بهار🌱
#پارت161 💕اوج نفرت💕 برای دیدن استاد دل تو دلم نبود. تپش های قلبم بالا رفته بود و کنترلش غیر قابل
#پارت162
💕اوج نفرت💕
پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد.
پروانه سرگرم صحبت با چند نفر بود.
اصلا حوصله ی حرف هایی که با نگاه بهم زد رو ندارم. طوری که متوجه نشه از کلاس خارج شدم.
طبق برنامه کلاس استاد شکیبا هم برگزار شد. ولی من تو کلاس حاضر نشدم. اصلا تمرکز نداشتم روی نیم کت چوبی گوشه ی حیاط نشستم.
حس لعنتی عذاب وجدان رهام نمیکرد. مدام تو ذهنم حرف میزد.
نگار چیکار میکنی تو انقدر بی پروا به نامحرمی نگاه نمیکردی. هیچ کس هم ندونه تو چه گذشته ای داری، خدا که میدونه.
_خانم صولتی!
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم چون عمو اقا قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
_چشم استاد.
گوشیم رو دراوردم استاد شمارش رو گفت و من با شادی وصف ناپذیر درونی توی گوشیم ذخیره کردم. تک زنگی زدم تا شمارم توی گوشیش ذخیره بشه.
خداحافظی کرد و من رفتنش رو با نگاه بدرقه کردم.
همین که وارد ساختمان دانشگاه شد شماره رو توی گوشیم ذخیره کردم فوری وارد پیام رسانی که عکسش روتو گوشی پروانه دیده بودم شدم. بین مخاطبین پیداش کردم روی صفحه ی پروفایلش زدم.
عکسی با لبخند دلنشین دندون نمایی که روی لب هاش بود، اولین عکس پروفایلش بود عکس رو تو گالریم ذخیره کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا عکس های دیگش رو ببینم دو تا عکس دیگه از خودش بود که اونها رو هم ذخیره کردم. بقیه عکس منظره که روی همشون یاداشت هایی از دلتنگی بود که خبر از دل پر دردی میداد.
نمیدونم واقعا انقدر غمگینه یا صرفا از این متن ها خوشش میاد.
به صفحه ی گوشی خیره شدم و منتظر پیامش موندم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت162 🌘🌘
صدای نگرانش تو گوشی پیچید.
-چی؟ کی؟ اصلا برای چی؟ مینا جواب بده!
دوباره از بین گریههام گفتم:
-به من... میگن... آینه و شمعدون...
-آینه و شمعدون چی؟
گوشی از دستم کشیده شد.
مامان بود که این کار رو کرد.
با اخمی غلیظ نگاهم میکرد.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
اشکهام رو پاک کردم و به بابا که حالا دست به کمر و با اخم بالای سرم ایستاده بود، نگاهی کردم.
مامان گفت:
-الو، سلام آرش جان!
-نه شما نگران نباش. دعوای خواهر برادری بوده. مینا بیخودی شلوغش میکنه.
-اصلا حرف آینه و شمعدون نیست که...
-نه پسرم، چیز مهمی نبوده.
-باشه الان گوشی رو میدم بهش.
دستش رو روی دهنی گوشی گذاشت و رو به من گفت:
-آبروریزی نکن، بگیر دو کلمه مثل آدم باهاش حرف بزن.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
بابا کلافه بالای سرم ایستاده بود و مامان با چشم غره نگاهم میکرد.
واقعا انتظار داشتند تو این شرایط بتونم حرف بزنم.
دماغم رو بالا کشیدم و الویی گفتم.
-مینا حالت خوبه الان؟
با صدایی پر از بغض لب زدم:
-آره.
-نه خوب نیستی!
جوابی ندادم.
-من همین امشب میام تهران. میام ببینم چی شده.
بازم جوابی ندادم.
-نمیتونی حرف بزنی، آره؟
-آره.
-اشکالی نداره عزیز دلم، تو آروم باش، من اومدم. خداحافظ.
