بهار🌱
#پارت135 💕اوج نفرت💕 مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی
#پارت136
💕اوج نفرت💕
شونه ای بالا دادم.
معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه.
حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم.
بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم.
_مرجان خیلی بد زدی.
دستم رو گرفت.
_حقت بود.
چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم.
تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم.
مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت.
_سلام دایی.
رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم.
_خوبی شیطون?
سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت.
_خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه?
_منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم.
مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد.
_تو قراره ما رو ببری خونه.
_بستگی داره شما چی بخواید?
_من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه.
رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم.
ایستاد تو چشم هام ذل زد.
_من فردا میام طبق قرارمون.
مرجان جلو اومد.
_دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود...
رامین تیز به مرجان نگاه کرد.
_چی?
مرجان یکم ترسید اروم گفت:
_هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد.
رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت:
_من کار دارم خودتون برید.
اینو گفت و بدون معطلی رفت.
احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم.
_چی شدی تو چرا رنگت پرید?
اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه.
_بیا بریم اومد.
چند قدم برداشتیم که گفت:
_به احمد رضا نگو داییم اینجا بود.
_چرا?
_میترسم شر بشه.
نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم:
احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت:
_ خوبی?
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم:
_بله.
نگران تر از قبل گفت:
_میخوای بریم دکتر.
_نه اقا خوبم.
سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت136 🌘🌘
چیزی رو قلب داره سنگینی میکرد.
بالش روی تخت رو برداشتم و پرت کردم.
آروم نشدم.
پتو رو هم پرت کردم.
دیگه فریاد میزدم و هر چی به دستم میرسید پرت میکردم.
در اتاق باز شد.
مامان با چشمهای اشکی و بیتا متعجب نگاهم میکرد.
فریاد زدم:
-آدم بدبخت نگاه کردن داره، برید بیرون...برید.
قامت بلند بهزاد از پشت سر مامان ظاهر شد.
مادر و خواهرش رو پس زد و به داخل اومد.
-آروم باش مینا! دوباره حالت بد میشه.
بالشی رو برداشتم و به طرفش پرت کردم.
-به تو هیچ ربطی نداره... برو بیرون...
چنگ انداختم و اولین چیزی که به دستم رسید رو برداشتم.
یه کتاب بود.
به طرفش پرت کردم و حرفم رو تکرار کردم.
با دستش کتاب پرت شده رو پس زد و به طرفم اومد.
مچ دستهام رو گرفت.
تقلا میکردم که دستم رو آزاد کنم و نمیشد.
بهنام سعی میکرد آرومم کنه و من دلم نمیخواست که آروم باشم.
حس کردم، توان پاهام داره کم میشه.
میدونستم الان دوباره فلج میشم.
آروم شدم.
سر جام ایستادم.
همونطور که مچ دستم تو دستهای برادرم بود، خودم رو به طرف تخت کشیدم و روش نشستم
.
بهنام دستم رو ول کرد.
دلم نمیخواست کسی متوجه حالم بشه.
پس سعی میکردم عادی باشم.
مامان چند قدم به طرفم اومد.
-مینا جان...
دستم رو به معنای ایست به سختی بالا بردم و لبزدم:
-برو ... برو، فقط... میخوام... تنها... باشم.
مامان یه کم نگاهم کرد و بعد با اشارهی دست همه رو بیرون کرد.
دستهام رو میتونستم تکون بدم، ولی پاهام رو نه.
روی تخت دراز کشیدم.
سعی میکردم، آروم باشم.
دستهام رو روی صورتم گذاشتم و آروم آروم گریه کردم.
اینقدر تو این وضعیت بودم تا خوابم برد.
صبح چشم باز کردم.
مرتب روی تخت خوابیده بودم؛ پتو روم بود و بالش زیر سرم.
تا یه حدی هم اتاق مرتب شده بود.
