بهار🌱
#پارت171 💕اوج نفرت💕 دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم. نمی تونستم به میترا اعتم
#پارت172
💕اوج نفرت 💕
تمام تلاشش بر اینه که من اعتراف کنم که به استاد علاقه مندم و من هر بار انکار کردم در نهایت تسلیم شد.
بعد از نهار به اتاقم برگشتم خودم رو سرگرم درس خوندن کردم خوشبختانه میترا هم سراغم نیومد.
اون شب به اصرار عمو اقا شام رو سه تایی بیرون خوردیم.هر چی این زوج عاشق علاقه به بیرون موندن داشتن، من تلاش برای برگشتن.
بالاخره من پیروز شدم و به خونه برگشتیم. فوری به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و خودم رو به خواب زدم.
یک ساعتی میشد که بی هدف غلت میزدم. از خواب بودنشون که مطمعن شدم گوشیم رو برداشتم پیام های پشت سر هم پروانه رو باز نکردم و مستقیم به صفحه ی پروفایل استاد رفتم.
به چشم هاش نگاه کردم
تو چی داری که عین اهن ربا من رو به سمت خودت جذب میکنی.
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم.
دارم چی کار میکنم نگاه کردن به چهره ی مردی از سر علاقه، اونم چندین بار. بعد هم میگم هوس نیست. پس چیه?
من تا قبل از این موقع حرف زدن به چهره ی مرد ها نگاه هم نمیکردم چی شده که انقدر از خدا فاصله گرفتم که انقدر راحت گناه میکنم.
با حرص به گوشیم نگاه کردم
باید تمومش کنم. همین امشب، همین الان. باید راستش رو به استاد بگم اگر دوستم داشته باشه صبر میکنه تا برم و احمدرضا رو راضی به فسخ کنم.
گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی اسم استاد گذاشتم
دستم رو سمت کیبورد روی صفحه بردم تا تایپ کنم. انگشت مستاصلم رو توی مشتم پنهان کردم.
بنویس دیگه! نمیتونم، دوستش دارم.
این عشق الوده به گناهه.
نیست.
خودت رو گول نزن.
دستم رو انداختم و به صفحه ای که روش نوشته بود هنوز هیچ پیامی نیست خیره شدم. اشک سمجی که روی گونم بود رو با سر انگشتم پاک کردم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. عزمم رو جزم کردم برای نوشتن انگشتم رو روی کیبور گذاشتم که با دیدن پیامی که روی صفحه اومد یک لحظه سرم یخ کرد.
_سلام.
فوری صفحه رو بستم. چه ابرو ریزی شد. همین که نوشت سلام فوری سین خورد.
درمونده گوشی رو روی تخت گذاشتم.
خیلی زشته که سین بخوره جواب ندم.
گوشی رو برداشتم. صفحش رو باز کردم و تایپ کردم.
_سلام استاد.
بلافاصله سین خورد و جواب داد.
_خوبید?
_ممنون.
_فردا میتونم ببینمتون. بعد از کلاس استاد شیبانی.
_بله، حتما.
چرا گفتم بله. جواب عمو اقا رو چی بدم. اصلا مگه قرار نبود بهش بگم.
با اومدن پیام جدید افکار ناخوشایندم رو کنار زدم و با لبخند بهش خیره شدم.
_میتونم ازتون دعوت کنم نهار رو با هم باشیم.
لبخندم هر لحظه پهن تر میشد از دعوتش بی نهایت خوشحال و با نشاط شدم فوری تایپ کردم.
_باعث خوشحالیه.
_یه در خواست ازتون دارم. لطفا به پدرتون اطلاع بدید. اگر اجازه دادن بیاید. دوست ندارم دیدار هامون مخفیانه باشه.
با خوندن پیامش عین یخ وا رفتم.
نگار لازم نیست بگی. اصلا چرا باید بگم. من خودم برای خودم تصمیم میگیرم. حداقل تو این مسئله.
_چشم.
_پس تا فردا.
صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم وبا شادی
وصف ناپذیری به سقف خیره شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت172 🌘🌘
صدای زنگ بلند شد و من بیتوجه به بقیه شالم رو روی سرم انداختم و به طرف در خروجی رفتم.