خداحافظی کردم و تلفن رو قطع.
-کی زد تو گوش تو؟
سر بلند کردم و به بابا نگاه کردم.
-شما!
سینهاش از خشم بالا و پایین میشد.
-اون سیلی بود؟
-سیلی به صورتم نبود ولی به قلبم که بود.
بابا همینطور نگاهم میکرد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-یه دختر فقط پدر و مادرش رو داره، اگه اونا هم قرار باشه پشتش نباشن، دیگه چی کار کنه؟
-آخه من نمیدونم یه آینه و شمعدون چه ارزشی داره...
ایستادم و گفتم:
-شاید از نظر شما بی ارزش باشه، ولی از نظر من اینطوری نیست. سیمین باید یاد بگیره که وارد مسایل خصوصی من نشه.
بابا گفت:
-لابد از اینجا رفتی همهاش دلم باید شور بزنه، که دائم به پر و پای مادرشوهرت نپیچی!
از مبلها فاصله گرفتم و به طرف اتاقم رفتم و گفتم:
- برید به سیمین بگید، کاری به دختر ما نداشته باشی، مینا کاری بهت نداره.
-دختر یه ذره ادب داشته باش، نمیخوای بهش بگی مامان حداقل بگو سیمین خانم.
جوابی به این حرف مامان ندادم و وارد اتاقم شدم.
#پارت162 🌘🌘
با اومدن به کوچه چشم چرخوندم و به دنبال مازاراتی سفید بهرام خان گشتم.
ولی خبری از اون ماشین لاکچری نبود. به آرش نگاه کردم.
دکمهی ریموت توی دستش رو فشار داد و چشمک زدن چراغ ماشینی رو تو نزدیکیمون دیدم.
ماشین وطنی نبود ولی به خوشگلی اون مازاراتی سفید هم نبود.
خب، اسم این یکی رو هم نمیدونستم.
چارهای نبود، سوار اون ماشین بژ رنگ شدیم و تو خیابونهای تهران با هم همسفر شدیم.
آرش هر کاری میکرد که من خوشحال باشم.
بالاخره یه گوشه پارک کرد و رو به من شد و گفت:
-خب، تعریف کن ببینم با کی دعوات شده بود، که دست روی تو بلند کرد؟
چهرهاش کاملا جدی شده بود، خیلی جدی.
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
-کسی...کسی دست رو من بلند نکرده بود، الکی گفتم.
نفس سنگینی کشید و گفت:
-گفتن چیزی به من نگی؟
جواب ندادم.
-مینا، اگه همین الان حرف نزنی میرم رستوران پدرت اونجا همهچی رو میپرسم. پس بگو چی شده؟
حالا که خودش میخواست چرا نباید میگفتم؟
بزار بدونه مادرش از دیشب تا حالا چه روزگاری از من سیاه کرده.
دهن باز کردم و تمام اتفاقات دیشب رو خلاصهوار و البته به نفع خودم، با کلی احساس و ناز و ادا تعریف کردم.
حرفهام تموم شد و تو چشمهاش نگاه کردم.
منتظر عکسالعملش موندم.
-این وسط کی دست روت بلند کرد؟
لبهام رو به هم فشار دادم.
-هیچ ... هیچ ... کس!
سرش رو پایین انداخت و بعد از چند دقیقه ماشین رو روشن کرد.
نکنه میخواد بره رستوران بابا!
-کجا میریم؟
-اول میریم صبحونه میخوریم. تا اون موقع هم مغازهها هم باز کردند. بعد یه گوشی برات میخرم. بعدم آینه و شمعدون رو هر مدل که خودت خواستی.
مات و خیره نگاهش کردم و کم کم لبخند رو لبهام نشست.
آرش قصد داشت ازم حمایت کنه.
کله پاچه گرفت. روی چمن های یه پارک نشستیم و کله پاچه رو خوردیم.
