بهار🌱
#پارت146 💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین اند
#پارت147
💕اوج نفرت💕
_الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم.
پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش رو روی زنی گذاشت که صورتش خراش داده شده بود.
_این زن عمو ارزوعه. پدر بزرگم خیلی بین عروس هاش فرق میگذاشت. اصلا مادر من رو به عنوان عروسش قبول نداشت. مادرم هم کینه ی همشون رو سر زن عموم خالی کرده، تمام عکس هاش خراب کرده.
به چشم هام نگاه کرد.
_شاید یه روزی برات تعریف کردم.
من همه چیز رو از مرجان شنیده بودم. ایستاد سمت کمد رفت. البوم رو به راحتی توی کارتون انداخت. چراغ رو خاموش کرد. نور چراغ خوابش انقدر زیاد بود که بشه اطراف رو کامل دید. کنارم نشست. توی یه حرکت تیشرتش رو دراورد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم پشت بهش خوابیدم.
از پشت من رو تو اغوش گرفت و به خودش چسبوند. ترجیح دادم هیچ تکونی نخورم تا بخوابه یک ربعی کشید تا خوابش ببره. نمی تونستم از تو اغوشش بیرون بیام، چون خیلی محکم گرفته بودم. تو همون شرایط خوابیدم.
زندگیم همینجوری میگذشت صبح ها مدرسه، ظهر تا غروب تنها، شب با کنایه های شکوه خانم و دست اخر هم تو اغوش گرم احمد رضا.
اغوشی که بهم امنیت و ارامش میداد. احمد رضا تو بد شرایطی ناجیم شده بود. البته گاهی هم پنهانی بیرون میرفتیم.
از رامین خبری نبود ولی متوجه حساسیت های احمدرضا شده بودم.
همش بر میگشت به دروغی که مادرش بهش گفته بود. اینکه من از رامین خاستگاری کردم و بهش علاقه دارم.
فصل امتحانا بود اخرین امتحانم رو دادم و از مدرسه بیرون رفتم.
مرجان که رابطش با من خیلی سرد شده بود زودتر از من روی صندلی عقب نشسته بود.
در جلو رو باز کردم و نشستم. احمد رضا اروم زد رو پام.
_چطور دادی?
_عالی، خدا رو شکر تموم شد.
ماشین رو روشن کرد
_کی گفته تموم شده?
متعجب نگاش کردم.
_این اخرین امتحانمون بود دیگه!
_مگه کنکور ندارید شما?
من دفتر چه کنکور رو با مرجان ارسال کرده بودم ولی انتظار نداشتم که احمد رضا من رو هم برای دانشگاه حمایت کنه خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی توی صورتم نمایان بود.
جلوی در خونه پارک کرد خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت.
_سریع برو تو لباس هات رو عوض کن بیا بریم جایی.
لبخند زدم.
_چشم.
فوری سمت خونه رفتم شکوه خانم روی مبل نشسته بود و به در خیره بود سلام ارومی گفتم که مثل همیشه جواب نداد.
وارد اتاق شدم مانتویی که عمو اقا عید برام خریده بود رو پوشیدم و با روسری سبز ملایم هم رنگ مانتوم ست کردم.
اون روز هابه شوق رامین این رنگ رو انتخاب میکردم. دیگه دوستشون نداشتم ولی تنها مانتو شیکی که داشتم همون بود کیف ورنی براقم رو که به جای بند زنجیر طلایی داشت رو هم روی دوشم انداختم. چادرم روی سرم مرتب کردم با احتیاط بیرون رفتم.
شکوه خانم از دیدن دوبارم ناراحت شد.
_کجا ان شاالله ?
ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. بدون اینکه عکس العملی نشون بدم از خونه بیرون اومدم سوار ماشین شدم.
نمی دونستم کجا داریم میریم فقط دوست داشتم زود تر از خونه دور بشیم.