قبل از اینکه به در برسم کلید آیفون زده شده بود و آرش وارد خونه شد.با دیدنم لبخند زد. بعد از سلام و احوالپرسی با بقیهی اعضای اون خونه، چمدونم رو برداشت و همراه با بهزاد و سیمین سوار ماشین بینظیرش شدیم و چهار نفری راهی رشت شدیم.
کنار بهزاد روی صندلی عقب نشسته بودم. آرش دوست داشت کنارش بشینم ولی بهزاد بازوم رو گرفت و قبل از اینکه که کسی چیزی بگه منو روی صندلی عقب نشوند و خودش هم کنارم نشسته بود. برای من فرقی نداشت، اما آرش با حسرت به من نگاه میکرد.
آهنگ ملایمی فضای ماشین رو پر گرده بود و غیر از اون هیچ صدای دیگهای نبود. همه ترجیح داده بودند که ساکت باشند.
یک ساعتی گذشته بود و من فقط به خیابونها نگاه میکردم که ضربهی کوچیکی به پام خورد. به بهزاد نگاهی کردم.
-تو برای چی با بلیز اومدی بیرون؟
نگاهی به مانتوی طوسی رنگ توی تنم انداختم و گفتم:
-بلیز کجا بود؟ مانتوعه ها!
چشم غرهای به من رفت.
-این یه بلیزِ! وای به حالت مینا با این از ماشین پیاده شی، چنان آبروریزی جلوی اینا راه بندازم، بعدم برت میدارم میبرمت یه جا که دست هیچ کس بهت نرسه.
یه کم نگاهش کردم و جواب دادم:
-پس چی کار کنم؟ یعنی همش تو این ماشین بمونم؟
با بالای چشم نگاهم کرد.
-چمدونت کجاست؟
-با هواپیمای شخصیمون فرستادم زودتر بره...صندوق عقبه دیگه!
-کی تو رو پر از نمک کرده، نمکدون؟
جوابی بهش ندادم. سرش رو نزدیک تر آورد و گفت:
-میمونی همینجا تا برات یه مانتوی درست و حسابی بیارم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. معلوم نیست چند روز قراره رشت بمونم و از اونجایی که پیداست حسابی با بهزاد فیلم دارم. با فکر به مانتوهایی که آرش بدام خریده بود و الان تو صندوق عقب بود لبخند زدم. یعنی به نظر بهزاد کدومشون بهتره؟
دلم میخواست زودتر عکسالعملش رو بفهمم، کمی فکر کردم و رو به آرش گفتم:
-خیلی مونده تا برسیم؟
آرش از توی اینه نگاهی به من انداخت و لبخند زنان گفت:
-تازه اول راهیم. ولی اگه خسته شدی یه جا نگهدارم.
بهزاد سریع گفت:
-نه بابا خستهی چی؟ تو که اینقدر تیتیش مامانی نبودی؟
سیمین به طرف ما برگشت و گفت:
-ای بابا آقا بهزاد، عروسه و نازش. شاید داره برای نامزدش ناز میکنه، تو ذوقش نزن.
بعد رو به آرش گفت:
-یه خورده جلوتر یه استراحتگاه هست. نگهدار عروس خانممون خسته شده.
آرش دوباره از آینه نگاهی به من کرد و گفت:
-چشم خانم خانما، امر دیگهای؟
لبخندی زدم و با نیم نگاهی به بهزاد، نازی عمیق تو صدام انداختم و گفتم:
-عرضی نیست آقا آرش.
آرش خندهای تو صداش انداخت.
-این جوری حرف میزنی یه موقع میخورمت چیزی ازت نمیمونه ها.
سیمین آروم به بازوی آرش زد و خندید. چشمهام گرد شد و یه لحظه درد توی پام پیچید. آخ ریزی گفتم و دستم رو روی دست بهزاد که داشت از پام نیشگون میگرفت گذاشتم. اروم گفتم:
-چته تو؟
-مثل آدم حرف بزن.
آروم تر گفتم:
-اگه نزنم چی کار میکنی؟
-با پشت دست میزنم تو دهنت که تا یه هفته هر وقت خواستی حرف بزنی ورم دهنت نزاره.
این کار اصلا ازش بعید نبود. پس ساکت موندم و جوابی ندادم.
پنج دقیقهی بعد آرش کنار یه رستوران سر راهی نگه داشت. قبل از اینکه پیاده بشه یه چشمک بهم زد و گفت:
-پیاده شو.