کمی به اتفاقات شب گذشته فکر کردم.
آروم از جام بلند شدم و کمی مفصلهام رو تکون دادم.
مشکلی نداشتم.
از اتاق خارج شدم.
بهزاد روی مبلها نشسته بود و درس میخوند.
اهمیتی به حضورش ندادم.
به سرویس رفتم.
دست و صورتم رو شستم و به مینای توی آینه نگاهی کردم.
تمام صورتم پف کرده بود.
از سرویس بیرون اومدم.
بازی جدیدم شروع شده بود.
امروز آرش قرار بود بیاد دنبالم و با این صورت جلوی اونم آبروم میرفت.
به آشپزخونه رفتم.
بیتا و مامان پشت میز نشسته بودند.
به اونها هم اهمیتی ندادم.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت136
چند دقیقهای طول کشید تا نفسم حالت طبیعی گرفت.
کیمیا رفت و با مقدار باقیمونده آب قند روی میز برگشت.
کمی از محلول شیرین توی لیوان رو به خوردم داد.
-بهتری؟
با حرکت سرم بهش فهموندم که مردنی نیستم ولی با اشکی که از کنار چشمم چکید خودش فهمید که زنده بودنم با بهتر بودنم، فرقی به فاصله زمین تا آسمون داشت.
نچی گفت و از جاش بلند شد.
به اتاق خواب رفت و با یه دست رختخواب برگشت.
رخت خواب رو روی زمین انداخت و گفت:
-به نظرم بهتره اینجا پیش من بخوابی. اینجا باشی حواسم بهت هست.
دوباره به اتاق خواب رفت و زود با یه تشک دیگه برگشت و گفت:
-راستشو بخوای منم خیلی وقته دیگه توی اون اتاق نمیخوابم. دقیقا از وقتی که تصمیم گرفتم آرشو از زندگیم حذف کنم.
تشک رو پهن کرد و روش نشست.
نگاهم کرد، نگاهش زیادی عمیق بود.
-چند سالته؟
و بعد اضافه کرد:
-سحرتون بیست و سه سالشه، درسته؟ تو باید بیست سالت باشه.
آهی کشید و برای پهن کردن تشک بعدی تو همون حالت نشسته اقدام کرد.
تشک رو پهن کرد.
ایستاد و به طرف من اومد.
دستم رو کشید و گفت:
-پاشو بریم. یکم بخواب، الان استراحت برای تو مثل مرهمه.
خوابیدن خیلی وقتا درد رو کمتر میکنه، مشکلات رو راحتتر میکنه، جواب دادنها رو منطقیتر میکنه.
چون یه فرصت میده به مغز که تحلیل کنه شرایط رو، اونم بدون تنش.
بیدار که باشیم، خودمون به خودمون تنش میدیم. تو هم نیاز داری به این آرامش.
تا رسیدن به تشک دستم رو رها نکرد.
روی تشک نشستم و نگاهش کردم.
این زن نمیتونست جادوگر باهوش و نقابدار این قصه باشه.
یه جور خاصی مهربون بود.
کلید برق رو زد.
حالا نور ضعیف هالوژن، فضای آپارتمان رو روشن کرده بود.
روی تشکش نشست و گفت:
-کمند یه سال از تو کوچیکتره. نوزده سالشه.
لبخند زد و نگاهم کرد.
-کمند خواهرمه.
لبخندش در عین شیرینی، تلخ بود.
شیرینش برمیگشت به احساس خواهریش و تلخیش...تلخیش رو نمیدونستم به چی باید نسبت بدم.
آهی کشید و لب زد:
-نفهمیدیم کی دل به سعید بست. از بچگی باهاش بازی میکرد ولی اصلا به فکرمونم نمیرسید که اینطوری دل بده به پسرعمویی که از خودش ده سال بزرگتره.