آرش حرف نمیزد و ساکت بود. تعجب برانگیز تر از همه این بود که الان دو ساعتی بود که با آرش بودم و نه اون و نه سیمین زنگی به هم نزده بودند.
شاید اینقدرها هم که فکر میکنم آرش مامانی نبود و اون دفعه هم فقط به خاطر خریدمون بوده که اینقدر با هم در تماس بودند.
سوالی نپرسیدم و چون خیلی هم ضعف داشتم با اشتها کله پاچه رو خوردم.
بعد از صبحونه راهی پاساژ علاءالدین شدیم.
یه موبایل خوشگل با تمام تجهیزات جانبیش برام خرید.
هنوز سوار ماشین نشده بودیم که موبایلم رو ازم گرفت و با اجازهای گفت.
آیکون تلفن رو لمس کرد و شمارهای رو گرفت.
-الو.
صدای جیغ و داد و فریاد سیمین رو از همون فاصله میشنیدم.
آرش کمی گوشی رو از گوشش فاصله داد و آروم گفت:
-مامان خواهش میکنم، یه دقیقه آروم باش برات توضیح میدم. اگه آروم نشی همین الان قطع میکنما!
صدای سیمین قطع شد و آرش ادامه داد:
-شارژ گوشیم تموم شد. فرهنگ هم پیشم نبود.
پس بگو چرا تماسی از صبح نداشته.
آرش همونیه که من تصورش رو کردم؛ یه پسر مامانی.
#پارت162 🌘🌘
-به نظر این حمام کردن زیادی طول نکشید؟
صدای آرش بود. در رو باز کردم و وارد اتاق شد. نگاهی به سرتاپای من انداخت و لبخندش هر لحظه پهن تر شد و گفت:
-تو هر لباسی قشنگی، حتی اگه اون لباس مال من باشه!
نگاهی به پیراهن لیمویی رقصان توی تنم انداختم. آرش در رو بست و من گفتم:
- ببخشید بی اجازه دست به کمدت زدم. مجبور شدم.
رو به روم ایستاد و گفت: میدونی، بی اجازه دست زدن به وسایلهای آقا آرش، تاوان داره! تاوانش رو بده، ببخشمت.
منتظر نگاهش کردم و اون ادامه داد:
-یه بار بی اجازه دست به کمد دلم زدی، تاوانش این شد که الان اینجایی! حالا که دست به کمد لباسم زدی، تاوانش اینه که بیایی اینجا.
دستهاش رو باز کرد و به خودش اشاره کرد. نگاهی به در بسته ی اتاق انداختم و طلبکار نگاهش کردم و تا خواستم مخالفت کنم، بین بازوهای مردونهاش گیر افتادم.
محکم فشارم میداد. خواستم خودم رو از این وضعیت نجات بدم که حلقه دستهاش تنگتر شد. صدای قریچ قریچ استخونهام رو میشنیدم.
صدای ضعیف آی و وایی که از گلوم خارج شد، باعث شد دلش بسوزه و رهام کنه.
با جدا شدن ازش نفس عمیقی کشیدم و یه دیوونه همراه با یه مشت به وسط سینهاش حواله کردم.
-نفسم برید.
میخندید و در حالی که روی صندلی می نشست، گفت:
-میخواستی اینقدر دلبر نباشی!
دست دراز کرد تا دستم رو بگیره، که اجازه ندادم و ازش فاصله گرفتم.
لب تخت نشستم. با تفریح و لذت نگاهم می،کرد. دروغه اگه بگم بدم میآمد. توجه رو دوست داشتم، حتی اگه اون شخص آرش باشه.
نگاهی به عکس روی دیوار انداختم. حس کنجکاوی قلقلکم داد و سریع یه سری جمله توی مغزم ردیف کردم.
قبل از این که جملات رو به زبون بیارم، آرش گفت:
-درسته که الان هوا گرمه، ولی اگه موهات رو خشک نکنی، سرما میخوری.
شونه ای بالا انداختم و با نیم نگاهی به عکس سه رخ آرش گفتم:
-میدونی آرش، چند دقیقهی پیش به یه نتیجهای رسیدم.