لبخند زدم و به بهزاد نگاه کردم و اخم غلیظش لبخندم رو خشک کرد.
-میتمرگی همینجا تا برگردم.
خودش رو به طرف در سُر داد و بعد به برگشت و تاکیدی گفت:
-پیاده نمیشیا.
سری تکون دادم و همونجا منتظر برادر غیرتیم موندم.
#پارت172 🌘🌘
سرچرخوندم وبه بهزاد که حالا با کمربندش درگیر بود، نگاهی کردم.
-تو کرم ضدآفتاب داری؟
با بالای چشم نگاهم کرد.
- ضد آفتاب؟ تو؟ تو دست و صورتت رو با صابون نمیشوری، اون وقت دنبال کرم ضد آفتابی!
مکثی کرد و گفت:
-آها! میخوای جلوی این پسره تریپ باکلاسی بیای.
در چمدون رو بستم و با اخم گفتم:
- یه کلمه بگو ندارم. چونهاش رو با تخم کفتر بستن انگار.
دست به کمر ایستاد.
- فکر نکن اینجا مهمونیم کاری بهت ندارما!
کیف دستیم رو برداشتم و همونطوری که اداش رو در میاوردم، از اتاق خارج شدم.
بهرام خان کنار در اتاق سیمین ایستاده بود و داخل اتاق را نگاه میکرد.
بابا نبود.
اصلا اینجا چی کار می کرد؟
فقط اومده بودن مچ من رو بگیره؟
چونه بالا دادم و به طرف پلهها رفتم.
قبل از اینکه پا روی اولین پله بزارم، نیم نگاهی به داخل اتاق سیمین انداختم.
در تکاپو برای آماده شدن بود.
پس راضی شده بود.
جملههایی که از شنیده بودم رو مرور کردم.
( ده سال همه فکر میکردن زنتم، اما نبودم. من در واقع یه مادر مجرد بودم.)
با حرفهای سحر کنار هم گذاشتم.
میگفت عمه گفته که سیمین زن اول بوده، ولی بهرام خان گفته مهتاب بود که تو اومدی.
چرا این کلاف اینقدر سردرگمه؟
میشد از آرش بپرسم، ولی وقتی از گفتن نسبت خودش با مهتاب طفره میرفت، یعنی داستان مادرش رو برام میگفت؟
شاید از عمه بشه پرسید.
حالا دیگه پایین پله ها بودم، به در اتاق عمه نگاهی کردم.
بعداً، الان نمیشه.
به طرف حیاط رفتم. آرش و بابا کنار ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.
نزدیکشون رفتم. بابا با اخم نگاهم میکرد.
اصلاً این مرد از من متنفره و اگر الان اینجاست، فقط به خاطر آبروشه؛ چیزی که براش خیلی مهمه.
جوری کنار آرش ایستادم که تو دید بابا نباشم.
سیمین و بهرام هم اومدند.
همه سوار ماشین شدیم.
بهرامخان راننده بود.
بهزاد با ما نیومد، چون هم جا نبود و هم اعلام کرد که میخواد بره و شهر رو بگرده.
آرش به خاطر حضور مادرش از اون کلافگی در اومده بود.
روی صندلی عقب کنار من نشست و دستش رو دور شونهام انداخت.
دروغه اگه بگم از توجهش خوشم نمیاومد، ولی دوست هم نداشت، اینقدر بهم بچسبه.
به قول بهرام خان ازم کَنده شو دیگه.
فعلاً چارهای نداشتم و باید تحمل میکردم.
شب شده بود و چند جایی رو دیدیم.
تقریباً همه سالنها نزدیک به هم بودند و رفت و آمد راحت.
به نظر من همشون شبیه هم بودند، ولی از نظر سیمین با هم فرق داشتند.
نظری نداشتم و حوصلهام سر رفته بود. سالن، سالن بود دیگه!
برای آرش هم تفاوتی نداشت و فقط دنبال یه تاریخ نزدیک بود که سریع جشنی بگیره و عروسش رو به خونهاش ببره.
چیزی که توجهم رو جلب میکرد، برخوردهای محتاط سیمین و بهرام بود.
گاهی کنار هم خیلی جدی حرف میزدند، گاهی سیمین چشم و ابرو میاومد و از بهرام فاصله میگرفت.
