ولی من و شما تو شرایط مادرم نبودیم. ما نمیدونیم چه جور فشاری رو تحمل میکرده که چنین کاری کرده، یا اینکه عمو فرهاد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- تو هیچی نمیدونی دختر جون، پس اینقدر تند نرو.
مکثی کرد و گفت:
- پونزده شونزده سالم بود که بابای خدا بیامرزم دیگه نذاشت برم درس بخونم. یه روز فرهاد اومد و گفت، یه کلاس خیاطی هست، چند تا خیابون اون طرف تر از خیابون ما. برو اونجا خیاطی یاد بگیر. بابام گفت، اگه خودت هر روز میبریش و میاریش، اسمش رو بنویس. فرهاد با ذوق قبول کرد. منم چون توی خونه حوصلهام سر میرفت، قبول کردم. چند وقتی از کلاس خیاطی رفتنم گذشت که متوجه شدم، فرهاد، زیادی حواسش به یکی از دخترهای همکلاسی منه.
نفسی سنگین کشید و گفت:
- اون دختر آفرین بود، مادر تو!
چی، مادر من؟ عمو فرهاد حواسش به مادر من بود؟
عمه ادامه داد:
- ولی وقتی به روی فرهاد آوردم، دعوام کرد و گفت، هیچی نیست و نباید به کسی چیزی بگم. یکی دو ماه بعد بابام گفت، میخوام برای فرهاد زن بگیرم. فرهاد سرش رو پایین انداخت و من رنگ پریدگیش رو به خوبی میدیدم. همه فکر میکردند از شرمه، ولی من میدونستم که نیست. بهش گفتم، بذار برم به آقاجون بگم تو کس دیگهای رو دوست داری. ولی زد زیرش که آفرین رو دوست نداره و نمیخواد رو حرف بابا حرف بزنه.
متاسف سرش رو تکون داد و گفت:
- مامانم هفته بعد، قرار خواستگاری رو گذاشت و من توی این هفته آب شدن داداشم رو به چشمم میدیدم. هرچی هم بهش میگفتم، بذار برم راستش رو بگم. میگفت نباید به بابا چیزی بگم و نمیخواد تو روی بابا واسته.
آخر هفته شد و رفتیم خواستگاری زرین و سر دو هفته، زرین پونزده ساله رو عقدش کردیم، برای فرهاد. سر دوسه ماه هم فرستادیمشون سر خونه و زندگیشون.
دیگه بعد از روز عقدش، فرهاد من رو نبرد کلاس خیاطی. یه سالی از این ماجرا گذشت.