بعد از یک ربع سکوت ماشین رو نگه داشت مغازه ای رو نشونم داد
_برو اونجا. برات وقت گرفتم.
رد انگشتش رو گرفتم چشمم به تابلویی افتاد که مورد اشاره ی احمد رضا بود.
"ارایشگاه پرنسس"
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت147 🌘🌘
سیمین کنار در ماشین ایستاده بود و با لبخند پسرش رو نگاه میکرد.
انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
آروم دستم رو به جای بوسه کشیدم که صدای بهنام رو از پشت سرم شنیدم.
-احوال آقا آرش؟
آرش دستهاش رو از روی بازوهای من برداشت.
از روی شونهی من رد کرد و با بهنام دست داد.
منم که همونطور هنگ کرده سرجام ایستاده بودم.
یعنی بهنام هم دید؟
کمی کنار رفتم و زیر لب سلامی دادم.
لحظهای سر بلند کردم و متوجه نگاه متعجب و پر از اخم بهزاد روی خودم شدم.
با چشمش قد و بالای من رو میکاوید.
نگاهی به خودم کردم و متوجه مانتوی کوتاه توی تنم شدم.
کمی خودم رو جمع و جور کردم.
حالا دیگه بابا هم وارد کوچه شده بود.
کمتر از بهنام نگاهم کرد.
با آرش مشغول احوال پرسی شد.
یه گوشه ایستاده بودم و به مکالماتشون گوش میدادم.
بالاخره حرفهاشون تموم شد و بعد از خالی کردن خریدهام از ماشین، آرش و مادرش رفتند.
دوباره من موندم و اعضای خانوادهام و توضیحی که قطعاً به خاطر اون مانتوی کوتاه توی تنم باید میدادم.
آخرین کیسهی خرید رو توی دستم گرفتم و وارد خونه شدم.
پشت در ایستادم تا کفشهام رو از پام در بیارم، که دستی دور بازوم پیچید.
مجبورم کرد که بچرخم.
-این چه مانتوییه مینا؟
تو چشمهای بهنام خیره شدم و با سینهای صاف گفتم:
-مانتویی که آرش پسندید که تن زنش باشه.
به هم خیره نگاه میکردیم و چیزی نمیگفتیم.
بازوم رو از دور دستش بیرون کشیدم.
پام رو تو چهارچوب در نذاشته بودم که گفت:
-اون این رو پسندید، خودت چی؟
برگشتم و نگاهش کردم و با پوزخند گفتم:
-من؟ نظر من برای اعضای خانوادهی خودم مهم نیست، چه انتظاری میتونم از یه پسر هفت پشت غریبه داشته باشم؟
قدمی برداشتم و وارد سالن شدم.
دیدم که بابا نزدیکم ایستاده، نیم نگاهی بهش کردم و دوباره به طدگرف بهنام چرخیدم و گفتم:
-اونم یه مَرده، مثل تو، مثل بهزاد...
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-...مثل بابا. اونم میگه باید مواظب آبروی من باشی. به نظر شماها اینجوری آبروتون میره، به نظر اون اونجوری. چیزی که مهم نیست نظر من و امثال منه.
چرخیدم و نگاه خیرهی بابا رو شکار کردم و بدون توجه به بقیهی اعضای خونه وارد اتاقم شدم.
کمی تو آینهی قدی اتاقم به خودم خیره شدم.
لبخندی تلخ به مینای توی آینه زدم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
خیلی خسته بودم.
دلم میخواست همونجا با همون لباسها بخوابم.
داشتم تصمیمم رو عملی میکردم که در اتاق زده شد و بعد از چند لحظه بابا وارد اتاق شد.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت147
حالی که تجربهاش میکردم، عجیبترین و ترسناکترین حال تمام دوران زندگیم بود.
بیحالی شدیدی که اجازه نمیداد دست و پام رو تکون بدم.