چند دقیقه بعد با اشاره بهرام، شونه به شونهاش راه میرفت و این چرخه همچنان ادامه داشت.
رفتارهای بهرام اصلاً به دلم نمینشست.
بالاخره یه تاریخ نزدیک و خوب پیدا شد و آرش اون روز رو رزرو کرد بود.
سیمین خیلی راضی نبود و میگفت که سالنش خیلی ساده است، ولی به خاطر آرش و تاریخ نزدیکش کوتاه آمد.
قرار عقد و عروسی افتاد اول تیرماه. کمتر از یک ماه زمان داشتم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت171 موبایل رو توی جیب کاپشنش سر داد و گفت: -مرتضی منو میشناسه، با دادا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت172
صدای فریاد خفه شوی سالار رو شنیدم.
جمعیت رو پس زده بود و به سعید حمله میکرد.
سیل جمعیت نگهش داشتند.
بتول با هر دو دستش صورتم رو قاب گرفت.
مجبور شدم نگاهش کنم.
-این زر میزنه، هامی بیلیر.(همه میدونن)
دستم رو گرفت و برگشت.
-های ناهید، های ناهید، گل بورا قیز اولور. قاچ!(بیا اینجا دختره داره میمیره. بدو!)
نگاهم از کنار شونهاش به اون سمت کوچه رفت.
مادر نوید کنار درشون ایستاده بود و به جنجال توی کوچه نگاه میکرد.
هیکل ناهید صحنه جلویدیدم رو سانسور کرد.
-چی شده؟
بتول به دستم اشاره کرد.
-کمک اِلَه گُوروم.(کمک کن ببینم.)
ناهید دستم رو گرفت و گفت:
-کس و کاری توکولمویه باشیمیزا!
-دانیشما، کس و کاری همسایهمیزدی.
زبونش رو عوض کرد و گفت:
-بیا مادر، به زرت و زورتای اون بیپدر گوش نده. همساده باید به داد همساده برسه دیگه.
صدای مردی به گوش رسید.
-بابا صلوات بفرستید.
فریاد سعید بلند شد.
-بی غیرتا صلوات نمیفرستن.
حسین به سمتش هجوم برد.
پیرمردی جلوش ایستاد.
در واقع پدر نوید جلوش ایستاد.
سعید گفت:
-این اگه غیرت داشت، این خواهرو جای اون خواهر نمیفرستاد.
حسین پیرمرد رو هول داد. مردم جلوی حسین رو گرفتند.
همسرش در رو رها کرد و به سمت شوهر روی زمین افتادهاش اومد.
پیرمرد رو مردم بلند کردند.
بتول چرخید و من مجبور به چرخیدن شدم.
به عقب برگشتم.
مادر نوید داشت لباس شوهرش رو میتکوند.
حسین به سعید فحش مادر میداد و سعید به حسین فحش پدر و از حروم زادگی ما میگفت.
نگاهم که روی پدر و مادر نوید بود، گرفتم.
توی حیاط خونه بتول بودم.
آبرو برامون نمونده بود.
اشکم حالا سرازیر شد.
بتول گفت:
-ناهید، درو باز کن.
منظورش در هال بود.
ناهید با دست آزادش در رو باز کرد.
پا توی سالن خونه گذاشتم.
هر دو زن رهام کردند.
کنار دیوار نشستم.
نه، نه ... ننشستم فرو ریختم.
- دونَنَ تاش ایستیردین باش بدنلرینه اولماسین، بعد بوگون قیزلارینی گتیرسن اِویَن.
-آقزیوی باقلا، گِت قندسووی گَتی.
سرم پایین بود.
یکی شونههام رو ماساژ میداد.
ناهید که رفته بود، این حتما دست بتول بود.
-دراز بکش مادر، دراز بکش.
پیشنهاد بدی نبود.
دراز کشیدم.
سر و صدا از توی کوچه میاومد.
بتول بالای سرم نشست.
-از قدیم گفتن، همسادهها، گوشت همو میخورن، استخون همو نگه میدارن. مخصوصا همسادهای که فامیلم باشن.
دختر دخترخاله مادر شهرام، عروس خواهر من شده تازگیا. فامیلیم دیگه!
به داداشم گفتم بره رضایت بده، داداش تو هم جوونه، حالا یه کاری کرده. عیبی نداره، ما چش تو چشیم با هم.