سرش رو به اطراف تکون داد و منتظر نگاهم کرد.
-تصمیم گرفتم اسمم رو عوض کنم.
ابروهاش رو بالا داد.
- عوض کنی؟ مگه مینا چه مشکلی داره؟ اسم به این قشنگی داری!
- خب اسمم قشنگه، فقط دلم میخواد اول اسمم حرف نون باشه.
چونهای بالا داد و گفت:
-نون؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، نون.
نیم نگاهی به عکس سه رخ انداختم و گفتم:
-نون... مثل نرگس، نسرین، نسترن، نیلوفر... اینها اسم گلن، اگه دوست نداری، بریم تو کهکشان. ناهید چطوره؟
شونه ای بالا دادم و گفتم: بریم تو طبیعت. نهال، نسیم. نظر تو چیه؟ نازی یا نازنین هم خوبه!
دوباره به عکس نگاهی انداختم و منتظر به آرش نگاه کردم. هنوز درگیر دو زاری کجش بود.
- اصلاً برای چی میخوای اسمت رو عوض کنی؟
لبهام رو غنچه کردم و کمی نگاهش کردم. باید بیشتر راهنماییش میکردم.
-میخوام یه تابلو سفارش بدم، یه عکس بزرگ از خودم. برم یه جای سرسبز، یه مانتوی سفید بپوشم و روسریم رو در بیارم، یه جوری که باد بپیچه توی موهام. بعد بخندم و یه عکس تمام قد بندازم. بعد پشت عکس بنویسم اِن، اِی...
اِی که تویی، ولی اِن من بشم. فقط حیف که موهام قهوه ای روشنه، مثلا اگر سیاه بود یا قهوه ای تیره، فکر کنم قشنگتر میشد. نظرت چیه رنگشون کنم یا یه کلاه گیس اون رنگی بزارم؟
حرف میزدم و گاهی به عکس روی دیوار نگاه میکردم.
چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد آب دهنش رو قورت داد. کمی زمین رو نگاه کرد و بعد نیمی نگاهی به عکس روی دیوار انداخت.
فکر کنم بالاخره این دو زاری افتاد. با لبخندی نامحسوس نگاهش میکردم. اولش که عکس رو دیده بودم حساس نبودم، نمی دونم چرا هر لحظه که میگذشت حساسیتم بیشتر میشد.
به چند دقیقهی پیش فکر کردم. لحظه ای که بین دستهاش گیر افتاده بودم. یعنی اون دختر رو هم بغل کرده بود؟
اخمام توهم رفت .من سهیل رو عاشقانه دوست داشتم، اما هیچ وقت اجازه ندادم که اون از مرزهام عبور کنه. خاک بر سر دختری که بخواد اینجوری وا بده.
منتظر توضیح آرش و عکس العملی ازش مونده بودم، که چند تا تقه به در خورد و بعد بلافاصله در باز شد. سرم به طرفه در چرخید. بهزاد بود.
سیب گاز زدهای توی دستش بود و لپش از تیکه قبلی که تو دهنش بود کمی باد کرده بود نگاهی به من و بعد به آرش کرد و اخم هاش تو هم رفت. رنگش پرید و رگهای گردنش به آنی بیرون زد. سرعت جویدنش کم شد.
حالا با این چی کار می کردم؟ الان چی با خودش فکر میکنه؟ موهای خیس و لباس آرش و در بستهی اتاق. خوبه که در اتاق قفل نبود.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت162
سالار کاپشن خاکی رنگش رو از تن کند و به گوشهای پرت کرد.
یه زانو نشست و به گلهای فرش خیره شد.
حسین ولی توی حیاط مونده بود و طول و عرض نه چندان بزرگ حیاط رو میرفت و برمیگشت.
نمیدیدمش ولی صدای قدمهای کلافهاش از دیوار نازک و پنج سانتی اتاق خواب میاومد.