بیدار بودم و نمیتونستم چشمهام رو باز کنم.
بستن چشمهام مساوی بود با حمله سعید و گلوی بریده کیمیا و کلی وحشت و من نمیتونستم از این کابوس توی بیداری فرار کنم.
صداهای اطراف توی سرم اکو میشد و تنها صدای آشنا، صدای دایی ممد بود که اونم نمیتونستم تشخیص بدم که چی میگه و چی میخواد.
توی هوا معلق بودم.
همه چیز دورم میچرخید و من با هر دَوَران، سعید رو میدیدم و کلی خون.
وحشتم از این بود که حتی گریه هم نمیتونستم بکنم.
با دردی که توی صورتم حس کردم برای لحظهای چشم باز کردم.
نور شدیدی به چشمهام حمله کرد.
چشمها بسته شد و من موندم و گیجی و وحشت.
درد، دوباره چشمهام رو باز کرد.
این بار صدای دایی رو به وضوح میشنیدم.
-مصی خانم بدو...
این بار صدای عمه مصی رو هم میشنیدم ولی نامفهوم.
چشمهام میرفت که بسته بشه که دایی به صورتم زد و اجازه نداد که دوباره به تاریکی فرو برم.
کاش میتونستم حرف بزنم و بگم دایی بزن.
اینقدر بزن که همه تاریکیها برن، اما زبونم لال شدهام باز نمیشد.
بالاخره بعد از کلی گیجی و کابوس چشمهام باز شد.
نور زیاد بود و من میل عجیبی داشتم به بیداری.
-داره به هوش میاد.
این صدای مردونه غریب بود.
پلکهام رو به سختی باز کردم.
صورت دایی ممد اولین چیزی بود که دیدم.
تو صورتم خم شده بود.
-سپیده جان، دایی!
صاف ایستاد.
-دکتر حالش چطوره؟
-فشارش پایینه، موندم این سرمی که بهش زدیم کجا رفته.
-الان چی کار کنیم؟
این صدای عمه بود.
با نگاه بیجونم دنبالش گشتم و پیداش نکردم.
صداش از جایی پایین تخت میاومد.
مرد جوون با روپوش سفید پوشیدهی بالای سرم گفت:
-بمونه یه چند ساعت، بهتره.
مرد جوون چرخید.
دایی سریع گفت:
-دکتر این از دیشب تا حالا حرفم نزده، اونو چیکار کنیم؟
دکتر ایستاد.
نگاهم کرد و گفت:
-شوک عصبی بهش وارد شده؟
دایی نگاهم کرد.
تجربه چند ساعت پیش و خرابی حال الان من بود که به دکتر اشاره کرد و هر دو از کنار تختم دور شدند.
دلم نمیخواست به اون لحظهها برگردم.
ولی مغزم خودآزاری گرفته بود که دائم تو اون صحنهها میگشت.
با هر حرف و کلامی من رو میبرد روی تخت سعید یا توی پاگرد و خون کیمیا.
عمه کنارم ایستاد.
خوب بود که اومد و من رو از اون صحنهها نجاتم داد.
بهم لبخند زد و گفت:
-بمیرم الهی برات!
ملافه رو روم مرتب کرد و گفت:
-خوبه ننهات مرد و ندید این روزا رو.
آه کشید. خم شد و صورتم رو بوسید.
-اون بابای گور به گورت نمیدونم از صبح کدوم قبرستونی رفته. اِی خبرشو بیارن الهی!
صدای دایی مسیر نگاه عمه رو عوض کرد.
-میگه همین بیمارستان دکتر روانشناسم داره.
عمه چادرش رو بالا کشید و گفت:
-روان مَوان چیه آقا سید! یه دعا نویس میشناسم، همین فردا میرم پیشش.
-ای بابا مصی خانم، اگه دعا و جادو جمبل جواب میداد که الان اون بابای ...
دایی استغفرالهی گفت و دور شد.