ناهید با یه لیوان برگشت.
بتول لیوان رو گرفت و گفت:
-برو ببین مصی کجاس، بگو سپیدشون خونه ماست. گَتی بورا.
ناهید به سمت در رفت.
نزدیک در بود که بتول صداش زد:
-با عزت و احترام!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت171 میثم نبود. با دست به سمت مردی بلند قد و چهارشونه اشاره کرد و گفت: -
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت172
بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، دو خانواده از هم جدا شدند.
خسته بودم هم از لحاظ جسمی و هم روحی. همین طور که به طرف پارکینگ میرفتم، حامد باهام هم قدم شد و گفت:
- بهار، اینا چرا اینقدر قربون صدقهی تو میرفتند؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:
- فکر کنم خواستگار بودند.
قدمی برداشتم و اون ایستاد. مکثی کردم و برگشتم. مات نگاهم میکرد. حالت صورتش عوض شده بود و اخم روی پیشونیش نشسته بود.
حسام و زن عمو بی توجه به ما، به طرف ماشین میرفتند.
قدم رفته رو برگشتم و فاصله بینمون رو پر کردم و گفتم:
-شوخی کردم.
جدی گفت:
-شوخیش هم خیلی بد بود.
مثل خودش جدی شدم.
-حامد، منطقی باش! برای دختر مجرد خواستگار میاد. مخصوصا وقتی ندونند که پسر عموش میخوادش.
با رنگ پریده تو چشمهام زل زد.
- چی میخوای بگی؟
-تو میگی مامانم رو راضی میکنم. هفت روز مرخصی داری، دو روزش رفته، ولی هیچ کاری نکردی.
مکثی کردم و گفتم:
- تا کی قراره دست رو دست بذاری؟
- راضی کردن مامان به همین راحتی نیست.
- پس خودت هم قبول داری که کار سختیه! کار سخت هم نمیشه یه دفعه جلو رفت، باید یه ذره یه ذره جلو بری. اینکه اونا خواستگار بودند، فقط یه حدسه. اگه صد تا خواستگار دیگه هم بیاد، جواب من رو خودت میدونی. ولی تو هم تا مامانت رو راضی نکنی، از من جواب نمیگیری.
محکم و شمرده و واژه به واژه گفتم:
- زن عمو، باید، رضایت، بده. از ته دل!
حامد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- درستش میکنم.
-حامد، تو خودت میدونی من تو چه شرایط سختی دارم، توی اون خونه زندگی میکنم. هر کاری میکنی زودتر!
نگاهش رو پایین انداخت.
-گفتم درستش میکنم.
-چه جوری میخوای درستش کنی؟
مکث کردم تا جوابی بگیرم، میدونستم هیچ ایدهای نداره. پس ادامه دادم:
- تو حتی به اندازهی اجارهی یه خونه پول نداری. من بندهی زرق و برق نیستم، ولی برای شروع زندگی یه کم پول لازمه!
- تا شیش ماه دیگه، حسام پولم رو بهم برمیگردونه. اون وقت پول هم دارم. برات عروسی میگیرم، خونه میگیرم. از هر چی بهترینش رو.
-من عروسی نمیخوام، هیچی نمیخوام، فقط من رو از خونه ببری کافیه. من با هر چیزی کنار میام.
تو سکوت به هم نگاه میکردیم. چی میگفتیم؟ حرفی نمونده بود. حاند سکوت رو شکست.
- مامان داره نگاهمون میکنه!
سر چرخوندم. زن عمو که کنار ماشین ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
دوباره راه افتادیم.
حامد رو باز خواست کرده بودم.
واقعیت رو بهش نشون دادم. ازش خونه خواستم، ولی خودم برای تهیه جهیزیه قرونی پول نداشتم و این فکر مثل خاری که توی انگشت بره آزارم میداد.
دو روز گذشت و ما به شیراز برگشتیم، ولی حامد چیزی به مادرش نگفت.
پنج روز دیگه هم گذشت و من هر روز حامد رو تحت فشار میذاشتم تا موضوع رو به مادرش بگه، ولی حامد هر بار یه جوری از زیرش در میرفت.
حامد راهی شده بود و من در اعماق قلبم احساس فشار میکردم. از این که داشت میرفت یا اینکه خواستهام رو برآورده نکرده بود؟