شواهد نشون میداد که از سحر هیچ ردی پیدا نکردند و من خدا رو ته دلم شکر میکردم.
هر چند سحر هر لحظه تو خطر بود ولی حداقل زنده بود.
اگر هم شانس میآورد و معشوقش واقعا دوستش میداشت، شاید میتونست زندگی خوبی درست کنه.
حداقلش این بود که دست برادرهام به خون خواهرشون آلوده نمیشد.
عمه روبروش نشست.
لیوانی آبی به سمتش گرفت.
سالار لیوان رو گرفت.
عمه نگاهی به حیاط و رفت و آمد حسین انداخت و گفت:
-چی شد؟
سالار لیوان آب رو تا نیمه سر کشید.
سر چرخوند و به من که تو انتهایی ترین نقطه اتاق خواب نشسته بودم و از لای در نیمه باز بهش خیره بودم نگاه کرد.
یهو از جاش بلند شد و به طرفم اومد.
شکل راه رفتنش کمی ترس به دلم انداخت که بی اختیار خودم رو جمع کردم.
عکسالعمل ناخواستهام بود که قدمهاش رو شل کرد.
تو آستانه در ایستاد.
کمی نگاهم کرد و بعد پرسید:
-تو از کجا میدونستی فرشید زندانه؟
بهش گفته بودم، احتمالا فراموش کرده بود.
از حالت جمع شدگی در اومدم و لب زدم:
-دوست سعید گفت.
چین میون پیشونیش بیشتر شد و چشمهاش باریک و گفت:
-تو پیش دوست سعید چی کار میکردی؟ اصلا این دوستش کجاست؟
با این سوالات به کجا میخواست برسه؟
دوست نداشتم از اون روز چیزی بگم.
سخت بود گفتنش که چی به سرم اومده بود.
به پانسمان پام نگاه کردم.
توی همون گاراژ بود که توی پام شیشه رفت.
سالار روبروم نشست و گفت:
-اصلا تعریف کن ببینم چی شد اون روز.
به عمه که پشت سرش ایستاده بود نگاه کردم.
دوست نداشتم تعریف کنم.
لرزش چونهام دست خودم نبود.
نمیخواستم از اون لحظهها چیزی بگم.
از لحظههایی که پا برهنه و با لباس عروس، تو گاراژی دنبال سعید میرفتم.
اگر سالار بود، ورودم به اونجا به هزار دلیل ممنوع میشد، چه برسه با لباس و آرایش عروس.
اون روز و اون لحظه حسِ نداشتن امنیت و اینکه در آخر چی میشد دیوارههای قلبم رو خراش میداد.
عمه متوجه درخواست کمکم شد که پا جلو گذاشت و گفت:
-بعدا به من میگه، الان ولش کن.
سالار اخم کرد.
-یعنی چی بعدا به تو میگه؟ از دیشب که زبونش بسته بود و راه به راهم غش میکرد.
الان که بهتره بگه که من تکلیفم رو بدونم.
به من نگاه کرد و گفت:
-به من گفتن آدمای اسفندیار اومدن و تو رو از خونه بردن.
چطوری بردن؟ کجا بردن؟ اصلا چی شد تو قبول کردی جای سحر باشی؟
صحنههای زیر زمین اون رستوران لعنتی جلوی چشمهام ظاهر شد.
بابا رو توی اون سرما لخت کرده بودند و دست روی شرفش گذاشته بودند.
-دِ حرف بزن دیگه!
صدای فریاد برادر بزرگم لرز به تنم انداخت.
چونهام لرزید و چشمهام پر شد.
کم پیش میاومد که صدای سالار برای من بلند بشه.
عمه با کف دست به پشت سالار کوبید و با تشر گفت:
-گفتم میپرسم دیگه ازش!
کنارم نشست.