به تلویزیون نگاه کرد و گفت:
-نمیدونم چطور متوجه نشدم. سعید عاشق فیلمای هندی بود، کمندم یهو علاقه پیدا کرد به فیلمای هندی و دقیقا همون فیلمایی رو میدید که سعید ازشون خوشش میاومد.
با کمی اخم اضافه کرد:
-اونم کمندی که عاشق کارتون و انیمیشن بود و فیلمم فقط کمدی میدید. یهو شد عاشق و دلباخته فیلم شعله. اینقدر که من سیدیش رو از جلوی دستش برداشتم، چون حالمون از دیدن صحنههای تکراریش دیگه بهم میخورد.
دست دراز کرد و پتو رو برداشت و گفت:
-اون موقع هنوز خیلی بچه بود.
هنوز سیدی مد بود. کمند سیزده سالشم نبود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت135 صبح با صدای خروس همسایه بیدار شدم. عمه هنوز خواب بود. نماز صبحم قضا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت136
کمی لبهام رو به هم فشردم و گفتم:
- عمه اون خیلی کوتاهه! من هیچ وقت مانتو به اون کوتاهی نمیپوشم.
_ اگه نمیپوشی، پس چرا خریدی؟
چیزی نگفتم. حوصله نداشتم داستان لباس خریدنم رو هم براش تعریف کنم.
- پس تو نمیآیی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم و گفتم:
- عمه، نمیشه من رو هم با خودت ببری مشهد؟
رو به روم نشست.
- تو شرایط من رو میدونی! سپیده و سحر، جلوی چشمهای من جون دادند. سپیده تو بغلم بود و سحر جلوی پاهام.
اشک تو چشمهاش حلقه زد و ادامه داد:
- بعد هم ابراهیم.
آهی کشید و ادامه داد:
-حال دلم خوب نیست. باید با خودم کنار بیام. دارم میرم مشهد، کمک بگیرم از امام رضا. میدونم تو چه شرایطی هستی، ولی چند ماه صبر کن، باشه؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- باشه!
چارهای نداشتم. نمیتونستم بهش التماس کنم. ولی چه طوری برمیگشتم خونه!
عمه تا بعد از ظهر از توی اتاقش بیرون نیومد. من هم توی آشپزخونه، خودم رو سرگرم کردم.
یخچال رو باز کردم که چند تا هویج دیدم. در یخچال رو بستم و با خودم گفتم:
-بمیرم هم دیگه هیچ وقت به فکر غذا درست کردن با هویج نمیافتم.
ماکارونی درست کردم، ولی عمه برای ناهار نیومد. بعد از ظهر از اتاق بیرون اومد. آماده شده بود برای بیرون رفتن.
-دارم میرم پاتختی تینا.
- از طرف من هم تبریک بگید.
رفت و من با نگاهم بدرقهاش کردم. فکر کنم عمه بعد از تصادف دو تا دخترهاش و بعد هم، بیماری آقا ابراهیم و فوت ناگهانیش، دیگه هیچ وقت خرید نرفته و این از مانتوی بلند و از مد افتادهاش، کاملا مشخص بود.
عمه رفت و من رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت. دو ساعت بعد با صدای تیک در به طرف در سالن رفتم.
عمه برگشته بود. خوشحال بودم که از تنهایی در اومده بودم. هرچند که بود و نبودش تفاوتی نداشت.
وارد سالن شد. سلام کردم و جواب داد. به طرف اتاقش رفت. دوباره روی مبل نشستم. بعد از چند دقیقه به سالن برگشت و گفت:
- دیشب بعد از اینکه ما اومدیم خونه، یه اتفاقی افتاده.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چه اتفاقی؟
- بعد از اینکه ما اومدیم، حسام رفته و آرش رو زده، گوشش رو گرفته و یه چند تا پس گردنی و چه میدونم از این چیزها.
باباش هم میاد و با حسام درگیر میشه.
با چشمهای گشاد به عمه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی حسام و آقا عارف همدیگه رو زدند؟