عمه رفتنش رو نگاه کرد و رو به من گفت:
-ولش کن اونو، فردا میرم پیش اون دعا نویسه که بتولم دخترشو برد پیشش.
ندیدی دختره دماغ دراز و نکبتش دو روزه چه شوهری کرد.
آدرسشو از سکینه میگیرم. بعدم میرم پیش آشیخ نباتی، میگم برات دعا کنه، ازش نباتم میگیرم برات. یه تیکه بخوری حالت جا میاد.
کمی خم شد و آرومتر گفت:
-حالا خودتم یکم تلاش کن شاید تونستی حرف بزنی. بگو آ.
دستش رو روی لبم گذاشت و کشید.
-باز کن دهنتو. بگو آ.
تلاشش نتیجهای نداشت.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و صاف ایستاد.
-ای به زمین گرم بخوری سحر! ای سر تخته بشورنت که از اولم شر بودی برامون.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت146 کنار در ماشین منتظر ایستاده بودم. مثلا قرار بود صبح زود راه بیوفتیم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت147
با این حرفم هردو برگشتند. به کسری از ثانیه زن عمو از ماشین خارج شد.
آروم از ماشین پیاده شدم. به حامد و مادرش که همدیگر رو بغل کرده بودند، نگاه کردم.
هیچ چیز به جز وجود حامد نمیتونست اون لحظه تا این حد شادی به من تزریق کنه.
حامد از آغوش مادرش خارج شد و با حسام دست داد.
حسام گفت:
-من به تو نگفتم امروز فردا میخوایم بریم تهران! اگه میاومدی و به در بسته میخوری، چی؟
- حالا که نخوردم.
آروم جلو رفتم و سلام کردم.
- سلام دخترعمو. احوال شما!
با همون لبخند و صورت پر از شادی گفتم:
_ ممنون، خوش اومدی!
میدونستم که نمیتونه جلوی مادرش حرفی بزنه، توقعی هم نداشتم. صورتش حسابی تو آفتاب عسلویه سوخته بود، ولی هنوز مهربونی تو اعماقش دیده میشد. حامد گفت:
-راهی بودید؟
حسام جواب داد:
-آره، دو دقیقه دیرتر رسیده بودی رفته بودیم. اون وقت میاومدی پشت در میموندی، تنبیه میشدی.
زنعمو رو به حسام گفت:
- خب حالا! اذیتش نکن. حالا که حامد اومده، من دیگه نمیام. میمونم پیش حامد. تو با بهار برو.
حامد گفت:
-چرا مامان؟ اگه یه کم صبر کنید، یه دوش میگیرم، منم میام.
زن عمو گفت:
- ولی تو خستهای!
حامد گفت:
-یه دوش بگیرم، خستگی از تنم در میاد.
حسام همونطور که به پشت حامد ضربه میزد، گفت:
-برو، نیم ساعته اومدیا! وگرنه رفتیم.
زن عمو چرخید و با کلیدی که داشت مشغول باز کردن قفل در شد.
نگاهم رو به حامد دادم. با لبخند نگاهم کرد و بدون اینکه صدایی از گلوش خارج بشه رو به من لب زد:
- خوبی؟
چشمهام رو بستم و باز کردم و با لبخند سر تکون دادم.
این حرکتمون از دید حسام مخفی نموند. نگاهش رو گرفت و چیزی نگفت.
توی حیاط لب پله نشستم. زودتر از چیزی که فکر میکردم، حامد آماده شد.
سوار ماشین شدیم. زن عمو به خاطر حضور حامد مجبور شد عقب بشینه و پتوهایی که روی صندلی عقب، کنار من گذاشته بود، اجبارا به داخل خونه برگشت.
به راه افتادیم. قشنگترین اتفاق این چند هفته اخیر، حضور حامد بود.
بدون اطلاع قبلی و با غافلگیری تمام و از همه مهمتر همسفر شدنش با من.