- حالش خوب نیست، نمیفهمی؟
سرم رو تو آغوشش کشید و گفت:
-اون سحر بی شرف ول کرده رفته، دق و دلیتو سر این بدبخت خالی میکنی؟
نتونستی ردشو بگیری، اومدی سر این داد میزنی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت161 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن میکنم، برو کیفت رو بیار
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت162
وارد کوچه شدم. به ماشینهای پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق ماشین باعث شد نگاهی به ماشین شاسی بلندی کنم که چراغهای قرمز عقبش چشمک میزد. به طرفش حرکت کردم و روی صندلی عقب جا گرفتم.
دوباره دل شوره به سراغم اومد. اگر حامد هم چیزی نگه، حسام، حسابی بازخواستم میکنه. زورش به مادرش که نمیرسید و دیوار منم که حسابی کوتاه!
تو همین فکرها بودم که صفحه موبایلم خاموش و روشن شد، ولی هیچ صدایی ازش در نیومد. حتما خراب شده، چون من صداش رو قطع نکردم.
آروم گوشی رو برگردوندم. حامد بود. آب دهنم رو قورت دادم و نوار سبز رنگ رو لمس کردم.
- الو!
صدای نگران حامد توی گوشم پیچید.
-بهار، کجایید؟
اومدم لب باز کنم که صدای عصبانی حسام رو شنیدم.
-جواب داد؟ بده من ببینم اون گوشی رو!
- داداش دارم ازش میپرسم. بذار!
ناخواسته لبهام رو به داخل جمع کردم. حامد گفت:
-بهار، کجایید؟
- داریم برمیگردیم!
- کجا رفته بودید؟
یه دفعه صدای اعتراض حامد و بعد هم صدای فریاد گونه و عصبانی حسام تو گوشم، پیچید.
-بهار، کدوم قبرستونی هستی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
صبر نکرد که جواب بدم و ادامه داد:
-یعنی فقط دستم بهت برسه، میدونم باهات چیکار کنم! چشمت خورده به آب و رنگ تهران، مامان من رو کجا برداشتی بردی؟
فریادش بلند تر شد.
- چرا حرف نمیزنی؟
نگاهی به پشت سر مهگل انداختم و آروم گفتم:
-آخه تو نمیذاری!
- گوشی رو بده به مامان.
نگاهی به زن عمو انداختم که از روی صندلی جلو به طرفم برگشته بود و با اخم نگاهم میکرد. گوشی رو به طرفش گرفتم که با سر جواب منفی داد.
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- یه ربع دیگه میرسیم هتل.
با لحنی پر از تهدید گفت:
- یه ربع دیگه من تو رو میکشم.
آروم جواب دادم:
- باشه، پس تا یه ربع دیگه!
گوشی رو از گوشم فاصله ندادم و همونطور نگهش داشتم.
کمی ترسیده بودم و منتظر بودم تا یه چیزی بگه، یا اگر هم تماس قطع میشه، از طرف اون باشه.
بعد از چند لحظه، صدای حامد خیلی ضعیف اومد که میگفت:
- نگفت کجا رفتند؟
حالا صدای عصبانی و تند حسام اومد.
-تو چرا اینقدر بیغیرتی؟ دو سه ساعته داریم دنبالشون می گردیم، اونوقت بعد از این همه تماس، خیلی آروم میگی کجایید!
صدای آروم و ضعیف حامد اومد که میگفت:
- داداش، مگه غیرت به صدای بلنده! الان مثلا به تو گفت کجا رفتند!
بعد صدای خش خشی اومد و صداها نا واضح شد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. قسمت قرمز رنگ رو لمس کردم.
زن عمو و مهگل با هم حرف میزدند و من ترجیح میدادم، ساکت باشم.
مهگل ماشین رو روبروی هتل نگه داشت و بعد از خداحافظی و تعارفات معمول، پیاده شدیم.
حسام و حامد لب باغچه، کنار پیادهرو نشسته بودند. حسام با اخم به روبرو نگاه میکرد و حامد آروم باهاش حرف میزد. با زنعمو همقدم شدم و به طرفشون رفتیم.