eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت151 💕اوج نفرت💕 _بستگی داره شما چه جوری فکر کنی. عمو اقا متوجه حضور زن برادرش شد و ایستاد. _
💕اوج نفرت💕 شاید من توقع بیجا از مرجان داشت. دوست داشتم مثل خواهر باشه برام. اما بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد. یک ساعتی تنها بودم که در خونه با باز شد عمو اقا که حسابی پریشون بود رو به من گفت: _بلند شو بیا. بدون معطلی بلند شدم و دنبالش رفتم به احمد رضا که وسط حیاط ایستاده بود دستهاش رو توی جیب فرو کرده بود با پاش سنگ های کف حیاط رو جابه جا میکرد نگاه کردم. هم ناراحت بود هم عصبی هم کلافه. عمو اقا روبروش ایستاد فوری دست هاش رو از جیبش بیرون اورد و صاف ایستاد. من هم کمی عقب تر پشت عمو اقا. _نگار. ترسیده بودم اروم لب زدم: _بله. _تو هم احمد رضا دوست داری یا از رو اجبار بوده? نمیدونستم باید چی جواب بدم دوستش داشتم ولی ازش ناراحت بودم. شب تنهام گذاشته بود. صبح قضاوت بیجا کرد. دوباره تنهام گذاشت. تو پیمانی که بینمون بسته شده بود اجبار نبود، ولی بود. دوست داشتن نبود ولی بود. نباید محبت هاش رو فراموش میکردم. احمدرضا نجاتم داده بود. اگر حمایت هاش نبود معلوم نبود من به کجا میرسیدم. نگاهی به چشم های متلمسش انداختم سر به زیر لب زدم: _اجبار نبوده. عمو اقا نفس راحتی کشید و دلخور گفت: _من این کا رو ازچشم تو میبینم احمد رضا، فکر میکردم بزرگ شدی، مرد شدی. ولی با این کارت تمام ذهنیتم رو نسبت به خودت خراب کردی. چند ماه پیش که عنوان کردی گفتم بهت نه، گفتی چرا، گفتم به هزار دلیل که نمی تونم بگم. پس به عمو اقا گفته بوده با اخم نگاهم کرد و ادامه داد: _فردا میریم عقدش میکنی. احمد رضا که تا حالا سرش پایین بود و جوابی نداشت تا بده فوری سرش رو بالا گرفت. _فردا نه عمو اقا بزارید اخر هفته. عمو اقا محکم گفت: _فردام دیره. _عمو خواهش میکنم اجازه بدید مادرم رو راضی کنم. _شکوه راضی نمیشه احمدرضا. _شما تا اخر هفته بهم مهلت بدید راضیش میکنم. عمو اقا یکم نگاهش کرد گفت: _امروز یکشنبس. احمد رضا صبح جمعه میام یا میریم محضر عقدش میکنی یا فسخش میکنی میبرمش. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 -دارم وارد یه زندگی بی عشق و اجباری می‌شم اونم فقط به خاطر دهن گشاد مردم. همون مردمی که وقتی بهنام می‌گفت بابا، مردم می‌شینن می‌گن خسیسی، با یه رستوران و درآمد بالا ماشینت اینه چی گفت؟ گفت ما به خاطر مردم زندگی نمی‌کنیم. دهن مردم و نمی‌شه بست. هر کاری کنی یه چیزی می‌گن. چطور اون موقع اینجوری می‌گفت، حالا این‌طوری؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نمی‌دونم چرا اینقدر با من لجه! -عه، مینا! با صدای سیمین به جلو نگاه کردیم. -شما دخترا دو ساعته کنار گوش هم چی می‌گید؟ بیتا گفت: -خواهرم و دارین می‌برید سیمین خانوم باید از لحظه به لحظه استفاده کنم. من و مینا از لحظه‌ آفرینشمون با هم بودیم، قبول کنید خیلی سخته جدا شدنمون. سیمین چیزی نگفت. متوجه نگاههای سنگین آرش شدم. از توی آینه‌ی وسط ماشین نگاهم می‌کرد. لبخندی کاملا مصنوعی بهش زدم و به تماشای خیابون مشغول شدم. بالاخره به آدرس مورد نظر سیمین رسیدیم. وارد مزون شدیم. فضای خیلی بزرگی داشت و در و دیوارش پر از رنگ زرد و نارنجی بود و پر از مانکن و لباس. خانمی با دیدنمدن به طرفمون اومد. حسابی سیمین و آرش رو تحویل گرفت و وقتی من به عنوان نامزد آرش معرفی شدم، کمی فکر کرد ولی در نهایت احوال پرسی گرمی کرد و به سمت اتاقی راهنماییمون کرد. روی مبل‌های توی اتاق نشستیم و اون خانم چند تا ژورنال جلومون گذاشت. سیمین بدون توجه به من یکی از ژورنال‌ها رو برداشت و مشغول ورق زدنش شد. بیتا هم یکی دیگه رو برداشت. بین سیمین و بیتا نشسته بودم و گاهی به سمت سیمین و گاهی به ژورنال دست خواهرم نگاهی می‌کردم. لباسی توجهم رو جلب کرد. دستم رو به معنای صبر کن جلوی بیتا گذاشتم و جلوی ورق زدنش رو گرفتم. خیلی زیبا بود. دامنش پف داشت ولی نه خیلی زیاد. طبقه طبقه حریر بدون چین از دامن آویز شده بود. قسمت بالایی بالاتنه با تور و گیپور تزیین شده بود. خودم رو بین اون لباس تصور کردم و لبخندی زدم که سیمین گفت: -این خوبه. بهش نگاه کردم. دست روی یه لباس گذاشته بود. سیمین بدون در نظر گرفتن من و سلیقه‌ام مشغول صحبت با مزون دار شد. واقعا این زن با خودش فکر کرده قراره عروسک به خونه‌اش ببره! دیروز که یه بند زنگ می‌زد و اونجوری عاصیم کرده بود و بدون در نظر گرفتن سلیقه‌ی من برام حلقه انتخاب کرد و حتی حلقه‌ها رو نداد تا من به خانواده‌ام نشون بدم. درسته که دیروز با همه قهر بودم ولی اون که نمی‌دونست، اینم از انتخاب لباس عروس.
-آرش خان، همین موضوع پارچه و برۺ و قیچی رو برو به مادرت بگو، چون من زیر بار پوشیدن اون لباس نمی‌رم. اصلا بگو مامانت برای خودش سفارش بده. اتفاقا فکر کنم بهرام خان خوشحالم بشه، خاطرات عروسیشون تکرار می‌شه. رنگ نگاه آرش تغییر کرد. حالا هم کلافه بود و هم غمگین. نفسش رو سنگین بیرون داد و به طرف سیمین رفت. از مشاجره‌ی پیش اومده اصلا ناراحت نبودم، برعکس دلم می‌خواست اینقدر گش،پیدا کنه که مراسم عروسی به هم بخوره. بیتا به طرفم اومد. -مینا تو از چیه اون لباس خوشت اومده؟ -دامنش، خیلی قشنگه! بدون اینکه روش کار شده باشه شلوغه. یه کم هم دنباله داره. -خب بزار به سیمین خانم بگم، دامن لباسی که تو انتخاب کردی و بالاتنه‌ای که اون انتخاب کرده رو بدیم خیاط بدوزه. -نمی‌خوام! این زن زیادی داره تو کارهای من دخالت می‌کنه! الان کوتاه بیام تا آخر همینه! آرش هم باید یاد بگیره که اولویت زندگیش زنیِ که داره باهاش زندگی می‌کنه. ارش رو دیدم که به طرفم می‌اومد. حوری ایستادم که انگار ندیدمش. وقتی از،اندازه‌ی سایه‌اش روی زمین مطمئن شدم که نزدیکم شده رو به بیتا گفتم: -بیتا به جون خودم اگر آرش طرف مادرش رو بگیره و سلیقه‌ی من براش مهم نباشه، همین الان ول می‌کنم و می‌رم و می‌زنم زیر همه چیز. چند لحظه‌ای طول کشید و من همچنان به سایه‌ی آرش خیره بودم. بالاخره جرات کرد و اسمم رو صدا کرد. -مینا جان، شما بیا برو بشین من درستش می‌کنم. رو به بیتا کرد و گفت: -بیتا جان شما هم بیا برو بشین. با بیتا به هم نگاه کردیم. مطمئن بودم که بیتا هم داره به پسوند جانی که آرش به اسمش داد فکر می‌کنه. بیتا جان به جای بیتا خانوم؟ ای خدا، دارم تو چه قومی می‌رم؟ نشستیم و آرش با زن مزون دار آروم آروم صحبت کرد و زن بعد از چند دقیقه من رو برای اندازه‌گیری به یه اتاق دیگه برد. مانتوم و شالم رو درآوردم و زن با متر توی دستش روی تنم مانور می‌داد که در اتاق زده شد و آرش بعد از اجازه‌ای که زن بهش داد در رو باز کرد و به من نگاه کرد. می‌تونستم قبل از ورود آرش حداقل شالم رو روی سرم بزارم، ولی این کار رو نکردم تا از این سلاحم برای به هدف نشوندن تیرم استفاده کنم. آرش سر تا پام رو با نگاهش وجب کرد و لبخند روی لبهاش نشست. من و زن هر دو منتظر به آرش نگاه می‌کردیم و آرش محو تماشای من بود. -چیزی می‌خواستی آرش جان! نگاهی متعجب به زن کردم. این‌ها چرا زن و مرد براشون فرقی نداره و همه به هم جان جان می‌کنند؟ آرش تازه به خودش اومد و گفت: -شما اون لباسی رو فاکتور کن که مینا می‌خواد. اما برای آخر هفته، اونی رو که مادرم پسندیده بود ولی هر رنگی که مینا می‌خواد برای جشن نامزدیمون آماده کن. زن نگاهی به من کرد و گفت: -قبوله، یا نه، می‌خوای بازم بجنگی؟ لبخندی زدم، هنوز مونده مینا رو بشناسی آرش خان! -قبوله، فقط پارچه سبز ملایم دارید؟ زن سری تکون داد و گفت: -داریم، الان بهت نشون می‌دم.
🌘🌘 از لبخند من خوشحال شد. اونم لبخند زد و سری تکون داد. -درسش رو خوندی؟ به طرف میزی رفت. صندلیش رو بیرون کشید و از من خواست تا بشینم. خودش هم نشست و گفت: -آره، من معماری داخلی خوندم؛ دانشگاه آمل. -رشته‌ی قشنگی باید باشه، پر از رنگ و طرح. می‌خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد. لبهام رو به هم فشردم. فکر می‌کردم که باز هم سیمین باشه، اما اشتباه فکر می‌کردم. -الو، سلام. -من که برای شما توضیح داده بودم. -نه همون جور که خواسته بودم بیضی. -من خودم با فرهنگ حرف می‌زنم. -پس دست نزنید تا خودم بیام. تماس رو قطع کرد. -با فرهنگ یه پروژه برداشتیم. من تزیینات داخلیش رو به عهده گرفتم، اون خارجی. اما نمی‌دونم چرا تو همه کار من دخالت می‌کنه. هر چی هم بهش تذکر می‌دم فایده نداره. -فرهنگ هم معماری داخلی خونده. سری بالاوانداخت و گفت: -نه، کارش فقط نمای ساختمونه. اونم تجربی یاد گرفته. صفحه‌ی گوشیش رو باز کرد. با انگشت چند بار روی صفحه‌اش کشید و بعد گوشی رو به طرفم گرفت. -حالا می‌بینیش، ولی این عکسشه. گوشی گرفتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. یه پسر هم قد خودش، با کت و شلوار کنار یه آب نما ایستاده بودند. اون پسر که آرش فرهنگ معرفیش کرده بود، ریش داشت و برعکس آرش موهای روشنش رو کوتاه کرده بود. -عکس‌های بعدیش رو هم دوست داشتی نگاه کن. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و عکس رو عوض کردم. عکس یه خونه بود. داشتند تو خونه کار می‌کردند. با صدایی سربلند کردم. -ببخشید این سمند سفید برای شماست؟ آرش سری تکون داد و ایستاد. -می‌شه جا به ‌جاش کنید؟ نگاهی به من کرد و گفت: -عزیزم بمون همین‌جا، الان برمی‌گردم. با سر جوابش رو دادم و آرش ازم دور شد. دوباره به عکس‌های گوشی خیره شدم که یه دفعه تصویر صفحه عوض شد و اسم سیمین روی صفحه‌ی بک گراند گوشی اومد. اولش اخم کردم و بعد یه فکر شیطنت آمیز به ذهنم خطور کرد. انگشتم رو روی نوار قرمز کشیدم و رد تماس زدم. حال سیمین رو پشت گوشی تصور کردم و زیر لب خندیدم. به چند ثانیه نکشید که دوباره اسم سیمین مزاحم عکس دیدنم شد. کارم رو تکرار کردم و این بار یه کم بلند تر خندیدم. بار سوم علاوه بر این که تماس رو رد کردم همونجا وارد پیام‌هاش شدم و براش نوشتم. (مامان خواهش می‌کنم، یه دقیقه اومدم با نامزدم بیرون. اینقدر به من زنگ نزن.) و آیکون ارسال رو زدم. به ثانیه نکشید که دوباره اسم سیمین روی گوشی اومد. قطعا که کار واجبی نداشت و فقط می‌خواست گزارش بگیره. دوباره تماسش رو رد کردم و نوشتم: (مگه قراره من برنگردم، میام خونه بهت گزارش می‌دم.) پیام ارسال رو زدم. دلم طاقت نیاورد و بازم نوشتم: (از وقتی که راه افتادیم، نه مامان مینا، نه باباش هیچ کدوم بهش زنگ نزدن. خب زشته دیگه، من خجالت می‌کشم، هر پنج دقیقه زنگ می‌زنی. بعد مینا برام دست می‌گیره.) یه کم تردید داشتم، ولی در نهایت پیام رو ارسال کردم. یعنی کار درستی کرده بودم؟ شونه‌ای بالا دادم و زیر لب بی‌خیالی به خودم گفتم که بوق ریز گوشی توجهم رو جلب کرد. پیام اومده بود، از سیمین. پیام رو باز کردم. (آفرین آقا آرش، آفرین. مادرت رو به زنت بفروش. قرارمون چی بود؟ می‌خوای چی رو بهم ثابت کنی؟ بالاخره که تو برمی‌گردی خونه.) لبم رو گزیدم و زیر لب گفتم: -آرش برات درد سر درست کردم. با لبخند پیام‌ها رو یه بار دیگه خوندم و پاکشون کردم و گفتم: -عیبی نداره، عوضش امشب یه فیلم داریم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت151 به موبایل و برگه توی دستم که به سمتش گرفته بودم نگاه کرد و به طرفم ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با گوشه چشمم به حسین و سالار که هر دو به من خیره بودند نگاه کردم. سالار با دیدن چشم‌های پر از اشکم دست لای موهاش کشید و کلافه به سمت دیوار رفت. حسین عصبانی چرخید و وارد اتاق شد. ثریا سرم روخ محکم تر به خودش چسبوند. نوازش دست عمه رو روی پشتم حس می‌کردم. صدای کوبیده شدن در اتاق من رو از آغوش ثریا جدا کرد. حسین کاپشنش رو برداشته بود و با سرعت به طرف در هال می‌رفت. عمه گفت: -کجا؟ سالار جست زد. حسین در رو باز کرده بود که دستش رو گرفت. حسین سعی می‌کرد دستش رو آزاد کنه. زورش نرسید که صداش در اومد. -می‌خوام برم دنبال اون فرشید کثافت. اون بغل گوشش خونده که فراریش داده. سالار آروم گفت: -صبر کن با هم بریم. صاف نشستم. صورتم خیس بود و سرمایی که از در باز هال رد می‌شد، لرز به پوست صورتم می‌انداخت. لب‌هام رو تکون دادم و گفتم: -نه، نرید. سالار برای لحظه‌ای ایستاد و من تو همون چند ثانیه توقفش گفتم: -فرشید ... زندانه. عمه پشتم رو نوازش کرد و گفت: -خدا رو شکر، زبونش باز شد. سالار و حسین منتظر نگاهم می‌کردند. واقعا حوصله و توان گفتن کلمات بیشتر رو نداشتم. سالار جلوم یه زانو نشست. -از کجا می‌دونی تو؟ ثریا حال نزارم رو که دید، گفت: -نمی‌تونه بگه، نمی‌بینی رنگ به رخ نداره! ولش کن. ثریا ایستاد و دستم رو کشید. -پاشو بریم تو اتاق. ایستادم و گفتم: -دوست...سعید...گفت بهش. تیکه تیکه حرف زدنم و صدای بی‌حالم، من رو از جواب دادن به سوالات بعدی معاف کرد. همراه ثریا پا توی اتاق گذاشتم. روی تشک نشستم. ثریا به خوابیدن تشویقم کرد. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سحر چیکار کردی تو؟ یعنی زندگی با ما اینقدر سگی بود که ازمون فرار کردی؟ درسته مامان مرده بود و بابامون هم دین و دنیاش رو به لحظه‌ای نعشگی فروخته بود، ولی خب ما همدیگه رو داشتیم. ازدواج جدامون نمی‌کرد، همونطور که ثریا رو جدا نکرد. واقعا اون عشقی که باهاش فرار کردی، ارزش ترک خانواده‌ات رو داشت؟ ما اینقدر بد بودیم یا اون خیلی خوب! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زرین بانو با همون حالت قهر گفت: -از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفتید. انتظار دارید، الان چیکار کنم؟ حسام جلو رفت و روبه‌روی مادرش روی مبل نشست و گفت: -مامان خب کار داشتیم! زن‌عمو تیز به حسام نگاه کرد و به عتاب گفت: -تو کار داشتی! با دست به من اشاره کرد. - این کار داشت... به چشم‌های حامد خیره شد و ادامه داد: - تو کجا رفتی؟ حامد کنارش روی مبل نشست و گفت: -من رفتم بهار تنها نباشه! زن عمو قیافه طلبکار به خودش گرفت و گفت: - بهار الان سه ساله این جا داره درس می‌خونه. تو این سه سال خیابون‌ها رو یاد گرفته، دانشگاه شون رو هم عین کف دستش بلده. اونی که نیاز به مراقبت داره تویی که هیچ کدوم از این خیابون‌ها رو نمی‌شناسی. حرف حساب جواب نداشت. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم. روی مبل روبه‌روی حامد نشستم. زن عمو با حالت قهر ادامه داد: -مثلا مادرشون رو آوردن بگردونند! حامد گفت: -دیشب که برج میلاد رو بهت نشون دادیم. زن‌عمو چشم غره‌ای به حامد رفت و گفت: - برداشتید من رو بردید با ماشین یه ساختمون دراز به من نشون دادید، می‌گید این برج میلاده. خب این رو که صد دفعه تو تلویزیون دیدم. حالا از پشت شیشه ماشین هم دیدم. بعد به حسام اشاره کرد و گفت: -این که از اول هم دلش نمی‌خواست من رو بیاره. حسام با قیافه‌ای شوک زده به مادرش نگاه کرد و گفت: - مامان، تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن! حامد دستش رو دور گردنم مادرش انداخت و گفت: - الهی من قربونت برم! دوست داری کجا ببرمت؟ زن عمو پشت چشمی نازک کرد و روش رو از حامد برگردوند. حامد صورت زن عمو رو بوسید و گفت: - قهر نکن دیگه! اینجوری دلم می‌گیره. دستش رو از دور گردن مادرش برداشت و گفت: -بزار یه جور دیگه بگم! روی یک زانو جلوش نشست. دستش رو به طرف زرین بانو دراز کرد و گفت: -خانوم خوشگله! افتخار می‌دید، شب من رو همراهی کنید، برای گردش؟ زن‌عمو کمی چشم‌هاش رو چرخوند، چادرش رو روی دهنش کشید. می‌شد از گونه های برآمده‌اش، لبخند رو تشخیص داد. لبخندی که زیر سیاهی چادر مخفی شده بود. - پاشو، خودت رو لوس نکن!